رو به الپایانُ کمکم یَذهَبُ إمسالنا
نحن مشعوفون و مغمومون مِن احوالنا
یک طرف مشعوف، چون رَغمُ البَلایا و الفِتَن
شکر ایزد جان به در بردیم از اضمحلالنا
فیالمقابل شاکیٌ چون توی سالی که گذشت
بَد درآمد فِی المَشاکل پیر از امثالنا
قَدُّنا کانَت الف هرچند بعداً دال شد
لکن الآنُ نُخافُ همزه گردد دالنا
نحن این سو، گرم السگدو پی یک لقمه نان
آن طرف خیل الطلبکارانُ فی دنبالنا
نخوتُ البادُ الصّبا مخصوص آقازادههاست
گشته مملوٌّ مِن النَّفخِ الفلافل فالنا
با که گویم مِنْ فراق المرغ، سلطانُ الطّیور!
نرخ ران و بالُها بشکسته پرّ و بالنا
لاتَوَقُّع دیگر از الگوشت، ماهی، تخممرغ
مِن خیار و گوجه چون شد خالیٌ یخچالنا
شیخُنا دائم یَقولُ مِن فتوحاتُ الکلید
فی العمل اما زده قُفلٌ علی اقفالنا
إجعلوا اموالکم فی البورس بالتَختِ الخیال
گفت و با این حرفهایش مینمود اغفالنا
إسقَطَتْ الشّاخصٌ و البورسُ خونین مالیٌ
انت خود اَعلم چه آمد بر سر اموالنا
لافقط المغزُ و الأعصابُ قاطی پاتیٌ
بلکه آپاندیس و هیپوفیز و آدرنالنا
نیت افعالُهُ باشد یقیناً رُشدُنا
کود میپاشد اگر بر یَکیَکِ آمالنا
این بلایا هست اگر کفّاره تقصیرمان
نحن وجداناً نتوبُ مِن همه اعمالنا
بود هذا العامُ مملوٌّ من الدّوشواریٌ
ربّنا سال دگر مردانه حوّل حالنا