|
یادداشتی بر دفتر غزل «چهحرفها» اثر رضا احسانپور
بین طنز و تغزل
وارش گیلانی: دفتر غزل «چهحرفها» از رضا احسانپور را انتشارات فصل پنجم در 78 صفحه منتشر کرده است. این دفتر 49 غزل دارد که ابیاتشان از 5 تا 9 بیتی میشود.
پیش از این دفتر، احسانپور مجموعهای از نیایشهای طنزگونهاش را به شیوه شعر سپید منتشر کرد که بسیار مورد توجه قرار گرفت، زیرا این نیایشهای طنزگونه، به معارف و معرفت و معنایی متصل بود و در خود جدیت و حقایقی را نهفته و آشکار داشت.
اینک مجموعهای از غزل او را بیش رو داریم که به یقین، خالی از طنز نخواهد بود، چون احسانپور یکی از طنزنویسان شناخته شده است.
درست است که اغلب طنزنویسان، همچون رضا احسانپور در کارهای جدیشان مایههایی از طنز را لحاظ میکنند اما چگونگی این لحاظکردن مهم است؛ یعنی در شعرهای جدی، مایههای طنز نباید آنقدر پرمایه و پرملاط باشد که مرز بین شعر جدی و طنز را مخدوش کند؛ حتی نباید بیتی یا ابیاتی از یک غزل، طنزش بر جدیتش غلبه داشته باشد. دوم اینکه این طنز باید با ظرافتی خاص در شعر جدی وارد شود که آن را بیمزه و بینمک نکند.
احسانپور در این دفتر، گام اول را محکم برداشته است. شعر اول او (از زلیخا) از همان جنس اشعاری است که در ابتدا نشان میدهد او میتواند شعر را از 2 حوزه طنز و جدی از هم تفکیک کند و هر کدام را در جایگاه خودش قرار دهد و بسراید.
یعنی این غزل بهقدری جدی است که مخاطب بدون پیشآگاهی حتی آن 5 درصد مایه طنزی را که به خورد این غزل جدی داده شده، نمیبیند:
«سر و سامان من و بیسر و سامانی من
حسن کنعانی تو مصر پریشانی من
روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند
من به زندان توام یا که تو زندانی من؟
دیدهای یا که شنیدی که بتی دیگر را
میپرستیده بتی قدر مسلمانی من؟
زدهام چوب حراجی به دلم تا ببری
ای گرانجانی تو مایه ارزانی من
خوابنادیده فقط قصد هلاکم داری
کار تعبیر تو افتاده به قربانی من
میدرم هرچه حجاب است که شاید بشود
زخم پیراهن تو جامه عریانی من»
اما آن دسته از غزلهای این دفتر که ابیاتش را تنها بهصورت طنز میتوان خواند:
«هرچند تلخی میکنی شیرین من! با من
بیقند لبخندت ولی چایی نمیچسبد
از تو فقط یک عکس پیشم مانده بانوجان!
میبوسمت اما مقوایی نمیچسبد!»
اما آن دسته از غزلهای این دفتر که ابیاتش را به هر دو صورت طنز و جدی میتوان خواند:
«دوستت دارم ولی اصلا نمیدانم چرا؟!
آه! این بیپاسخی دیوانهتر کرده مرا
آنقدر دیوانهام که حاضرم عاقل شوم!
گرچه این دیوانگی از من نخواهد شد جدا
عقل را مامور کردم پاسخی پیدا کند
گفت معذور است از فهمیدن دیوانهها
من نمیترسم... تو با من دل به دریا میزنی؟
شک نکن دیوانهجان! من میروم، با من بیا...»
اما آن دسته از غزلهای این دفتر که ابیات طنزش به خورد جدیتش داده شده، تنها نخ نامریی تاثیرگذار طنز در غزلی جدی، محسوس خواهد بود و این غزلها از بهترین غزلها در نوع خود و نیز از بهترین غزلهای این دفتر هستند که طنز را با ظرافت در خود حل کردهاند:
«از خندههای سقف، بیدار میشوم
از نو در این اتاق، تکرار میشوم
دیروز مردهام و امروز زندهام!
در قبر رختخواب، بیدار میشوم!
باور کنید من، پوساندهام کفن
روحم که بیجهت، احضار میشوم
هی چرخ میزنم، دور خودم فقط
دارم در این قفس پرگار میشوم
گمکردهام مرا! پیدا نمیشود
حتی در آینه، انکار میشوم...»
شکی نیست که از این نوع غزلها (غزل بالا) در این راستا که با ظرافت بیشتر و بهتر عمل کرده باشند، کم نیست.
یکی از مهمترین گرفتاریهای شاعران، عالمانه شعر گفتن است. در میان شاعران قدیم، بودند شاعرانی اینچنین که شعر برایشان وسیله بود یا آن را وسیله و ابزار میکردند تا حرفهای علمی، فلسفی، اجتماعی یا حتی مبانی نظری عرفانی خود را مطرح کنند؛ کتابهایی که از شعر نیز خالی نبودند؛ حال یکی 5 درصد و دیگری 50 درصد؛ کتابهایی نظیر «گلشن راز»، دیوان شاهنعمتاللهولی، بسیاری از کتابهای منظوم عطار نیشابوری و حتی مثنوی معنوی مولانا و... . اگرچه این آثار به لحاظ ادبی بسیار ارزشمندند و از شاهکارهای ادبی به حساب میآیند.
در این میان، اشعار صائب هم به نوعی عالمانه است اما عالمانهای که بیش از هر اثری، شاعرانه هم هست. یعنی ساختار بسیاری از ابیات او چنین است که مصراع اول در مقام پرسش و طرح مساله است و مصراع دوم در مقام جواب یا تکمیلکننده آن است و... حال شاعران ما از این سابقه به نفع شعر خود بهره میبرند اما از آنجا که آن تسلط لازم را در اینگونه گفتن و سرودن ندارند و اگر دارند، آن دانش و منش مربوط را همچون صائب تبریزی دارا نیستند (چون سبک صائب، ساختار ابیاتش بر پایه پرسش و جواب یا عقل کل نشاندادن شاعر در مصراع دوم هر بیت طراحی شده است)، از این رو، در دوره ما، در دورهای که شعر و نظم از هم تا حد زیادی تفکیک شده (زیرا هنوز بعضی سلیقهها بسیاری از نظمها را شعر میدانند)، هنوز در چنبره چنین شعرهای عالمانه یا معقولی گرفتارند:
«کسی فرق میان خوب را با بد، نمیفهمد
کسی حال مرا آنگونه که باید، نمیفهمد
مسافر، میرود؛ هرگز نمیماند؛ نمیماند!
و از مبدا، بهجز رفتن، بهجز مقصد نمیفهمد
چرا بیهوده از رفتن، سفرکردن بگویم؟ هان؟!
که هرگز لذت جاریشدن را سد نمیفهمد...»
وقتی دانشمند، عارف، فیلسوف، جامعهشناس، روانشناس و کلا متخصص نباشی، آن وقت مجبوری مثل ابیات بالا جملاتی را مطرح کنی که سطح حرفش در حد «از کرامات شیخ ما این است/ برف را دید و گفت میبارد!» است.
نکته دیگر اینکه این دفتر و اغلب دفترهای شعر و تغزل در این سالها از حرف خالی است؛ اگر چه پُرند از حرفهای منظوم و حرفهایی که حرف شعر نیستند و اغلب از راه تعقل آمدهاند و نه از راه تخیل؛ ابیاتی نظیر:
«قسمتت این شده یک مرغ مهاجر باشی
بروی یا نروی، باز مسافر باشی
بروی، بازنگردی به خود بیخودیات!
کار سختیست اگر البته قادر باشی
حیف عمرت که بمانی که بفهمند تو را
حیف عمرت که به دنبال مفسر باشی...»
و شعر زمانی اتفاق میافتد که حرف و اندیشه از راه تخیل به دست آمده یا حاصل شده باشد؛ آنگونه که در دفتر غزل «چهحرفها»ی رضا احسانپور هم کم یافت نمیشود؛ غزلهای خوبی که چند نمونهاش را (در کنار شعرهای متوسط و به پایینش) در این یادداشت آوردهایم و این هم ابیاتی دیگر از آنهایی که هم حرفی برای گفتن دارد و هم اینکه حرفهای شاعرانهاش را از راه تخیل، با زبان ویژه شعر میگوید:
«که گفته اول راهست و ابتدای رسیدن؟
بهار، آخر راهست و انتهای رسیدن!
بگو به برف بدوزد کفن که من نرسیدم
ز چاههای نرفتن، به راههای رسیدن
پرندگان غزلخوان و برگبرگ درختان
شدند مرثیهخوانان ماجرای رسیدن
سیاهپوش من ابری که سر به شانه کوهی
گذاشتهست و رودی، رسانده پای رسیدن
برای مجلس ختمم، بهار فصل قشنگیست
شکفته بغض درختان، عزا، عزای درختان».
ارسال به دوستان
یادداشتی بر دفتر شعر «از تمام روشناییها» سروده حمیدرضا شکارسری
در جستوجوی معنای شاعرانه؟!
الف.م. نیساری: جامعه ادبی حمیدرضا شکارسری را از اوایل دهه 70 بهعنوان شاعر پذیرفت و در کنار آن، آرامآرام، بهعنوان منتقد ادبی؛ نقدهایی که مخاطب با خواندنشان حداقل مطلبی دستگیرش میشد و دنیای شاعر را بهتر میشناخت. او تعدادی از شاعران همنسل خود و بزرگتر از خود را با نقدهایش شناساند اما حدودا از دهه 80 هم شعرهایش به سمت انقلاب و دفاع مقدس و اشعار آیینی کشیده شد که البته در این زمینه بیسابقه نبود و هم در حوزه نقد، قلم خود را دربست در اختیار نقد شعر شاعران انقلاب و دفاع مقدسی و آیینی قرار داد، تا اینکه در سالهای اخیر، دایره کاری نقدش را تنوع و گستره بیشتری داد.
حمیدرضا شکارسری شاعر پرکاری است و با چاپ دفترهای شعر متعدد، جزو شاعران پرچاپ هم قرار گرفت. در این میان، به یکی از مجموعههای او برمیخوریم به نام «از تمام روشناییها» که توسط انجمن شاعران ایران در 131 صفحه منتشر شده است؛ مجموعهای که دارای اشعار سپید کوتاه و نسبتا کوتاه است.
حمیدرضا شکارسری متولد 1345 است؛ شاعری که کارش را با سرودن اشعار کلاسیک و نیمایی و سپید آغاز کرد؛ پس از مدتی اشعار نیمایی را از کارنامهاش حذف کرد؛ سپس سرودن اشعار کلاسیک را به صورت نهچندان جدی در کنار شعر سپید پی گرفت و اینک یکسره شاعری سپیدسراست. البته این موازنه ممکن است باز هم کمی بههم بخورد؛ همانگونه که پیش از این؛ اما قراین و شواهد نشان از آن دارد که او دیگر به نقطه امن شعر سپید رسیده است؛ چنان که هر شاعری روزی، یکجا نقطه امنش میشود: غزل، نیمایی، رباعی یا...
حتما بسیار شنیدهاید که گفتهاند «شعر فلانی حرفی برای گفتن ندارد یا دارد»؛ این «حرف» در شعر به چه معنی است؟ به نظر من، معانی بسیاری دارد اما حداقلش این باید باشد که این حرف، از آن دست حرفهای تمامنشدنی است؛ یعنی این حرفها با تکرار مستعمل نمیشود، این حرفها سبب نوزایی حرفهایی شبیه به خود یا نزدیک به خود میشود و نیز میتواند معنا را گسترده و عمیقتر کرده و مهمتر اینکه معنا را به تاخیر بیندازد. وقتی باباطاهر میگوید:
«گلی که خوم بدادُم پیچ و تابش
به آب دیدگونُم دادُم آبش
به درگاه الهی کی روا بی
گل از مو، دیگری گیره گلابش»
نیما یوشیج که پدر شعر نو فارسی است، ببینید چگونه ناخودآگاه با یک پرش معنایی، یک حرف ناب به دست میدهد:
«نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند»
یا از یک سخن منثور عرفانی، اخوان ثالث به این معنا
- که معنای دیگری است نسبت به معنای اول- میرسد و میگوید:
«کسی راز مرا داند/ که از این رو به آن رویم بگرداند»
و از کلام حافظ که: «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو...»، شاملو، «به نوکردن ماه به بام شدم» میرسد و...
حمیدرضا شکارسری هم در دفتر شعر «از تمام روشناییها»ی خود از سخن منثور اما شاعرانه مشهور عطار نیشابوری در تذکرهالاولیا بهره میبرد که گفت: «به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود. چنان که پای به برف فرو شود به عشق فرو شدم.» و از شعر باباطاهر که گفت: «نمیدونُم دلُم دیوونه کیست...» یعنی از همان حرفهایی که میگویند حرفهای شاعرانه است، بهره میبرد و میگوید: «به صحرا اگر باشی/ پایت/ فرو میرود...»
و میگوید:
«میرود/ کسی روی دلم راه میرود/ نمیدانم در کدام صحرای دور/ کسی روی دلم راه میرود...؟»
پس حرف داشتنهایی از این دست و از گونههای دیگر؛ مثلا از آن دست که با تخیل به معنایی ناب میرسد یا معنای مستعملی را به همین تخیل تغییر میدهد و تازه و نو میسازد و... و حرفهایی هزارگونه که همه از گونههای شعرند.
خلاصه امر دیدید که نیما، اخوان، شاملو و شکارسری (نمیدونُم دلم دیوونه کیست = نمیدانم در کدام صحرای دور/ کسی روی دلم راه میرود...؟) با وامگرفتن از شعر و نثری ناب، چگونه به معنای ناب و تاثیرگذار دیگر رسیدند. از این رو است که شاعر باید مخالف آن نوع معناگرایی که از راه تعقل حاصل شده یا به دست میآید باشد. شاعر اندیشهاش را از راه تخیل میگیرد، بنابراین اگر نتوانیم یک معنا و حرف عادی را به حرفی از حرفهای شاعرانه تبدیل کنیم، لابد مثل کار ذیل، هیچ تمهیدی برایش نیندیشیدهایم:
گاهی در اتاقی گم میشویم/ گاهی هم اصلا از پا میافتیم/ گاهی تنها آهی کوتاه/ و گاهی حتی تنها لبخندی بیرنگ/ که معنایش را نمیدانیم/ گاه اما/ ماه میگیرد/ و شب طول میکشد تا شب بعدی/ تا شبهای بعدی/ و کوه از اندوه میلرزد/ این دیگر باید مرگ بزرگی باشد/ مرگی از آنگونه/ که نصیب تو شد»
با این معنا، شکارسری کجای آن حرف شاعرانه ایستاده است؟ جز اینکه یک حرف عادی دیگری را بر حرفهای عادی دنیا افزوده است؟ زیرا او نتوانسته از راه تخیل، آن مرگ بزرگی را که از راه زندگیهای تکراری نصیب آدمها میشود، بازگو کند.
جالب است که باز همین حمیدرضا شکارسری، در شعری دیگر و به گونهای دیگر، «زندگی عادی را با کمی هیاهو، با فوتبال، پارک شلوغ و سریال خوب و... زندگیافزا میداند اما شرطش را این میداند که اگر آینه نبود و موهای سپیدترشده در هر روز را نشان نمیداد»؛ که این حاکی از این حرف و معناست که اینگونه خوش بودن به زندگی عادی و روزمرگی، زمانی خوب است که مرگ و پایانی در کار نبود یا حداقل این عمر اینقدر کوتاه نبود. کل شعر میخواهد این معنا را القا کند، بیآنکه شاعر آن را به فرم و ساختاری رسانده باشد، تا من مخاطب به درک زیباتر و والاتری از همین معنای عادی از راه چگونگی طرح آن از طریق زبان شعر برسم، یعنی شاعر اگر همین معنای مستعمل را به طریقی تازه میکرد، قابل دفاع بود. شاید سعیاش بر این بود اما با این فرم ساده و بیزبان بعید است:
«آنقدرها هم بد نیست/ صبحها/ پارک خلوت و شعر/ عصرها/ پارک شلوغ و خاطره/ شبها/ سریال و فوتبال و/ خوابی که نمیآید/ اگر این آینه نبود/ با آن موهای هر روز سپیدتر/ با آن چشمهای هر روز خستهتر/ آنقدرها هم بد نبود؟»
و حتی شعرهای زیبا و تاثیرگذاری نظیر شعر ذیل که حرفی در دل دارند و تاثیرشان را از راه تشبیهها و کنایههای ساده به ما میرسانند، نه بر پایه فرم استوارند و نه بر پایه تخیل، بلکه تنها احساس و عاطفهای غلیظ با سادگی تخیلهای دمدستی شعر را به اینجا رسانده و آن هم بیشتر از راه روایت داستانی:
«ساعتت که بر دست من/تیک تاک بیخیالش را ادامه میدهد/ انگشتر و تسبیحت که در کمد به خواب رفتهاند/ تخت چوبیات که زیر تن من/جیرجیر آواز میخواند/ دیوار که قاب عکست را گم کرده است/ لباسهایت که به تن همسایه فقیرمان چه میآید!/ و حتی لباسهای رنگی مادرم/ که کمکم سر و کلهشان پیدا میشود/ همه تو را از یاد بردهاند/ راستی این بهشت زهرا چرا هر هفته دورتر میشود؟/ و چرا شبهای جمعه خرما اینقدر گران...؟/ باید به آلبوم پناه برد/ که هرگز تو را فراموش نمیکند...»
حرف آخر اینکه به نظر میآید این دفتر شعر حمیدرضا شکارسری در پی حرکتی تازه در شعر است؛ اگرچه در آن اغلب کامل و تکاملیافته عمل نمیکند اما خوب است دیگران هم با دیدگاهی که مطرح کردیم و دیدگاههای دیگر، در پی کشف الگوهایی باشند که این دفتر سعی در ارائه دادن آن داشته است و نه کارهایی که در این دفتر با لفظ و حرف بازی میکنند (آن هم بیمزه) و شکل دیگری از سفسطه را بیان میدارند:
«میدانیم مثل آبخوردن خواهیم مُرد/ اما میتوانیم به انکار و تمسخر بپرسیم/ مگر آبخوردن هم میمیرد؟/ و میتوانیم فراموش کنیم/ آب در زمستان/ مثل آبخوردن میمیرد...»
یا حرفهای سادهای که به تخیل آدمهای عادی هم میرسد:
«دماوند/ از دور پیداست/ پرواز من اما/ به نوک همین آسمانخراش نزدیک/ ختم میشود/ امان از این فرشهای ماشینی! کجایی سلیمان؟»
ارسال به دوستان
مروری بر رمان «ادواردو» اثر بهزاد دانشگر
این یک رمان پلیسی است
حسام آبنوس: رمان «ادواردو» اثر بهزاد دانشگر را باید یک رمان پلیسی معرفی کرد. این یک جمله برای معرفی این کتاب کفایت میکند ولی خب! در ادامه اندکی این رمان را باز میکنیم تا بیشتر به ذهنها نزدیک شود.
از نام رمان بر میآید که قرار است اثری با محوریت شخصیت ادواردو آنیلی بخوانیم، فرزند سناتور آنیلی که مالک باشگاه فوتبال یوونتوس و کارخانه خودروسازی فیات بود ولی وقتی کتاب را شروع میکنید، میبینید خبری از ادواردو نیست و نویسنده با شخصیتهای کتابش در جستوجوی سایهای از او است و خود شخصیت نقش زیادی در کتاب ندارد.
شخصیتهای این کتاب همه به اندازه و کافی هستند. بویژه در بخشی که دوربین با 2 روزنامهنگار ایتالیایی همراه است و دنبال سرنخها میگردند. در بخشی که ایرانیها مشغول مصاحبه گرفتن و ساختن مستند خود درباره آنیلی هستند تعدد شخصیتها و تکصدایی بودن آنها سبب میشود گاهی خواننده نتواند آنها را از هم تفکیک کند و این تنها نکته منفی این اثر محسوب میشود. در غیر اینصورت شخصیتها بویژه شخصیتهای ایتالیایی بخوبی پرداخت شدهاند.
فضاسازی نویسنده ملموس و باورپذیر است و این سوال را ایجاد میکند که نویسنده برای نوشتن رمانش به ایتالیا سفر کرده و تمام صحنههایی را که توصیف میکند از نزدیک دیده و حاصل مشاهدات خود را برای خواننده بازگو کرده است. به همین خاطر است که خواننده در مواجهه با این اثر احساس نمیکند نویسنده بدون توجه به موقعیت و فضایی که داستانش در آن میگذرد، روایتش را شکل داده است.
این داستان را یک کتاب پلیسی معرفی کردم پس باید برای آن دلایلی بیاورم. معمای مرگ ادواردو آنیلی اصلیترین عاملی است که سبب میشود خواننده خود را وسط یک معرکه پلیسی و کارآگاهی ببیند؛ معرکهای که با مرگ آنیلی آغاز میشود ولی هیچکس حاضر نیست به علت مرگ وی و نحوه مرگش توجه کند. در این میان یک خبرنگار کنجکاو آرام نمینشیند و وارد ماجرا میشود، حتی چند بار به وی برای رها کردن موضوع هشدار داده میشود ولی او میخواهد سر از راز مرگ فرزند مالک فیات در بیاورد. در بخشی که خواننده اتفاقات گروه مستندساز ایرانی را دنبال میکند و هم در بخشی که «جوانی» و «آنجلا» (2 روزنامهنگار ایتالیایی) مشغول یافتن سرنخهایی برای پرده برداشتن از راز مرگ آنیلی هستند، اتفاقات بموقع روی میدهد و گرهافکنی و گشایش آنها در نقاط درست داستان شکل میگیرد. در کنار این، تعلیق لازم در فصلها تزریق شده و علاوه بر این نویسنده اطلاعات لازم را بموقع در فصلها ارائه میکند و به همین خاطر خواننده اتفاقات را دنبال میکند تا بتواند به پایان کار نزدیک شود و راز مرگ برایش آشکار شود؛ طرحی که برخاسته از یک توطئه پلیسی است و نشان میدهد نویسنده به طرحی که برای اثرش در نظر گرفته مسلط است، زیرا تا انتهای کتاب ضرباهنگ و روال پیشرفت داستان افت نمیکند.
نویسنده با مهارتی در خور توجه از کنار مسأله اصلی گذر کرده و بدون اینکه اشاره مستقیم کند، حرفش را زده است. این سبب شده اثرش به ورطه شعار دادن نیفتد و البته حرفی را که مطلوبش است هم منتقل کند. خواننده بر خلاف نام کتاب اثر خیلی زیادی از ادواردو مگر در بخشهایی که آن هم در تخیل یکی از شخصیتهاست، نمیبیند و به همین خاطر میشد نام کتاب را چیز دیگری گذاشت تا مخاطبان بیشتری را به سوی خودش جذب کند. شخصیتهای کتاب همه در جستوجوی حقیقت هستند و از این حیث آنها نیز سایهای از ادواردو آنیلی را در کتاب ترسیم میکنند، زیرا آنیلی بهخاطر اینکه در جستوجوی حقیقت بود و نخواست با وضع موجود کنار بیاید و دنبال مطلوب خویش رفت به طرز مشکوکی کشته شد تا نتواند به هدفی که در سر داشت دست پیدا کند. شخصیتهای کتاب نیز به همین شیوه هستند و هرکدام حقیقتی را میجویند. به همین دلیل میتوان گفت نویسنده نشان داده حقیقتخواهی و در پی حقیقت بودن فراموش نمیشود، حتی اگر جریان اصلی عالم به سمتی خلاف این ماجرا پیش برود.
سرگرمی یکی از موضوعاتی است که در مواجهه با محصولات فرهنگی مدنظر است و اثری را که نتواند سرگرمی ایجاد کند و به عبارتی سرگرمکننده نباشد، اثر موفقی نمیدانند. برای همین میتوان با قاطعیت گفت رمان «ادواردو» اثری سرگرمکننده است که نهتنها خواننده را راضی نگه میدارد، بلکه میتواند دستمایه تولید آثار در قالبهای دیگر باشد؛ اثری که فراز و فرودهایش خواننده را پا به پای اتفاقات پیش میآورد.
دانشگر در این کتاب هم شرحی از زندگی ادواردو آنیلی را به خواننده با روش غیرمستقیمگویی ارائه میکند و هم اینکه داستانی جذاب و پرکشش خلق کرده که میتواند برای ساعاتی خواننده را سرگرم کند.
رمان «ادواردو» اثر بهزاد دانشگر در دوازدهمین دوره از پویش مطالعاتی «روشنا» عرضه شده است. این رمان ۲۸۰ صفحهای را که نشر «عهد مانان» آن را منتشر کرده میتوانید با قیمت ۱۹ هزار و ۵۰۰ تومان خریداری کنید.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|