خسته‌ایم از کابوس نیامدنت...

جانم ‌برایت بگوید!
دو روز دیگر
حوالی نگاه توام
بس که مچاله شده‌ام
از تحریم نگاه آدم‌ها
که انسانیت را می‌فروشند و یک جرعه آب هم رویش
می‌آیم که بگویم
رفتن شده چاره من بیچاره
که راهی ندارد برای ماندن
میان این تل آرزوها
که در طعنه آدم‌ها سوخته
هم‌قطار آنهایی شده‌ام‌
که از اولش هم سرمست بودند و حالا هم مجنون...
همان‌ها که تو مانده‌ای برای‌شان از دار و ندار دنیا
وابستگی امان‌شان را بریده
آن هم به تو
و هر بار که رمز انتظارشان را تکرار می‌کنند
نمی‌دانم چرا شانه‌های معرفت‌شان می‌لرزد
آنها که افتاده‌اند
در سرازیری عشق تو
با سر بسوی تو رهسپارند
و من، تنها از هجوم این همه عشق
سرشار حسرتم
که مگر من هم‌
نیستم فرزند آدم؟!
گاهی، فقط گهگاهی
به خودم ‌می‌گویم
چطور سال‌هاست
بابای تو در سفر
و نمرده‌ای از بی‌خبری؟
نه سرنخی هست که راهی‌ات کند
نه تارو پود زنگار گرفته دلم
خدا را چه دیدی
حالا که زمین‌گیر مهرت شده‌ام
دل داده‌ام  به تو
شاید گره خورد نگاهم با چشمانی که بارها
گریسته برای بدی‌هایم...
خدا را چه دیدی
شاید رد دردهایم‌
رود رسیدنم به تو شد...
دیدار تعبیرمان کن‌
خسته‌ایم از کابوس نیامدنت...