روزی روزگاری در زمانهای نه چندان قدیم یک دختری به دنیا آمد که به آفتاب میگفت: «تو درنیا که من دراومدم!» عینهو پنجه آفتاب. اما از بخت بد، این دختر سَقِش سیاه بود و بد یمن و بد قدم بود. به دنیا که آمد، مادرش سر زا رفت و پدرش هم که متوجه بدقدمی او شد، بردش داخل جنگل و همانجا رهایش کرد تا حیوانات بخورنش. اما از آنجایی که این دختر هنوز عمرش به دنیا باقی بود، به محض رها شدن در جنگل، توسط هفت بدترکیب مهربان دوست داشتنی پیدا شد. (لازم به توضیح است که این هفت بدترکیب کارشان گشتن در جنگل و پیدا کردن دختران رها شده، پولهای گمشده دولت، پیدا کردن قالپاق ماشین و غیره بود و معمولا هم، چیزهای گمشده را پیدا میکردند) القصه! دختر سَق سیاه را یافتند و با خودشان بردند و تیمار کردند و هر روز بهش شیر برنج دادند تا دختر بزرگ و بزرگتر شد و بر اثر خوردن زیاد شیر برنج رنگ پوستش عین برف سفید شد. بنابراین معروف شد به سفیدبرفی!
اما بشنوید از جادوگر پدرسوختهای
که آنطرفتر بود و کارش هم این بود
که به بهانه واردات، ارز ۴۲۰۰ تومنی
میگرفت و در بازار آزاد میفروخت و
ثروتی به هم زده بود و خلاصه گاوی بود
برای خودش.
این جادوگر بدجنس یک آینهای هم داشت که عادت داشت هر روز برود جلویش بایستد و بگوید: ای آینه سخنگو، بنال و بگو ببینم کی از همه خفنتره؟
و آینه با صدایی رسا میگفت: تو، تو، تو، تو!
و جادوگر خرکیف میشد. یک روز که طبق معمول جادوگر رفت جلوی آینه تا از خفن بودن خود مطمئن شود، دید آینه با شرمندگی سرش را پایین انداخته و تو چشم جادوگر نگاه نمیکند. جادوگر که از این سکوت آینه عصبی شده بود، یکی خواباند بیخ گوش آینه که در نتیجه آن، گوش چپ آینه کر شد! آینه که به تتهپته افتاده بود گفت: روم به دیوار جادوگر، ولی یه دختر هست بهنام سفیدبرفی، که اونم ارز جهانداری میگیره و تو بازار آزاد میفروشه. حتی از توام خفنتره و باز سرش را انداخت پایین و عرق شرم ریخت.
جادوگر گفت: که اینطور؟! بعد آدرس خانه سفیدبرفی و هفت بدترکیب را گرفت و همچین که به آنجا رسید دید پیع! یک آپارتمانی دارد که اگر بخواهی سر بلند کنی بلندای آن را ببینی کلاه از سرت میافتد. بنابراین برای از بین بردن سفیدبرفی یک سیبی را آغشته به سم کرد و داد سفیدبرفی بخورد. غافل از اینکه آدمی که پیتزا و ساندویچ میخورد و هوای آلوده را نفس میکشد، هیچ سمی بهش کارساز نیست. سفید برفی سیب را خورد و آروغش رو هم زد و دوباره مشغول گرفتن ارز ۴۲۰۰ تومنی شد.
جادوگر که تحمل دیدن چنین منظرهای را نداشت، رفت پیش هفت بدترکیب و گفت: ای بدترکیبهای مهربان! بیایید بین من و سفیدبرفی میانجی شوید تا بهجای رقابت با هم رفاقت کنیم و از این سفرهای که آقای جهانداری انداخته مشترکا سهم داشته باشیم.
بدترکیبهای مهربان گفتند خیالت راحت ای جادوگر پدرسوخته، همین روزها شما رو با هم رفیق میکنیم.
پس به زودی سفیدبرفی و جادوگر با هم رفیق شدند و توانستند از این راه یک میلیارد یورو پول به جیب بزنند و تا سالیان سال در کنار هم بهخوبی و خوشی زندگی کردند.
نتیجه اخلاقی: ما از این داستان نتیجه میگیریم که در زیبایی سفیدبرفی فقط شیربرنج تاثیر نداشته بلکه ژنتیک هم موثر بوده!