printlogo


کد خبر: 214921تاریخ: 1398/10/18 00:00
«وطن امروز» منتشر می‌کند داستانک‌هایی درباره شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
روایت غرور

گروه فرهنگ و هنر: برکت خون شهید مظلوم و سردار رشید، خاکی و بی‌ادعای سپاه اسلام حاج قاسم سلیمانی آنقدر زیاد بود که یک بار دیگر جامعه ایرانی را در انزجار و نفرت از دشمنی دشمنان خارجی بویژه آمریکا متحد کرد. حاج قاسم عزیز تا زمانی که زنده بود، با رفتار پدرانه خود عامل وحدت در جامعه ایرانی بود و در نهایت نیز وقتی در مظلومیت و غربت به واسطه تروری ناجوانمردانه به آسمان پر کشید؛ باز هم عاملی برای ایجاد وحدت در جامعه ایرانی شد. در این چند روز اخیر که مردم ایران و بسیاری از مردم منطقه یکپارچه عزادار سپهبد سلیمانی بودند، دل‌نوشته‌های زیادی در ارتباط با این شهید عزیز منتشر شد و آثار هنری مختلفی از نماهنگ و اثر موسیقایی گرفته تا طرح‌های گرافیکی و نقاشی در این زمینه منتشر شد اما قطعا در روزهای آینده آثار ادبی و هنری متعدد و بیشتری در ارتباط با شخصیت یکی از بزرگ‌ترین قهرمان‌های تاریخ جهان تولید و منتشر خواهد شد. شهادت مظلومانه این شهید والامقام بهانه‌ای شد تا 6 نفر از نویسندگان جوان کشورمان دست به قلم شوند و با نوشتن داستانک‌هایی در ارتباط با این واقعه حس و حال خود را درباره این رویداد بزرگ بنویسند. در ادامه این 6 داستانک کوتاه را که برای اولین بار توسط «وطن امروز» منتشر می‌شود با هم می‌خوانیم. 

***

لیست ژنرال‌ها

سارا عرفانی: ژنرال ارشد آمریکایی یک ساعتی می‌شد زل زده بود به نام خودش در لیستی که ترامپ از طریق سفارت سوییس برای ایران فرستاده بود و گفته بود ایران اجازه دارد یکی از این فرماندهان هم‌تراز سلیمانی را در پاسخ به ترور او بکشد. با عصبانیت، درجه‌هایش را از روی لباسش کند. هفت تیر را روی شقیقه‌اش گذاشت و شلیک کرد.

***

ربات عاشق 

طاهره مشایخ: امروز صبح در ساختمان مرکزی اینستاگرام اتفاق نادری افتاد. 

یکی از ربات‌های مسؤول حذف مطالب خشونت‌آمیز ایرانیان، از دسته گلی که مدیر بخش به مناسبت کریسمس برای نامزدش آورده بود شاخه رزی برداشت و بو کرد!

***

ماه عسل پشت سر فرمانده

نجمه صفاتاج: بلیت قطار را بر سینه‌ام فشردم، برایم عزیز است باید یادگاری نگهش دارم. همیشه آرزوی دیدنش را داشتم. مردی به بزرگی حاج قاسم دیدن هم داشت.

بعد این همه سال به خیالم داشتم به آرزویم که زیارت امام رضا در کنار شریک زندگی‌ام بود می‌رسیدم، صحنه‌ای که بارها در ذهنم تجسم کرده بودم، دست در دست هم رو به روی گنبد آقا سلام بدهیم.
عروسی‌مان تولد حضرت زینب برگزار شد و حالا می‌رفتیم ماه عسل. اما از یک چیز بی‌خبر بودم. اینکه چند ساعت بعد قرار بود دست در دست هم، مشکی پوش در حرم امام رضا پشت سر فرمانده قدم برداریم و با اشک‌های‌مان بدرقه‌اش کنیم.

***

جاذبه

راضیه مکاریان: خواب و بیدار بودم.

صدای مهماندار: تا لحظاتی دیگر در فرودگاه مهرآباد تهران خواهیم بود...
از داخل کیفم روسری مچاله شده‌ام را در آوردم و روی سرم انداختم.
آخرین بار برای تشییع پدرم، به ایران آمده بودم... و حالا بعد از 12 سال برای تشییع پیکر سردار سلیمانی.
گره روسری را محکم کردم. چند سالی می‌شد پیگیر فعالیت‌های سردار بودم.
اگر کسی سوال کند برای چه، کار و زندگی‌ات را در آمریکا رها کرده و به ایران آمده‌ای، چه بگویم؟
شاید برای همیشه شغلم در آمریکا را از دست بدهم ولی حالا در ایران هستم. نمی‌دانم به چه چیزی فکر کنم. اینقدر ذهنم شلوغ و پخش و پلاست که نمی‌توانم تمرکز کنم. به نظرم سوال سختی است ولی تصمیم دارم جوابش را بدهم. حداقل به خودم.
به جاذبه فکر می‌کنم. به پرواز. به خیلی چیزهای دیگر. تنها جوابی که به ذهنم می‌رسد این است: دوستش دارم ... همین!

***

خواب و خیال آشفته

زهرا فرح‌پور: قهقهه می‌زند و می‌رقصد: «بخند، امروز روز جشن ماست». روی مبل می‌افتد و در خودش مچاله می‌شود، اولین پست امروزش را می‌گذارد. عکس‌ها را یکی یکی بالا و پایین می‌کند، همه یک شکل و یک رنگ شده‌اند، زل می‌زند به چشمانش. «به چه نگاه می‌کنی سردار، حالا که دیگر اثری از تو باقی نمانده؟! دیگر زمان فتح‌الفتوحاتت تمام شده! نکند باور نداری که مرده‌ای سردار؟! جمع کن بساطت را...».  تمام صفحات را به سرعت باز می‌کند و می‌بندد، برمی‌آشوبد! گوشی را پرتاب می‌کند و هزار تکه می‌شود حباب شیشه‌ای زندگی‌اش.

***

صبح فردا...

مریم محمدی: شب بود. همه در خواب بودند. ناگهان آسمان غرش کرد. توفان شد. باران بارید. زمین سرزنده شد. گل‌ها سیراب شدند و بهار در دل زمستان نمایان شد. صبحِ فردا، همه دیدند 10 ستاره‌ پر نور در آسمان می‌درخشد.


Page Generated in 0/0053 sec