دولت اعلام کرده است به تازگی پیغامی از سال99 دریافت کرده مبنی بر اینکه که من، آن سال نود و نُهی که مدنظرتان هست نیستم و بیخود انتظارات را بالا نبرید؛ گویا اونچنان رونق اقتصادی که قرار بود ایجاد شود به دلیل پارهای مشکلات از قبیل مساعد نبودن هوا و کساد شدن بازار نفت، خیلی هم اونچنان از آب در نیامده و به همین مناسبت قرار است دولت جوری بودجه سال آینده را ببندد که از ولخرجیها و هزینههای اضافه کم کند. البته اگر شما از صنف دلالان زحمتکش هستید، اصلا بد به دلتان راه ندهید، ابتدا یک نفس عمیق بکشید، در مرحله بعد سلام ما را به صنف وکلای دادگستری، بازیگران، خوانندهها، شرکتهای دولتی و... رسانده و از طرف ما به آنها بگویید این طرح اصلا قرار نیست آب توی دل شما تکان بدهد. در این طرح هوشمندانه، بار اصلی به صورت اتوماتیک روی کسانی است که با نادیده گرفتن تلاشهای دولت، از شرایط اقتصادی موجود اظهار لِه شدگی میکنند. ضمن تشکر ویژه از مسوولان، ما هم به نوبه خود، پیشنهاداتی برای یاری رساندن به افزایش کیفیت این طرح داریم.
اخذ آبونمان در ازای هر فرزندی که از طرح معیشت محروم شده است: همانطور که میدانید، فرزندان چهارم به بعد شامل طرح کمک معیشتی دولت نشده اند. این خانوارها اینقدر مخارج متنوع و مختلفی دارند که اگر یک آبونمان فرزند اضافه هم به آن اضافه شود اصلا به جایی برنخواهد خورد.
عوارض فرار از دست انداز: متاسفانه همچنان در سطح شهر شاهد مواردی از فرار رانندگان خودروهای پراید از دستاندازهای محترم شهرداری به بهانه شکسته شدن پولوس و سگدست هستیم. لازم است با طراحی یک سامانه ویژه، از تک تک این فرارها عوارض دریافت و درآمد حاصله، صرف مشت و مال دادن به وکلا و پزشکانی شود که دیگر وقعا از فرار دائمی از مالیات خسته شدهاند.
حداقل کاری که میشود باهاش کرد همین نقل و انتقال هیات دولت به این ور آن ور یا انتقال مصالح ساختمانی در طرح مسکن ملی است دیگر.
در پایان از رئیسجمهور محترم تقاضامندیم به شایعاتی که میگویند افزایش 10 درصدی مالیات بر سیگار مساوی درآمد ناشی از افزایش قیمت بنزین است توجه نکنید، کام سیگاریها را با مالیات بستن به آن تلخ نکنید و یک سیگار را بگذارید برای مردم بماند.
همه چیز از آنجا شروع شد که انگشتهایم توانایی پاره کردن کاغذ را پیدا کرد. اولین بار که گوشه دفتر خواهر بزرگترم را پاره کردم او به من لبخند زد. من هم تشویق شدم و یک صفحه کامل را پاره کردم. یک بار که کتاب ریاضیاش را پاره کردم نمیخواست لبخند بزند اما بعد از این که مادرم گفت: «خودت که شرایط ویژهاش رو درک میکنی»، دوباره به من لبخند زد. از لحاظ روانشناختی، این لبخندهای خواهرم باعث شرطی شدن من نسبت به خشونت علیه کتاب شد. در دوران مدرسه کتاب و دفتر همه همکلاسیهایم را پاره میکردم، بعد از امتحان پایانی، کتابها را عین مرغ پر پر میکردم. حتی چندبار عینک شاگرد اول کلاسمان را زیر پایم و روی صورتش له کردم چون زیاد به کتاب خیره میشد. از هر چیزی که به کتاب مربوط میشد بدم میآمد. اما مدیر و معلم به خاطر شرایط خاصم به من چیزی نمیگفتند. تا اینکه در هجده سالگی، کتاب سبز مخملی خواهرم را پاره کردم. او برعکس همیشه جیغ زد: «روانی! چرا پایاننامم رو پاره کردی؟» بر اثر این فریاد او به من شوک وارد شد و کلا از کتاب و درس زده شدم و با خودم قرار گذاشتم که هر چیزی مربوط به کتاب و دفتر و علم و دانش بشود را نابود کنم. البته خواهرم پیش دستی کرد و به اورژانس زنگ زد اما آنها بهخاطر شرایط خاصم مرا به بیمارستان نبردند. لباس جالبی تنم کردند که آستینش چسبیده به بغلش. وقتی دلیلش را پرسیدم گفتند بهخاطر شرایط ویژهات است. در آنجا نتوانستم کتابی را پاره کنم. خیلی ناراحت بودم. خیلی تلاش کردم که فرار کنم و درنهایت با کمک دوستانم که هر کدام شرایط ویژه خودشان را داشتند توانستیم از آنجا بگریزیم.
در راه خواستیم خودمان را تخلیه کنیم. رفیقم که از آمپول بدش میآمد، رفت و اورژانس را آتش زد و هر پرستاری که میدید را با آمپول هوا مرخص میکرد. من هم یک کتابخانه پیدا کردم و چندتا کوکتل مولوتف انداختم داخل آن. صدای جلز و ولز کتاب ها همراه با بوی سوختن چند تا کتاب قدیمی چرمی، فضای خوبی را ایجاد کرده بود.
در این بین پلیسها آمدند و بدون توجه به شرایط خاص ما، رفقایم را گرفتند و بردند. اما من قسر در رفتم.
این مورد آخر را هم که میگویند داشتم خوابگاه دانشجویی را منفجر میکردم درست نیست. من فقط میخواستم کتاب ها را منفجر کنم. اما نمیتوانستم که بروم بگویم کتابهایتان را بدهید میخواهم بسوزانم. اصلا من میرفتم و رو میانداختم؛ مگر دانشجو ها کتابهایشان را میدادند؟ نه. پس مجبور شدم بیاجازه کتابهایشان را منفجر کنم. اما قصدم اصلا صدمه به دانشجوها نبود. البته به جز آنهایی که زیاد به کتاب نگاه میکردند.
الان هم از شما میخواهم با توجه به شرایط ویژه من و کرم خودتان با من برخورد کنید.
***
آخرین آمار دقیق ثبت نامها در انتخابات
مجلس درخواست تمدید مهلت ثبت نام توسط جا ماندگان!
به گزارش خبرگزاریها، مهلت ثبت نام در یازدهمین دوره انتخابات مجلس به پایان رسید.
طبق آمار رسمی وزارت کشور، در نهایت تعداد یک میلیون و صد و نود و دو هزار و پانصد و شصت و چهار نفر در انتخابات مجلس ثبت نام نکردند!
شنیدهها حاکیاست این تعداد همچنان متقاضی ثبت نام در انتخابات هستند اما به دلایل مختلفی از جمله نقص در مدارک، موفق به ثبت نام نشدند. وزیر کشور در نشست خبری پایان ثبت نام افزود: برای صرفه جویی بیشتر در وقت و هزینه، از دورههای آتی همه مردم بهصورت پیشفرض ثبتنام شده به حساب میآیند و فقط افرادی که تمایلی به ثبت نام ندارند باید برای انصراف به فرمانداریها مراجعه کنند که به نظر میرسد تعداد آنها هم بسیار انگشتشمار خواهد بود.
وزیر کشور در پایان ضمن آرزوی موفقیت برای این حجم از احساس تکلیف افزود: خبر خوش اینکه درحال رایزنی هستیم تا در هفته آینده یک روز را به ثبت نام جاماندگان که تعدادشان هم کم نیست اختصاص بدهیم بنابراین لازم است ایشان از همین حالا نسبت به تکمیل مدارک اقدام کنند تا در هنگام ثبت نام مشکلی پیش نیاید.
***
جدول اکران هفتگی
پدر زنی که رهایش کردی
ژانر: ابرقهرمانی لوس
خلاصه: کامبوزیا یک روز با احساس مسوولیت زیادی از خواب بیدار و برای مبارزه با فساد در انتخابات ثبت نام میکند، ولی پدرزنش که اتفاقا رئیس است این کار داماد را توهین به خودش تلقی میکند...
اتوبوس مرگ
ژانر: ترسناک دلپیچهآور
یک شهروند محترم تصمیم میگیرد برای مصرف سوخت کمتر و کاهش آلودگی و کمک بهسلامت عمومی بهجای ماشین شخصی از حملونقل عمومی استفاده کند اما با ماجراهای وحشتناکی روبهرو میشود...
برو کنار دعا کن باد بیاد
ژانر: کمدی سوپرمارکتی
مردم یک شهر که از هوای آلوده رنج میبرند، به توصیه مسوولشان دعا میکنند زودتر باد و بارانی بیاید تا بتوانند نفس بکشند، بالاخره باران میآید اما این بار راهها قفل میشوند و مسوول شهر میگوید دعا کنید آفتاب بتابد...
چرا همچین شد؟
ژانر: معمایی ورزشی
رئیس یک فدراسیون فوتبال خود زرنگ پندار، فکر میکند قرارداد سفت و محکمی با مربی گرانقیمت تیمش بسته اما وقتی مربی فیلش هوای بلژیک میکند، رئیس میفهمد ای دل غافل، مربی سرشا کالا گوذاشتس اُ رفتس...
مُزد المزدک
ژانر: ماجراجویی شبه میهنپرستانه
یک گزارشگر فوتبال که از کارش ناراضی است، کل آرشیو صداوسیما را برای ساختن مستند زیر و رو میکند اما باز هم هیچ چیز نمیشود تا اینکه یک روز یک تاجر عرب پولدار یک کراوات به او میدهد...
دار و دسته سلبریتیها
ژانر: الکی مثلا حماسی
تعدادی از سلبریتی ها که از اینکه بهشان گفتهاند سلبریتی خونشان به جوش آمده، در یک تصمیم ناگهانی تلویزیون را تحریم میکنند اما هرکدامشان یادشان میافتد آنجا یک قرار مهم داشتهاند و باید زودتر خودشان را به تلویزیون برسانند...
***
چوپانی که شال میبافت
آنتی فساد
روزی چوپان روستا بهخاطر آخر چاخان بودنش در اغفال مردم، در یک شغل دولتی استخدام شد و بلافاصله بیکارترین آدم دولت، یعنی داماد کدخدا را در مقام « نایب چوپان گله گوسفندان منطقه» ابقا کرد. مردم هم که خیالشان از بابت گوسفندانشان راحت شد به سراغ انتخاب نماینده مجلسشان رفتند.
چوپان که حوصلهاش سر رفته بود از بالای تپه چشمش به مردم افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. با خودش گفت من که داماد کدخدا هستم بهتر با فساد آشنایی دارم، پس برای نامزدی مجلس احساس مسوولیت نکنم؟ یکی از گوسفندان با صدای بلند بع بع کرد و چوپان آن را به فال نیک گرفت و تصمیم گرفت نامزد شود. بعد نگاهی به سر و وضع خودش کرد و گفت من از نماینده شدن فقط یک شال کم دارم تا طرفدارانم مرا بشناسند. همانطور که نشسته بود یک نخ از دم گوسفند سیاه گرفت و تا ته پشمهای گوسفند را تمام کرد و یک شال سیاه برای خودش بافت. گوسفند که مشغول جویدن علف بود یک دفعه خودش را لخت دید و لب و لوچهاش را آویزان کرد و با گریه تا ده را یک نفس دوید و به نزد صاحبش رفت.
چوپان فکر خوبی به ذهنش رسید و تصمیم گرفت شعار انتخاباتی برای خودش انتخاب کند. او به مردم گفت: من قبل از اینکه داماد کد خدا باشم فرزند ده هستم و به آن افتخار می کنم. مرد روستایی گفت: گوسفندان را به امان خدا رها کردهای که در انتخابات شرکت کنی؟ چوپان گفت: چه کنم؟! لامصب این احساس مسوولیت خواب از چشمم ربوده.
یکی از افراد روستا از چوپان پرسید: این شال تو چقدر شبیه پشم گوسفند منه!
چوپان گفت: چه پشمی؟ چه کشکی؟ گوسفند تو را خیلی وقت پیش گرگ خورده.
مرد روستایی گفت: اتفاقا گوسفند من زنده است، فقط رویش نمیشود درانظارعمومی ظاهر شود.
چوپان گفت: حالا چرا پرونده سازی میکنی؟ بگویم گوسفندت داشت چکار میکرد؟ اصلا مگر چقدر پول پشم گوسفندت میشود؟ میگویم پدر زنم پولش را حساب میکند. ما را به پشم تو امید نیست، رای برسان!
***
بدون در نظر گرفتن ملاحظات اولیه
یک عاشقانه آرام
سلام فدریکای عزیز، سیاست مدار کار کشته!
با خبر شدهام که دیگر نماینده عالی اتحادیه اروپایی نیستی، چه خوب! راستش را بخواهی، دیدن اینکه هر روز در کنار مردان اروپایی قرار میگیری و با آنها عکسهای دیپلماتیک میاندازی، برایم سخت بود!
و سختتر از آن دلتنگی بی حد و حصر من است در فراق تو، که نمیدانم چه کارش کنم.
امروز که با جمعی از هم قطاران امید مسلکم، در سلف مجلس نشسته بودیم، حرف تو پیش آمد، حرف اینکه دیگر به ایران نمیآیی و آن یارو که به جایت آمده اصلاً خوش عکس نیست!
کاش یکبار دیگر مراسم تحلیفی برپا بود و تو میهمان ویژهاش میشدی، آخر آن سلفیای که با تو انداختم خوب در نیامده، نمیدانم کدام از خدا بی خبری پشت سرم شاخ گرفته بود. به هر حال دریغ که دیگر تو نیستی و من نیز نخواهم بود، زیرا از حضور در انتخابات پیش رو صرف نظر کردهام.
آخر چگونه تحمل کنم مجلسِ بدون تو را، وقتی هنوز نسیم جانفزای صبحگاهی، عطر نفسهایت را در راهروهای بهارستان میگرداند؟
فدریکای عزیز! ادامه نامه به علت شدت تاثر ممکن نیست.
هر زمان در صحن مجلس میروم
دل هوای موگرینی می کند
***
قحطی مصر
جان به قربان قد رعنایت
مانده بر جان ما رد پایت
ریخته گر چه کُرک وپرهایت
یوسفی ، ما همه زلیخایت
ای به قربان قد و بالایت!
تیغ تدبیر تو خلالم کرد
ذبح شرعی شدم، حلالم کرد
منطق محکم تو لالم کرد
عاشقم! عاشق قسم هایت
ای به قربان قد و بالایت
بار کج میبرد خرت باشد
خون ما بار خاورت باشد
سفره مان هست ارثِ بابایت
ای به قربان قد و بالایت
گرچه با وعده، ای کلک، با زور
رفتهای مصر و کار و بارت جور
چشم شور حسودهایت کور
نخورد چشم، ریش زیبایت
ای به قربان قد و بالایت
سکه و ارز و مسکن و بنزین
خاطراتی که با تو شد شیرین
گرچه خلقی تو را کند... دعا
شده آباد، کار دنیایت
ای به قربان قد و بالایت
خواب دیدم که خورده کشور را
گاو چاقی سه گاو لاغر را
سفره را مرغ و شیر و شکّر را
توی خوابم کجاست پس جایت؟
ای به قربان قد و بالایت
کردهای خواب بنده را تعبیر
دولتت گاو فربه ای بی شیر
نوش جانش ز سفرهمان شد سیر
خوشخوراک است گاوِ نازایَت
ای به قربان قد و بالایت
زخمم این روزها تَرَک دارد
خنده های تو هم نمک دارد
مرگ بر هر کسی که شک دارد
به مقامِ رفیع و والایت
ای به قربان قد و بالایت