|
نگاهی به آن سوی سیمای اشرف، چهره قدرتمند حکومت پهلوی دوم
فساد پایانناپذیر
عبدالله ناصریچوپلو: افراد زیادی از جمله اعضای خاندان پهلوی، معتقد بودند جای «اشرف» و «محمدرضا» از نظر جنسیت عوض شده ولی عملا هم ماجرای زندگی این دوقلوهای «رضاشاه» فرق چندانی با آنچه میگفتند نداشت. اشرف با خصوصیات مردانه و خشن خود مانند سایهای هولناک بر حکومت ایران افتاده بود و کمبودهای شخصیتی شاه در سیاستبازی، سرکوب، ترور و اقدامات مافیایی را جبران میکرد. اشرف پهلوی به چنان قدرت و نفوذی در دستگاه سلطنت محمدرضا دست یافت که بهعنوان زن قدرتمند ایران شناخته میشد و حوزه این قدرت او حتی به مناسبات برونمرزی نیز کشیده شد. در این مقاله، سنگینی و تیرگی سایه او بر سیاست و حکومت در عصر پهلوی دوم، مورد ارزیابی و مطالعه قرار گرفته است. اشرف و محمدرضا پهلوی (خواهر و برادر دوقلو) چهارم آبان 1298 در تهران متولد شدند. آنها در آن زمان فرزندان یک خانواده متوسط بودند. با اینهمه بیشتر توجهات پدر و مادر به فرزند پسر معطوف بود بهطوریکه خود اشرف در خاطراتش مینویسد وی در کودکی، بهخاطر بیتوجهی پدر و مادر، گوشهگیر و غمگین بوده است. اشرف- که به هنگام تولد او را زهرا نامیدند- تحصیلات خود را نزد معلمان خصوصی فراگرفت و زبان فرانسه را نیز نزد مادام ارفع آموخت. اشرف چندی هم در دبیرستان انوشیروان دادگر به تحصیلات خود ادامه داد و در 17 سالگی، به دستور پدرش، با «علی قوام» فرزند قوامالملک شیرازی که در آن ایام در لندن مشغول تحصیل بود، ازدواج کرد. آن دو از نخستین روزهای ازدواجشان با یکدیگر توافق و صمیمیت نداشتند. اشرف سال 1318 از علی قوام صاحب فرزند شد اما پس از شهریور 1320 اختلاف میان آنها شدت یافت و سرانجام به جدایی انجامید. اشرف عاشق سیاست بود. او از همان نخستین روزهای شهریور 1320 با کمک و مساعدت مادرش به جمعآوری عدهای پرداخت که بعدها بتوانند در دولتها عوامل اجرایی او باشند. اشرف از نیمههای سال 1331 درصدد برآمد تمام هم خود را در راه سقوط مصدق بهکار گیرد. فعالیت سرسختانه او زمانی آغاز شد که دکتر مصدق پیشنهاد بانک بینالمللی را درباره نفت رد کرد و امیدی به حل مساله نفت باقی نماند. اشرف در این زمان به طور جدی با انگلیسیها وارد مذاکراتی پیرامون یک کودتای نظامی شد و پس از آماده شدن کار در لندن، اقداماتی نیز در تهران توسط ایادی وی انجام گرفت. پس از کودتای 28 مرداد، نخستوزیرانی در مصدر کار نشستند که جز «حسین علا» و «دکتر امینی» همگی در راستای اجرای خواستههای اشرف میکوشیدند. مدارک و اسناد موجود نشان میدهد اشرف و افراد باند او هزینههای هنگفتی را همهساله برای مسافرتهایشان مصرف میکردهاند. در کل تاثیر اشرف پهلوی بر حیات اجتماعی و سیاسی ایران تا حد بسیار زیادی قابل توجه است، چرا که او حیات سیاسی و اجتماعی کشور را چندین دهه واقعا متاثر کرده بود؛ از اینرو پس از مقدمه کلی که در بالا عنوان شد، این مقاله سعی خواهد کرد روند تکمیل شخصیت اشرف را از دوران کودکی پی گیرد و در ادامه به تشریح فعالیتهای سیاسی و اجتماعی او- که بدون شک ریشه آنها را باید در حوادث دوران کودکیاش جستوجو کرد- خواهد پرداخت. چنانکه گفته شد، دوران کودکی این دختر سرکش در آشفتگی و سرگشتگی سپری شد. او که از همان اوان تولد مورد بیمهری پدر و مادر قرار گرفته بود، همواره احساس میکرد مورد بیمهری و ناخواستن واقع شده است. فشارهای روحی ناشی از کمبود محبت، سرانجام روحیه او را چنان متاثر کرد که وی بتدریج به شخصیتی ناآرام، سرکش و لجوج تبدیل شد؛ لجاجتی که در سنین بعدی به نوعی عصیانگری مبدل شد. او سعی میکرد بیتوجهی دیگران به خود را با نوعی ابراز بیتفاوتی متقابل نسبت به اطرافیان و خواستههایشان پاسخ دهد و از این طریق بود که سعی میکرد خودش را بهعبارتی مهم جلوه دهد. خود اشرف دراینباره میگوید: «5 ساعت بعد که من متولد شدم دیگر از شور و هیجانی که به هنگام تولد برادرم پدید آمده بود، اثری دیده نمیشد. شاید چندان منصفانه نباشد اگر بگویم که کسی مرا نمیخواست اما این موضوع زیاد هم دور از واقعیت نیست. قبل از من خواهر دوستداشتنیام شمس به دنیا آمده بود و حالا هم پسری متولد شده بود که رویاهای پدر و مادرم را برآورده میکرد». دوران کودکی اشرف، سراسر با ترس و نگرانی آمیخته بود. او که دختربچهای بیش نبود، از تنهایی خویش در هراس بود. پدرش او را جوجه اردک سیاه مینامید و مادرش او را مورد تمسخر قرار میداد. اشرف در سراسر دوران کودکی به دنبال پناهگاهی بود تا اندکی امنیت و آرامش و از همه مهمتر محبت به دست آورد. «ثریا اسفندیاری» دختر جوان «بختیاری» که سالها بعد وارد این خانواده شده بود، در خاطراتش مینویسد: «... در یک عکس خانوادگی که به آلبوم خاندان پهلوی چسبیده بود، رضاخان در حالی دیده میشد که محمدرضا و شمس را روی زانوان خود نشانده و اشرف با نگاهی غمگین و گمشده که ویژه کودکانی است که احساس محبت نمیکنند، دورتر ایستاده بود». طبق نظریات روانشناسی بویژه بر اساس نظریه روانشناسی «فردی آدلر» هرگاه نیاز محبت و توجه که در درون هر فردی به ودیعه نهاده شده است، مورد بیاعتنایی قرار گیرد، این بیتوجهی در سنین بعد به صورت عقدههای روانی بروز میکند، عقدههایی که با آزادی بیشتر، رشد بیشتری مییابد و درنهایت به اعمال خودسرانه و خلاف جامعه میانجامد؛ امری که بعدها در زندگی اشرف بخوبی نمایان میشود؛ چه او بهطور غریزی هنگامی که مورد مهر و محبت و توجه پدر و مادر قرار نگرفت، مانند غریقی که وسط آب یکه و تنها مانده باشد، به هر وسیلهای دست یازید تا خود را سرپا نگه دارد و کمبودهای شخصیتی خود را جبران کند. در این میان برادرش محمدرضا علاوه بر ابراز محبت کودکانه به خواهر همزادش، تنها عاملی بود که به اشرف قوت قلب میداد تا خودش را سرپا نگاه دارد. از اینرو اشرف تمام علاقه خود را متوجه برادرش کرد و با تلقی محمدرضا به عنوان یگانه یاور، فقط در کنار او آرامش مییافت: «... با وجود آنکه این همه بچه در خانواده ما وجود داشت، دوران کودکی من اغلب بهتنهایی میگذشت. شمس که نخستین بچه بود مورد علاقه خانواده بود. برادرم را هم که اولین پسر بود همه دوست داشتند ولی من خیلی زود احساس کردم که بیگانهای بیش نیستم و باید برای خود جایی باز کنم». شدت علاقه اشرف به محمدرضا در او روحیهای مردانه بهوجود آورده بود. بویژه آنکه محبتهای مادر نسبت به شمس و حس احترام بیش از حد به قدرت پدر، حالتی از تنفر نسبت به زن و نوعی شیفتگی نسبت به قدرت در او پدید آورد. البته بعدها خود اشرف از این خصوصیات برای نیل به اهداف ویژهای استفاده کرد. او پس از خروج برادر از ایران، تمام تلاش خود را صرف یادگیری دروس مختلف کرد و به همین دلیل در اندک زمانی مورد تشویق پدر قرار گرفت و اجازه یافت با مادر و خواهر بزرگش در سال 1312ش برای دیدار برادرش محمدرضا به سوییس برود. نخستین آشنایی اشرف با تمدن غرب از همین سفر آغاز شد. او به محض دیدار سوییس، چنان مجذوب غرب شد که بهرغم آشنایی با خلقوخوی پدر، تصمیم گرفت از او بخواهد برای ادامه تحصیل در سوییس بماند اما رضاشاه با اوقات تلخی و تحکم، به این خواسته او پایان داد: «فکر ترک اروپا و بازگشت به زندگی سراسر انضباط و توأم با تنهایی تهران برایم بسیار دردناک بود. وقتی به ایران برگشتم، همان احساس کمبود و فقدانی را کردم که هنگام عزیمت برادرم به سوییس کرده بودم». اشرف پس از بازگشت، جسورتر از پیش به روابط آزاد با جنس مخالف پرداخت تا جایی که روزی به هنگام گردش در باغ، منباب شوخی با افسری جوان که نظرش را جلب کرده بود، اسلحهاش را برداشته و شلیک کرد. اتفاقا در آن هنگام رضاشاه در همان حوالی حضور داشت. رضاشاه عدهای را برای تحقیق واقعه به سمت صدای گلوله گسیل کرد. بیان حقایق، رضاشاه را بر تصمیم خود جدیتر کرد: دختران باید هرچه سریعتر شوهر کنند. برای این منظور، 2 نفر از 2 خانواده معروف که سرسپرده انگلیسیها بودند کاندیدا شدند: «فریدون جم» پسر محمود جم (مدیرالملک) که بعدها به درجه ارتشبدی رسید و علی قوام (قوامالملک) شیرازی. حسین فردوست مینویسد: «همانروز، خود اشرف با ناراحتی برای من تعریف کرد که پدرم ما را صدا کرد و گفت: موقع ازدواجتان است و 2 نفر برای شما در نظر گرفته شده است. شمس چون خواهر بزرگتر است، انتخاب اول با او است و دومی هم نصیب تو خواهد شد! چنین شد و چون فریدون جم خوشتیپتر و جذابتر بود شمس او را انتخاب کرد و علی قوام که چه از نظر قیافه و چه از نظر شخصیت با جم تفاوت داشت سهم اشرف شد». فردوست در جای دیگر مینویسد: «موقعیکه رضاخان تصمیم گرفت شمس و اشرف را شوهر دهد، فریدون دانشجوی دانشکده افسری فرانسه بود و علی قوام در کمبریج انگلیس دوره میدید. ظرف یک هفته عقد و عروسی انجام شد و فریدون و علی هر دو به دانشکده افسری اعزام شدند. جم به سال دوم رفت، چون قبلا یک سال در سنسیر بود و قوام به اول معرفی شد و همکلاس من و محمدرضا شد. او فردی کمهوش بود. شمس و اشرف که در زمان رضاخان جرات نداشتند حرف طلاق را بزنند تا مرگ رضاخان با آنها زندگی کردند و پس از فوت او، هر دو طلاق گرفتند». ثریا اسفندیاری مینویسد: «ازدواج اشرف با علی قوام در زندگی اشرف عواقب وخیمی گذارد. البته قبل از ازدواج با علی، میدانستم که اشرف آمادگی زیادی برای فساد دارد. ازدواج با علی قوام در اشرف یک عقده شد و این روحیه او را تشدید کرد». به گفته فردوست «اشرف برای دیدار پدر به آفریقایجنوبی رفت و پس از مراجعت توقفی در مصر داشت. او در آنجا عاشق یک فرد مصری به نام احمد شفیق شد و خواستار ازدواج با او شد. در بازگشت به ایران مساله را با محمدرضا مطرح کرد و محمدرضا خواست که شفیق را ببیند. او به ایران دعوت شد و با محمدرضا ملاقات کرد. او را پسندید و موافقت کرد. اشرف از احمد شفیق دارای 2 فرزند شد: یک پسر بهنام شهریار که افسر نیروی دریایی بود و پس از انقلاب در پاریس کشته شد و یک دختر بهنام آزاده که فساد و جاهطلبی را از مادرش به ارث برده است. باید اضافه کنم که قبل از ازدواج با احمد شفیق، اشرف مدتی شدیدا عاشق هوشنگ تیمورتاش، پسر تیمورتاش وزیردربار رضاخان شد و از محمدرضا اجازه خواست که با تیمورتاش ازدواج کند. محمدرضا بهعلت سوابق پدرش و تیمورتاش، بشدت با این ازدواج مخالفت کرد. به هرحال، اشرف مدتی هم معشوقه هوشنگ تیمورتاش که جوان خوشتیپی بود، شد. بدبختی شوهران اشرف این بود که پس از ازدواج، اشرف از قیافهشان بیزار میشد و تحمل دیدنشان را نداشت. او مدتی زن احمد شفیق بود و سپس از او جدا شد و در همان زمان در مسافرتی به پاریس عاشق فردی بهنام «مهدی بوشهری» شد. با اصرار به محمدرضا گفت حتما باید با او ازدواج کنم و محمدرضا موافقت کرد».فردوست در ادامه مینویسد: «آنچه گفتم درباره شوهران اشرف بود و اما درباره روابط نامشروع و فساد اشرف اگر بخواهم وارد جزئیات شوم خود کتاب مفصلی خواهد شد و لذا فقط به مهمترین موارد میپردازم. در زمان فوزیه، مدتی اشرف معشوقه «تقی امامی» شد. در مسافرت به مصر مدتی با «ملک فاروق» بود. در سالهای 1332-1331 که در پاریس بودم و به دیدار اشرف میرفتم دیدم که با 3 مرد رفیق است. 2 نفر اهل پاریس بودند و یکی افسر جوان اهل یوگسلاوی بود که گویا آجودان شاه یوگسلاوی بوده و به فرانسه پناهنده و تبعه شده بود و احتمالا بیارتباط با سرویسهای جاسوسی نبود. من هرگاه به دیدارش میرفتم، یکی از این 3 مرد را در اتاقش میدیدم. مثلا ساعت 9 صبح به دیدار اشرف میرفتم و میدیدم که یک مرد گردنکلفت با لباس خواب در اتاق است و اشرف در تختخواب خوابیده و خمیازه میکشد. دفعه دیگر میرفتم و ساعت 10-9 صبح میدیدم که پسر بلندقد و خوشتیپ فرانسوی با لباس خواب در دستشویی است و دست و رویش را میشوید و مشخص است که شب آنجا بوده. اشرف نیز با حالت کاملا عادی او را معرفی میکرد. در دورانی که همسر بوشهری بود، مدتی عاشق دکتر غلامحسین جهانشاهی شد که در کابینه علم وزیر بازرگانی بود. پس از اینکه از وزارت برکنار شد، او را رئیسدفترش کرد و در عینحال معشوقش هم بود و این علاقه شدت نداشت. چندبار نیز «ذوالفقار علیبوتو» که در آن موقع وزیر خارجه پاکستان بود، به تهران آمد و اشرف با وی بود. از این نمونهها زیاد است. ماجرای دیگر مربوط به «پرویز راجی» است. پرویز، پسر دکتر راجی، جوان بسیار خوشتیپی بود که مورد علاقه خاص هویدا قرار گرفت و هویدا او را رئیسدفتر خود کرد. اشرف شدیدا عاشق پرویز شد و واقعا او را کلافه کرد. به همین دلیل راجی در سن کم (شاید 32 تا 35 سالگی) مشاغل حساس داشت و این اواخر سفیر ایران در انگلستان شد و تا زمان دولت بختیار، در همین پست بود». اشرف میگوید: «طی آخرین روزهای اقامت پدرم در اصفهان بارها از او تقاضا میکردم که مرا هم همراه خود ببرد و هربار پاسخ داد من دلم میخواهد که تو همراه من باشی اما برادرت به تو بیشتر احتیاج دارد. میخواهم که نزد او بمانی و بعد افزود دلم میخواست پسر بودی و حالا میتوانستی برادری برای او باشی». بیتردید شنیدن این سخنان از دهان پدر که مردی بسیار سختگیر و خشن بود، برای اشرف پیروزی بزرگی به حساب میآمد و او را در شادی فرو میبرد، زیرا تا آن روزگار اشرف حتی تصور نمیکرد پدرش به تفاوت بین فرزندانش پی برده باشد. ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
|