روزی عدهای بر خواجه دیپلماست که دیپلماستی یک از هزاران کرامات اوست وارد گشتند و از وی خواستند آنان را جهت انجام مذاکره پندی دهد به شیرینی و حلاوت امرود.
خواجه دستی بر فریم عینک خود کشید و سپس در طرفهالعینی قلم از دوات بیرون آورد و به طرف ایشان پرتاب نمود؛ آن عده از فعل خواجه بسیار رنجیدهخاطر شدند و جملگی به او هجوم برده، وی را ضربوشتم بسیار کردند؛ گروهی به علاوه یک که نظارهگر این صحنه بودند، از آن عده علت را جویا شدند. پس از شرح ماوقع یکی از آن گروه رو به آن عده کرد و گفت: OMG! با خواجه چه کردید؟ مگر نمیدانید پرتاب قلم یکی از فنون اصلی و تاثیرگذار مذاکره است؟! بروید از خواجه عذرخواهی کنید که او بشدت این کاره است.
آن عده نادم از عمل خویش بلافاصله نزد خواجه رفتند، عذر تقصیر بسیار کردند. خواجه فروتنانه گفت: No Problem! این همان پندیست که به دنبالش بودید؛ هرکس پرتاب قلم بکارد، عذرخواهی درو خواهد کرد. آن عده که سرگشته و متحیر از پند خواجه بودند پرسیدند: خواجه! پس آن همه ضربوشتم و درد که متحمل میشوید چه؟! خواجه پرسید: کدام ضربوشتم؟! اصلا هم درد نداشت. آن عده با دیدن این ماجرا نعرهها سردادند و الیالابد پاستور تا ژنو را معلقزنان رفتند و آمدند و در این حلقه بماندند.