عروسی پسر داییام به صورت لایو برگزار شد. من از این موضوع زیاد راضی نبودم. پس زحمت 6 ماههام برای پیدا کردن یک لباس خفن چه میشد. حتی چند بار مادرم گفت که بیا لباس من را بپوش. البته اینکه در نهایت چیزی گیرم نیامد هم بیتاثیر نبود.
دختر داییام مریم به عنوان فیلمبردار کنار عروس و داماد ایستاده بود و با عروسکش بازی میکرد، و بعد از کلی سرخ و سفید شدن و همچون پیازداغ درون تابه جلز و ولز کردن زندایی، فقط چند عکس میگرفت و دوباره سراغ بازی خود میرفت.
شیرینیها را در گوشه اتاق گذاشته بودند. محو در شیرینیها و در حال انتخاب شیرینی مورد علاقهام بودم که با صدای فریاد مادرم، تمام تصویرسازیهایم از هر چه شیرینی بود به یکباره از بین رفت. مادرم سرویس طلای روی میز عروس و داماد را دیده بود و برق از سرش پریده بود که با صدای تلفن به حالت عادی برگشت. خاله نرگس پشت خط بود. مثل اینکه او هم با دیدن سرویس طلا چشمانش برقزده بود. مامان و خاله تا آخر مراسم در دایرکت درباره سکه و عیار و وزن و... صحبت میکردند. خاله نرگس هم همان موقع عکس طلاهایش را استوری کرد. مادرم هم چند پیج طلافروشی را فالو کرد. بعدها با پیگیریهای مادر و خالهام متوجه شدیم به علت بالا رفتن قیمت دلار، طلا نخریده بودند و آن چیزی که ما دیدیم بدلی بود.
زن داییام بعد از اینکه ماسکش را به زیر چانهاش برد، نقلهایی را که بیش از 20 بار ضدعفونی کرده بود به سمت هوا پرتاب کرد. در آن لحظه همچون مرغ سرکنده خود را به سمت موبایل انداختم. هنوز هم جای تیزی لبه میز را بر روی صورتم احساس میکنم. بعد از آن اتفاق مجبور شدم ادامه مراسم را با یک چشم ببینم. در پایان مراسم زمان خوردن شام، در حالی که به جوجهکباب روی میز عروس و داماد نگاه میکردم، نان و پنیر را برای خودم لقمه گرفتم و بعد برای آنکه مجبور نباشم جوجهکبابها را نظارهگر باشم، زن داییام را بلاک کردم!