آرنولد سالهاست از تک وتا افتاده و مثل یک شهروند آمریکایی سرش به زندگی گرم است؛ صبحها برای شوهر سابق زن جدیدش نان بربری تازه میخرد، دوستپسر جدید زن سابقش را به خاطر کتک زدن دخترش گوشمالی میدهد و فقط ماریجوانا، ماشین و اسلحه ساخت آمریکا مصرف میکند. تا اینکه یک روز آدمهای مهمی از داخل یک اتاق بزرگ پر از نقشه جهان و تلویزیونهای بزرگ، به او مأموریت میدهند موتورش را روشن کند و برود برای نجات دنیا.
آرنولد برای خداحافظی از همسر جدیدش راهی خانه زیبایشان میشود؛ اما او رفته است. آرنولد میخواهد بیخیال خداحافظی شود که کارگردان به او میگوید برای رمانتیک شدن فیلم، باید حتما از یک نفر خداحافظی کند. آرنولد از سر ناچاری به سراغ دخترش از همسر اسبق میرود تا از او خداحافظی کند، اما وقتی به او میگوید قرار است در این عملیات خطرناک، مانع رسیدن نفتکشها از ایران به ونزوئلا و معامله نفت با طلا بشود، دخترش از او میپرسد: خب به تو چه؟ آرنولد با دهان خشک نگاهی به کارگردان میاندازد و کارگردان برای دختر توضیح میدهد: خب برای اینکه ما آمریکاییم دیگه! ولی دختر آرنولد قانع نمیشود. حتی تهیهکننده هم برای دختر آرنولد توضیح میدهد «خب برای اینکه ما آمریکاییم، همه چیز به ما مربوطه» اما دختر آرنولد هیچ جوره این حرفها توی کتش نمیرود. در نهایت کارگردان تصمیم میگیرد دختر آرنولد را در یک صحنه بمبگذاری توسط چند آدم ریشو که مثل عربها حرف میزنند، منفجر کند و بفرستد هوا. بعد از این اتفاق تلخ، آرنولد بالاخره سوار موتورش میشود که برود برای نجات دنیا اما قبل از اینکه هندل را بزند از کارگردان میپرسد «واقعا به من چه؟» در این لحظه کارگردان اشاره میکند «برنامه عوض شد، انفجار بعدی!»