printlogo


کد خبر: 224302تاریخ: 1399/6/24 00:00
ژنرالی که برای ادبیات می‌جنگید

محمدعلی صمدی:  تابستان 1380 خورشیدی، هنگامی که بیش از 90 درصد کشور افغانستان، توسط سازمانی به نام «طالبان» اشغال شده بود، تنها استان «بدخشان» در شمال شرق این کشور ولایتی موسوم به «پنجشیر» در کنترل نیروهای مخالف طالبان(ائتلاف شمال)، تحت فرماندهی ژنرال «احمد شاه مسعود» قرار داشت. در همین ایام، 2 خبرنگار عرب‌زبان با ملیت الجزایری و تونسی، با گذرنامه‌ بلژیکی وارد افغانستان شده و خود را به «پنجشیر» رساندند. این ولایت پایگاه اصلی و ستاد مرکزی فرماندهی «احمد شاه مسعود» بود؛ مردی که در شمال افغانستان او را با عنوان «آمر صاحب» (آقای فرمانده) می‌شناختند. اطرافیان و همقطاران «آمر صاحب» می‌دانستند او روی خوشی به خبرنگاران نشان نمی‌دهد اما درخواست مصاحبه از ایشان به قدری زیاد بود که مجبور می‌شدند هر از گاهی، نوبتی به خبرنگاران کشورهای مختلف بدهند. همین 2 خبرنگار هم چند ماه معطل و منتظر مانده بودند تا وقتی برای دیدارشان با «مسعود» در نظر گرفته شود. خبرنگاران پس از انتقال به محل مصاحبه، سرگرم تنظیم دوربین‌های‌شان بودند که «آمر صاحب» از آنان خواست پیش از شروع مصاحبه، سوالات را ببیند. آنها کاغذ حاوی پرسش‌ها را به وی دادند و «مسعود» جلوی دوربین نشست. «عاصم سهیل» مترجم ثابت «آقای فرمانده»، یک عکاس افغانستانی و جناب «خلیلی» (از نزدیکان «مسعود») هم در اتاق حضور داشتند. خبرنگار عرب شروع به پرسش کرد که ناگهان نوری خیره‌کننده، همراه با صدایی مهیب، حاضران را کور و کر کرد. شاید یک دقیقه یا بیشتر زمان گذشت تا چند نفر از آن جمع، هوش و حواس‌شان را جمع کنند. چند نفر هم از بیرون به داخل آمدند و هر کس با فریاد چیزهایی می‌گفت. چشم‌ها که به گرد و غبار و بوی تند خون عادت کرد، همه به سمت صندلی «آمر صاحب» رفتند. فرمانده خوش قد و‌ بالا و خوش‌پوش مجاهدان دره پنجشیر، سراپا غرق خون بود و تکان نمی‌خورد. مترجمش «عاصم سهیل» هم هیچ علامت حیاتی نداشت. 2 نفر دیگر سرپا بودند و گیج و گنگ، ناله می‌کردند. چند روز بعد، همزمان با اعلام اخبار وقایع یازدهم سپتامبر در نیویورک، خبر شهادت «احمد شاه مسعود» در تمام افغانستان پیچید. باورش سخت بود که دیگر «آمر صاحب» بر دامنه‌های «هندوکش» استوار و پرشکوه گام برنمی‌دارد. «احمد شاه مسعود» دیگر نبود و حفره عمیق ایجادشده بر پیکره سوراخ‌سوراخ افغانستان را، حتی دشمنان سرسختش، از جمله «طالبان» و «گلبدین حکمتیار» هم درک می‌کردند. 
 «احمد شاه مسعود» متولد روستای «جنگلک» در دره پنجشیر بود اما شاید به دلیل شغل نظامی پدرش، در مناطق دیگر افغانستان بزرگ شد تا کارت دانشجویی دانشگاه پلی‌تکنیک کابل را گرفت. در همان روزها بود که فعالیت سیاسی‌اش آغاز شد و تحصیل را رها و زندگی زیرزمینی پیدا کرد. تابستان سال 58 بود که به «پنجشیر» رفت و گروه مجاهدان را سامان داد و با تصرف پادگان «پشته سرخ» جنبش جهادی خود را علیه اشغالگران شوروی و دولت دست‌نشانده آنها در افغانستان شروع کرد. طی 2 دهه بعد، افغانستان به قدری ژنرال نظامی و شبه‌نظامی به خود دید که اگر نام «سرزمین ژنرال‌ها» را به آن اطلاق کنیم، اشتباه نکرده‌ایم اما تنها «مسعود» بود که جایگاهی منحصربه‌فرد و تاریخی را به خود اختصاص داد. او آمیخته‌ای از ویژگی‌های منحصربه‌فردی بود که سایر همتایانش در تاریخ معاصر افغانستان، عموما از تجمیع آنها بی‌بهره‌اند. شدیدا متدین و مقید به آداب شریعت بود. باورش آسان نیست که شخصی در جایگاه وی، دائم‌الوضو و ملتزم به نماز اول وقت و تلاوت روزانه قرآن و نمازهای شبانه (تراویح) بوده و در عین حال شطرنج‌باز باشد و علاقه‌مند به بازی کردن فوتبال و همزمان چنان وابسته به شعر و ادبیات بوده که همواره دیوان حافظ در دسترس داشته و در هر فراغتی، غرق در آن می‌شده. تنفرش از سیگار و علاقه‌اش به قهوه را همه می‌دانستند. «مسعود» در میدان جنگ پیچیده افغانستان، عاری از اشتباه و خطا نبود اما برخی دشمنان بی‌انصافش، پس از شهادتش، چنان چهره کریهی از وی ارائه ‌کردند که برای بسیاری از ناآشنایان با افغانستان و افت و خیزهای معاصر آن، قابل پذیرش نبود که این جمله متعلق به او باشد (آن هم چند ماه قبل از ترور): «خدای را شاهد می‌گیرم در این ملک نجنگیدم؛ مگر برای اعتلای کلمه ‌الله و اعتلای وطنم». و شاید امروز خاطره بیان‌شده توسط مستندساز ایرانی برای بسیاری از جوانانِ تحت تاثیر تبلیغات پر‌سر و صدای مخالفان «مسعود» عجیب و سنگین به نظر بیاید: «اگر می‌توانید رهبرتان را ببینید، به ایشان بگویید به اندازه کافی هندی‌ها به ما پول و روس‌ها به ما سلاح می‌دهند، شما اگر می‌خواهید کاری کنید، به ما فرهنگ معین بدهید، بچه‌های ما در حال فراموشی کلمات پارسی هستند». و شاید خواندن این خاطره که شاهدانش هنوز در قید حیاتند، بیشتر باعث تامل شود: «در گرماگرم عملیاتی، مسعود با یک خبرنگار ایرانی بحث شعر و ادبیات می‌کرد. یکی از نیروهایش به نام ملا‌قربان، جلو آمد و گفت: آمر صاحب! بسیار ببخشید، الان وقت عملیات است نه ادبیات. مسعود که معلوم بود کمی مکدر شده، گفت: پیش این ژورنالیست ایرانی پاک آبروی مرا بردی. بعد اشاره به دشت زیر پایش کرد. جایی که در دوردست‌ها جنگ جاری بود و همزمان صدای انفجارها می‌آمد و گفت: کل این عملیات، [بعد کتاب را بالا گرفت و ادامه داد] به خاطر ادبیات است». 
فرمانده رشید و رعنای مجاهدان افغانستانی، 7 روز پس از چهل‌و‌هشتمین سالگرد تولدش، به شهادت رسید. ترورش به «القاعده» نسبت داده می‌شد اما حوادث بعد، چشم‌ها را به سوی دیگری معطوف کرد. 2 روز پس از شهادت «آمر صاحب»، برج‌های دوقلو در آمریکا فرو‌ریخت و یک ماه بعد ده‌ها هزار سرباز آمریکایی، از مرزهای افغانستان گذشتند و کشور را به اشغال درآوردند. افغانستان، خسته از 20 سال جنگ که نیمی از آن به گونه زشت «داخلی» گذشت، حالا در مقابل اشغالگران، کاملا دست خالی بود. ژنرال‌های مجاهدین، همه بی‌اعتبار بودند و سیاستمداران، بی‌آبرو و وجهه کافی. تنها شخصی هم که در میان بخش اعظم مجاهدان و سیاستمداران، محبوبیت و آوازه‌ای خوش داشت و می‌توانست در این ویرانه اشغال‌شده، جبهه‌ای متحد برای مواجهه با اشغالگران (اعم از رویارویی سخت یا مذاکرات و تعامل نرم) ایجاد کند، حالا روی تپه «سریچه» در حاشیه روستای «جنگلک» آرمیده بود. 
 امروز که 19 سال از فقدان «مسعود» می‌گذرد و روز شهادتش در «افغانستان»، «روز شهید» نامگذاری شده، هنوز آن حفره عمیق پر نشده است.  

Page Generated in 0/0137 sec