printlogo


کد خبر: 213304تاریخ: 1398/9/10 00:00
یک روز در میان شلوغی‌های تهران؛ روایت خون و بنزین

روح‌الله خسروی: پشت میزم نشسته بودم و داشتم متن یک یادداشت را درباره گرانی بنزین و سهمیه‌بندی شدن آماده می‌کردم. تلگرام روبه‌رویم باز بود و یکی از کانال‌های ضدانقلاب داشت موج اعتراضات مردمی را لحظه به لحظه مخابره می‌کرد. داشتم جمله پایانی یادداشت را می‌نوشتم: «آیا دولت تبعات این تصمیمات را بر کف جامعه خواهد پذیرفت؟» جمله که تمام شد ورد را بستم. در کانال دیگر تلگرامی چند فیلم از بزرگراه امام علی پست شده و در یکی از فیلم‌ها کامیون حمل نخاله بارش را وسط راه در بزرگراه پیاده می‌کند. روح الله می‌گوید: «بریم؟» من هم انگار از خدایم باشد با کمی استرس می‌گویم: «بریم».

بزرگراه نسبتا شلوغ بود. ما که حالا دیگر از شلوغی ترافیک امام علی به سمت خیابان صفا آمده بودیم، می‌توانستیم از بالا نگاه‌مان به بزرگراه را کامل‌تر کنیم. روی آسفالت هنوز آثار بعضی نخاله‌ها و تیربرق‌ها بود که ساعتی قبل‌تر برای مسدود کردن روی بزرگراه انداخته بودند اما ترافیک با باز شدن نسبی راه روان‌تر از قبل بود.
داستان اما در سمت خیابان صفا همچنان ادامه داشت. در خیابان‌های نسبتاً باریک جماعت زیادی جمع شده بودند. مدل همان همیشگی بود. درست کردن آتش و دود که عموما قربانی‌اش سطل آشغال‌ها و لاستیک‌ها بودند و کف خیابان پر از سنگ و نخاله و آجر.
می‌شد فهمید سطل آشغال از کجا آمده اما تهیه لاستیک و این حجم از نخاله کار هرکسی نبود و نیاز داشت از قبل تهیه شود. از دور نمی‌شد فهمید چه کسی اعتراض دارد و چه کسی قصد آشوب!
اما داخل که می‌شدی اوضاع کمی فرق می‌کرد.
جماعتی که از سمت نیروهای امنیتی مثل یک گروه اغتشاشگر حرفه‌ای بودند از داخل تصویر دیگری داشتند.
عده‌ای کنار آتش با چهره‌های پوشانده شده و بقیه شعار‌دهنده یا ساکت با فاصله کمی نسبت به جلویی‌ها.
مادری فریاد می‌زد تا پسرش را عقب بکشد و در زبان بعضی هم این صحبت بود که چرا تخریب؟ ولی با قطعیت می‌توان گفت همه معترض بودند و اعتراضی که دلایل مختلفی داشت.
یکی دو نفری با چهره‌های پوشانده شده در حد معلوم بودن 2 چشم فریاد می‌زدند و جماعت را هدایت می‌کردند. کوله به دوش داشتند و با لهجه صحبت می‌کردند. یک نفرشان به مردم می‌گفت: سنگ نزنید بذارید بیان جلو اینجوری فرار می‌کنند!
خیلی ماندن بیش از حد در این محل برایم مفید نبود؛ هم مفید هم امن. برای همین سعی کردم جایم را عوض کنم تا زاویه دید دیگری را هم داشته باشم.
از خیابان خارج شدم، دوباره برگشتم سمت پل صفا و با دید مستقیم به بزرگراه. هنوز یک لاین شلوغ بود و لاین کناری با نسبت کمتری از عبور و مرور، ولی نزدیک پل شلوغ شده بود. انگار جماعت از جای دیگری به این سمت آمده باشند. اینجا دیگر مانند خیابان‌های تنگ نبود. یک چهارراه‌طور که حالا همان جماعت آرام‌آرام شلوغش می‌کردند.
وقتی رسیدم اثری از تابلوهای راهنمایی و رانندگی نبود. از بزرگ تا کوچکش را مثل اینکه پر کاهی باشد از جا کنده بودند و روی سطح خیابان گذاشته بودند تا راه را ببندند. راه بستن بیشتر جنبه این را داشت تا باقی افراد را به زور هم که شده در نوع اعتراض خودشان سهیم کنند.
راه اول را با دست باز کردیم. سنگ‌ها و تابلو‌ها را کنار زدیم بدون آنکه در مواجهه اول بدانیم چه کسی راه را بسته.
با باز شدن راه چند ماشین از موقعیت گذشتند اما چند لحظه بعد همان گروه نقاب به صورت سراغ راه باز شده آمدند و دنبال این بودند تا افرادی که راه را بازکرده‌اند پیدا کنند.
این اوضاع کمی دست و پای‌مان را بست که مبادا با حرکت بعدی به دام‌شان بیفتیم.
کمی دست به‌عصا شدیم و صرفا باقی ماجرا را از زاویه دید یک تماشاگر دیدیم. دست‌هایی که ورقه آهنی حفاظ ساختمان را از جا  می‌آورد.
نقاب‌دار‌هایی که با چوب و میله‌های فلزی شیشه‌های ایستگاه اتوبوس را پایین می‌آورد.
پسرک جوان نقاب به صورتی که تکه بلوکی را روی شیشه ماشین ۲۰۶ بالا آورده بود و تهدید می‌کرد اگر رد بشود شیشه ماشینش شکسته می‌شود. پسر بچه‌ای که از شدت صداها، در صندلی عقبی ماشین پدرش گریه می‌کرد و مادر سعی داشت آرامش کند.
نوار تماشاگر بودنم ناگهان با ورود گلوله گاز اشک‌آور به موقعیت پاره شد. یک دفعه جماعت به ثانیه‌ای میدان را خالی کرد و به دو سمت چهارراه پناه برد.
گاز اشک‌آورها به دنبال آنها در آسمان می‌چرخید و به سمت‌شان فرود می‌آمد. برای چند لحظه ریه و چشمهایم پر شد از گاز که عملا نمی‌گذاشت کاری کنم.
وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیگر صف‌آرایی تغییر کرده بود. از 2 طرف سنگ می‌آمد و نیروهای امنیتی سعی می‌کردند وسط را نگه دارند، راه را باز کنند و 2 طرف خیابان را خلوت کنند تا اوضاع آرام شود.
2 نفر از سرشاخه‌ها را هم گرفتند که وقتی کوله‌های‌شان باز شد یک دست لباس که برای عوض کردن بود داخل‌شان پیدا شد.
درگیری با شدت و ضعف ادامه داشت. ماشین‌های سرگردان وسط میدان جنگ دائم سوال می‌پرسیدند که راه عبور داریم؟ من با دست جماعت را نشان می‌دادم که پشت سطل آشغال‌های آتش گرفته ایستاده بودند و می‌گفتم: خودت چی فکر می‌کنی؟
صدای زنی را شنیدم که با وحشت می‌گفت: می‌خوام برم خونه باید سوار بی‌آرتی بشم!
بی‌آرتی نزدیک‌ترین موقعیت به نقاب‌پوش‌های سمت راست بود. یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد 4-3 نفری برای زن سپری درست کنیم تا به پله‌های بی‌آرتی برسد.
زن را کاور کردیم و سنگ خوردیم تا جایی که خیال‌مان راحت شد که با سلامت عبور کرده.
دیگر اوضاع به شلوغی و التهاب قبل نبود. ایستاده بودیم کنار پل که نمای خوبی به بزرگراه داشت و گپ می‌زدیم و اطراف را نگاه می‌کردیم. گرم صحبت بودیم که یک دفعه با داد و بیداد بچه‌های بسیج گل صحبت‌های‌مان خشک شد.
«بگیرش! بگیرش! رفت‌رفت! بزن به چرخش بیفته!...». برگشتم صحنه را ببینم. یک موتوری در لاین خلوت بزرگراه امام علی با 2 سرنشین آمد. موتور کنار بزرگراه بغل یک تیر بلند برق ایستاد. نفر پشت‌سری سریع پیاده شد و با آچار برقی، 4 تا پیچ پایین تیر را باز کرد و تیر به سمت بزرگراه سقوط کرد. سریع ترک موتور پرید و به سمت انتهای بزرگراه با سرعت حرکت کرد.
حالا راه بزرگراه بسته شده بود و هر لحظه ممکن بود اتفاقی رخ دهد. بچه‌های روی پل سریع به سمت بزرگراه حرکت کردند اما مسافت کم نبود و نمی‌شد به لحظه به موقعیت رسید. در همین حین که تلاش بچه‌ها برای رسیدن به مسیر مسدود شده بود صدای برخورد موتور دیگری با تیر وسط بزرگراه برای چند لحظه سر و صدای همه ما را خاموش کرد.
موتوری بی‌نوا در حال حرکت به سمت مسیرش متوجه تیر وسط بزرگراه نشد. موتورش به تیر برخورد کرد و خودش چند متر آن طرف‌تر روی زمین خورد و صورتش روی زمین کشیده می‌شد تا از حرکت افتاد.
چشم‌های همه ما به سمتش دوخته شده بود تا حرکتی بکند اما آرام و بی‌حرکت روی زمین متوقف شده بود. سکوت جمع با صدای «یا خدا... یا حسین...‌ برسید بهش!» شکسته شد و مردم و بچه‌های بسیج به سمت مرد موتوری دویدند. من صحنه را هنوز از بالای پل نگاه می‌کردم. مرد تنها روی آسفالت بزرگراه امام علی افتاده بود و موتورش چند متر عقب‌تر.
خونش روی آسفالت حرکت می‌کرد تا با بنزین موتورش که حالا روی زمین ریخته بود، دست بدهد. بنزینی که شاید اولین سهمیه‌اش بود.
چند لحظه بعد مردم بالای سرش جمع شده بودند. کسی طاقت دیدن صورتش را نداشت.
موتور اولی که 2 نقاب‌پوش سوارش بودند و پیچ‌های تیر برق را باز کرده بودند، فکر کنم حالا در مسیر مقصد بعدی‌شان چند تیر دیگر را هم باز کرده بودند و پیش می‌رفتند. مرد سرنگون شده اما دیگر تکان نمی‌خورد. راه همینجا دیگر برایش تمام شده بود.
نگاهی به 2 سمت خیابان کردم که هنوز آتش در حال سوختن بود و تعدادی پشت سطل آشغال‌هایش لانه کرده بودند و بعد نگاهم را به سمت مرد روی زمین افتاده برگرداندم. حالا دیگر آمبولانس رسیده‌ بود و پوشش نقره‌ای رنگ خودش را روی جنازه کشیده بود. دوست داشتم دست همه نقاب‌پوش‌ها را بگیرم و روی پل بیاورم تا به لاین خلوت بزرگراه نگاه کنند که حالا پیکر مرد موتور سوار شلوغش کرده بود. شاید باید مردم را هم دعوت می‌کردم، مسؤولان را هم.
شاید این قاب هم تفسیری از همه مشکلات بود و هم توضیحی بر همه آشوب‌ها؛ راهی که نقاب‌پوش‌ها بسته بودند؛ بنزین ریخته شده روی زمین که دولتی‌ها گران کرده بودند و مردی قربانی که حالا دیگر معلوم نیست جواب خونش را چه کسی خواهد داد؟

Page Generated in 0/0359 sec