روزی چوپان روستا بهخاطر آخر چاخان بودنش در اغفال مردم، در یک شغل دولتی استخدام شد و بلافاصله بیکارترین آدم دولت، یعنی داماد کدخدا را در مقام « نایب چوپان گله گوسفندان منطقه» ابقا کرد. مردم هم که خیالشان از بابت گوسفندانشان راحت شد به سراغ انتخاب نماینده مجلسشان رفتند.
چوپان که حوصلهاش سر رفته بود از بالای تپه چشمش به مردم افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. با خودش گفت من که داماد کدخدا هستم بهتر با فساد آشنایی دارم، پس برای نامزدی مجلس احساس مسوولیت نکنم؟ یکی از گوسفندان با صدای بلند بع بع کرد و چوپان آن را به فال نیک گرفت و تصمیم گرفت نامزد شود. بعد نگاهی به سر و وضع خودش کرد و گفت من از نماینده شدن فقط یک شال کم دارم تا طرفدارانم مرا بشناسند. همانطور که نشسته بود یک نخ از دم گوسفند سیاه گرفت و تا ته پشمهای گوسفند را تمام کرد و یک شال سیاه برای خودش بافت. گوسفند که مشغول جویدن علف بود یک دفعه خودش را لخت دید و لب و لوچهاش را آویزان کرد و با گریه تا ده را یک نفس دوید و به نزد صاحبش رفت.
چوپان فکر خوبی به ذهنش رسید و تصمیم گرفت شعار انتخاباتی برای خودش انتخاب کند. او به مردم گفت: من قبل از اینکه داماد کد خدا باشم فرزند ده هستم و به آن افتخار می کنم. مرد روستایی گفت: گوسفندان را به امان خدا رها کردهای که در انتخابات شرکت کنی؟ چوپان گفت: چه کنم؟! لامصب این احساس مسوولیت خواب از چشمم ربوده.
یکی از افراد روستا از چوپان پرسید: این شال تو چقدر شبیه پشم گوسفند منه!
چوپان گفت: چه پشمی؟ چه کشکی؟ گوسفند تو را خیلی وقت پیش گرگ خورده.
مرد روستایی گفت: اتفاقا گوسفند من زنده است، فقط رویش نمیشود درانظارعمومی ظاهر شود.
چوپان گفت: حالا چرا پرونده سازی میکنی؟ بگویم گوسفندت داشت چکار میکرد؟ اصلا مگر چقدر پول پشم گوسفندت میشود؟ میگویم پدر زنم پولش را حساب میکند. ما را به پشم تو امید نیست، رای برسان!