printlogo


کد خبر: 232313تاریخ: 1400/1/26 00:00
برگی از خاطرات مرحوم هاشمی رفسنجانی

بعد از نماز (صبح) بیدار ماندم. ناگهان صدای زنگ تلفن آمد. عفت (مرعشی) بود، از انگلیس زنگ می‌زد، از بلژیک (ویزای شنگن داشتند) مستقیم رفته بودند، از شنیدن صدایش بغض کردم، احوال فائزه و محسن را پرسیدم (فاطی استکهلم مانده بود) از حال‌شان جویا شدم (احوالپرسی)، عفت گفت چیزی نگو تا خواب دیشبم را برایت تعریف کنم، خندیدم (کمی) و به مرعشی (عفت) گفتم دیگر چه خوابی برای ما دیده‌ای؟ تعریف کرد که بعد از نماز صبح خواب دیده که در کاخ بزرگی با فائزه مشغول خوردن ساندویچ (همبرگر) بودند، مهدی (هاشمی) هم مدام می‌گفت که از ما عکس بگیرند، منتظر بودیم الی (زابت) با پرنس (فیلیپ) بیاید و آنها را ببینیم، اما یک دفعه تو آمدی در حالی که روی عمامه‌ات (سفید بود) تاج پادشاهی روی سرت گذاشته بودی. فائزه و مهدی خوشحال شدند (ذوق مرگ شدند) و گفتند بابا (اکبر) ما (فائزه و محسن) هم از این تاج‌ها می‌خواهیم، هاشمی (محسن) هم آمد، او خواست تاج را از سرت بردارد که بیدار شدم...، عفت (مرعشی) خواب (رویای صادقه) زیاد می‌بیند، بغض کردم، بر شاهان دیکتاتور تاریخ لعنت فرستادم (توی دلم)، به عفت تذکرات لازم را دادم، گفتم شب‌ها بعد از شام (ساندویچ) با مهدی و فائزه بریزید تو خیابون و کمی قدم بزنید و بعد بخوابید... کمی مکدر شدم (خیلی نه)، خواستم کمی استراحت (خواب بین الطلوعین) کنم، مگر فکر و خیال (شاهنشاهی) گذاشت...، آب خوردم، پرید توی گلویم، سرفه کردم (سه تا)، به نظرم در انتخابات، نژاد(احمدی) از موسوی(میر) بیشتر رأی بیاورد! باید تذکرات لازم را به فائزه بدهم...

Page Generated in 0/0060 sec