مریم رحیمیپور: داستان از جایی شروع میشود که کوچه سرپایینیها، بچههای کوچه ما را به مبارزه فرا میخوانند. بچههای کوچه «ما» یعنی آن طرفی که ما ایستادهایم و داستان را تماشا میکنیم. مثل همیشه از دید ما بچههای رقیب بیادب و قلدر هستند و باید حسابشان را کف دستشان بگذاریم. زمان و مکان مسابقه مشخص میشود اما «منوچهر» سردسته قلدر تیم مقابل همه چیز را به هم میریزد و با «حمید» سرشاخ میشود و ادعا میکند دیروز از پشتبامشان خلبان هواپیمای عراقی را دیده و اگر تفنگ بادی داشته میتوانسته بزندش تا هواپیما سقوط کند. همین لاف کودکانه حمید را بههم میریزد و تصمیم میگیرد برای کم کردن روی منوچهر تفنگ بادی بخرد و یک هواپیمای عراقی را بزند. «تفنگبادی» قسمت کوچکی از تابستان چند پسر نوجوان در ایام بمباران شهرها را روایت میکند. فضای داستان مهربان و صمیمی است و نمادهای دهه 60 بخوبی در آن گنجانده شده و مخاطب امروز را همراه میکند. بهرغم کوتاهی قصه، فضای بین شخصیتها خوب ترسیم شده بهطوری که دعوای فوتبالی 2 تیم رقیب حتی برای دخترها هم مانوس است. کتاب برای من یادآور «پسران گل» و «جام جهانی در جوادیه» بود و به نظرم میرسید نویسنده با فضا و شخصیتهایی که بهوجود آورده، میتوانست داستان را خیلی بیشتر از آنچه هست ادامه بدهد و یک رمان بلند نوجوانانه بهوجود آورد اما برخلاف انتظار کتاب اگرچه خیلی خوب ولی خیلی زود تمام میشود و نمیگذارد ما بیشتر کنار بچههای دهه 60 اراک بمانیم، البته همین کوتاهی میتواند برای نوجوانهای کمحوصلهتر، بویژه پسران بازیگوش اهل فوتبال مزیت محسوب شود؛ رمانی کوتاه که میتواند کاری کند یک عصر تابستان نوجوان دهه 80، به تابستانی در دهه 60 گره بخورد: «هواپیمای سیاهی در ارتفاع پایین به سمت ما میآمد. علی گفت: «حمید معطل نکن، بزنش». یاسر در این گیرودار پرسید: «راستی حمید، ساچمه گذاشتی توی تفنگ؟» حمید عصبانی جواب داد: «اینقدر هم خنگ نیستم. از قبل آمادهاش کردم». یاسر گفت: «پس گلنگدن یادت نره». همه جز حمید خندهمان گرفت. مانده بودم یاسر در آن شرایط چطور میتوانست شوخی کند. اصلا این حرفها را از کجا میآورد؟! هواپیما خیلی نزدیک شده بود. همه هیجانزده بودیم. حمید تفنگ را به طرف هواپیما نشانه رفت و...». گفتنی است این کتاب توسط انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده است.