
زهرا رکنآبادی*: اگرچه دوست داشتم از همه خاطرات و دیدهها و شنیدههایم از حاجقاسم بنویسم اما هنوز که هنوز است به خاطر برخی مصلحتها خیلی از این خاطرات و سخنان، قابل انتشار نیست اما همانقدری را که گذرا میتوانم به آن اشاره کنم، اینجا نقل میکنم. نخستین بار که من با حاجقاسم آشنا شدم و ایشان را دیدم بازمیگردد به قبل از دورانی که پدرم سفیر ایران در لبنان بود؛ تقریبا سالهای ابتدایی دهه 80. آن وقتها پدرم نفر دوم سفارت جمهوری اسلامی ایران در سوریه بود؛ زمانی که مرحوم حسین شیخالاسلام، مسؤولیت سفارت را برعهده داشت. آن زمان یکبار حاجقاسم و شهید کاظمی به همراه آقای قالیباف به منزل ما تشریف آوردند.
البته این دیدار خیلی طول نکشید. نزدیک ناهار بود که از سفارت با پدرم تماس گرفتند و خبر شهادت آیتالله سیدمحمدباقر حکیم را دادند، حاجقاسم هنوز ناهار را شروع نکرده بود که مجبور شدند همگی با هم به سفارت بروند. این ساعتهایی که من میتوانستم حاجقاسم را ببینم از بهترین لحظات زندگی من بود.
خاطره دیگری که از حاجقاسم در ذهنم حک شده و در قلبم ماندگار، مربوط به بعد از شهادت پدرم است. 4 ماه از شهادت پدرم در منا میگذشت. خانواده شهید مغنیه به همراه دختر حاجقاسم آمدند منزلمان برای تسلیت شهادت پدرم. یک دفعه دیدیم زنگ در را میزنند. تعجب کردیم، قرار نبود میهمان داشته باشیم، رفتم در را باز کردم با تعجب و بهت دیدم حاجقاسم سلیمانی پشت در ایستادهاند. کاملا غیرمنتظره و ناگهانی بود و اصلا انتظارش را نداشتیم. خیلی خوشحال بودیم. از نوع واکنش دختر سردار هم متوجه شدیم 4 ماه است پدر را ندیده و بعد از چند ماه همدیگر را دیدهاند. حاجقاسم همین که وارد خانه شدند، همه بغض کردند. اشک در چشم همه حلقه زد. حاجقاسم اینچنین با خانواده شهدا ارتباط داشت که اگر بعد از 4 ماه که خانواده خود را ندیده از ماموریت بازمیگشت، اگر لازم بود قبل از خانواده خود به خانواده شهدا سر میزد. به همین خاطر است که همه فرزندان شهدا احساس میکنند بعد از شهادت حاجقاسم، دوباره یتیم شدهاند.
* فرزند شهید رکنآبادی