|
ارسال به دوستان
یادداشتی درباره مجموعهشعر «بینقابی» حمید درویشی
رباعی آری؛ غزل نه
وارش گیلانی: غزلها اغلب توصیفی و توصیفها اگرچه تقریباً از جنس امروز است و کمتر نشانههایی از تعابیر و توصیفات شعر دیروز در آنها یافت میشود اما شاعر مجموعه «بی نقابی» بشدت در دام تکرار تعابیر و توصیفات شعر امروز گرفتار است، مثل این نمونهها:
«دلنشین است مرا تلخترین حرف تو نیز
شوکران از لب تو مثل شکر شیرین است»
«در روزگار عشق تو ای عابر غریب
از آشنا چه زخم زبانها شنیدهام!»
«خستهام، طاقت ندارم بیشتر
کاش میماندی کنارم بیشتر»
«وعدههای تو و آزار یکی است
گل من! خوی تو با خار یکی است»
کدام یک از ابیات بالا را پیش از این، نهتنها به این معنا و مفهوم، بلکه حتی به همین شکل، در اشعار شاعران امروز و حتی به نوعی شاعران دیروز ندیدهاید؟ البته من ابیات مناسبتری را انتخاب کردهام اما اغلب ابیات غزلیات این دفتر وضعی بهتر از این ندارند. بیشک شاعرانی که هنوز به استقلال شعری و زبانی نرسیدهاند، دچار چنین مشکلی هستند اما مشکل حمید درویشی از این لحاظ حادتر است.
البته غزلهای درویشی در کل خالی از زبان و حرفهای او نیست؛ حرفهایی که باید درصد بسیار بالایی میداشت تا او را از این چنبره رهایی میداد. بیشک شاید یکی از دلایل گرفتار شدن او برآمده از محشور شدنش با غزل امروز باشد اما این بهخودیخود نهتنها عیب نیست، بلکه حسن هم هست؛ لیکن استفاده مستقیم از شعر دیگران کار را خراب میکند، همانگونه که برعکس بهرهبرداری از آنها بهطور غیرمستقیم، قطعا به قدرت، استحکام و زبان شاعر خواهد افزود. اما ظرافت کار در همینجاست که یکی میخواند و بهشدت چنان تحتتاثیر قرار میگیرد که از آن برای خود چنبره میسازد و دیگری از آن برای خود پری برای پرواز و رهیدن! درویشی هم اگر بخواهد میتواند با ابیاتی، پری برای رهایی بسازد:
«آنقدر خانهام از بوی تو عطرآگین است
که خزان با تو چنان اول فروردین است»
البته مصراع اول که کاملاً تکراری است، میتواند با تازگی مصراع دوم به سمت تازگی کشیده شود. مصراع دوم هم بهنوعی تکراری است؛ چون جملاتی نظیر «خزان با تو همچون بهار است» را بسیار شنیدهایم اما درویشی آن را جزئیتر، ملموستر و بهتر ارائه داده و آن را به «اول فروردین» رسانده که نهتنها اول بهار است و شکوه دیگری دارد، بلکه زاینده هزار خاطره ناب هم هست. تنها به همین دلیل، شعر تازه و نو میشود؛ آری، تنها با دو کلمه و یک مضاف و مضافالیه!
«ای ناز تو اندازه خورشید زمستان
زیبایی لبهای تو با غنچه گلاویز»
شاعر در خطاب به دخترش این بیت را گفته؛ بیتی که با همه تازگی در تعابیر و تشبیهات، زبانی نو ندارد اما بهطور کلی در زبان امروز و معاصر میگنجد. آخر تعابیر بکر و ناب و تصویرهای شهودی و شگفتیآفرین شاعران بزرگ معاصر و امروز کجا و...!
و بیت ذیل که از تضاد کوچهباغ و بنبست، و از تضاد فراخی سرسبز و اصالت تا تنگنایی و دیوار و انتهایی راه، شباهت و استعارهای متناسب و ظریف خلق کرده است:
«باور نمیکنم که از آن کوچهباغها
جایی رسیدهایم که بنبست عشق ماست»
درویشی در میان غزلهای عاشقانهاش (دو- سه غزلش نیز عاشورایی بوده) بالطبع چند غزل خوب هم دارد اما عجیب است که از میان آن همه، تنها یک شعر دفاعمقدسی دارد که از همه غزلهایش بهتر، جاافتادهتر، نوتر و حتی تازهتر است؛ غزلی که به مناسبت سوم خرداد، سالروز فتح یا آزادسازی خرمشهر سروده است:
«بغض جنون حنجرهها را گرفت
بارش خون پنجرهها را گرفت
روشنی رویش آلالهها
تیرگی منظرهها را گرفت
عقل به دلها هوس سلطه داد
عشق ره سیطرهها را گرفت
خون تو خورشید شد و تیغ صبح
رقص شب شبپرهها را گرفت
آینه صدپاره شد و طیف نور
دور و بر مقبرهها را گرفت
بازترین پنجره با بوی سیب
جای همهخاطرهها را گرفت»
ما درباره مجموعهشعر «بینقابی» حمید درویشی 37 ساله داریم مینویسیم؛ شاعری که شناختهشده نیست، اگرچه ممکن است در بعضی محافل و بین دوستان و همسن و سالانش شاعری شناختهشده باشد. دفتر شعر او اسفند 1396 در 108 صفحه، توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است؛ مجموعهای که 20 غزل و 54 رباعی دارد.
غزل و رباعی دو قالبی هستند که اگرچه پس از انقلاب اسلامی رونق و رواج دیگری گرفتند و دیگر قالب اختصاصی شاعران کهنسرا و کهنگرای ما نبودند، بلکه قالبهایی بودند کهن که شاعران ما در آنها تازگیها و نوگراییها و زبان امروز را تجربه میکردند تا آنجا که در این دو حوزه شاعرانی مطرح و شاخص شدند و چند تنی نیز به شهرت رسیدند.
اینک بنگریم به رباعیات مجموعهشعر «بینقابی» حمید درویشی و ببینیم که او در این دوران رونق و رواج رباعی، چه گلی چیده و چه گلی به سر چه کسی زده است.
میشود گفت حمید درویشی تمام آن داشتههایی که در غزلهایش دارد را در رباعیاتش یکهوا بیشتر دارد. این یکهوا، درواقع یک نیمپرش موثر محسوب میشود؛ چون واقعاً بین خوب و خوبتر ظاهراً یک «تر» فاصله هست اما در عمل فاصله بسیار است. آنگونه که رباعیات شاعر هم از زبان قدرتمندتر و هم از کلام جاافتادهتری نسبت به غزلهایش برخوردار است.
نکته دیگر اینکه شاعر در رباعی راحتتر شعر میگوید و در بیان منویات درونی خود، به خود سختی نمیدهد. درواقع، سختی شاعر به پیش از سرودن شعر برمیگردد، نه هنگام سرودن که طبعاً باید خیلی راحت و ظاهراً عادی باشد، چون زمان سرودن، شاعر در هالهای از الهام در واقعیت خود جاری است؛ بسیار روان و آسان:
«فریاد از این غم جدایی فریاد
افسوس مرا چه زود بردی از یاد
من شیشه و تو سنگ شدی در این عشق
بین من و تو چه اتفاقی افتاد»
هر چند رباعیات درویشی قابل قیاس با رباعیات چند تن از رباعیسرایانی که بعد از انقلاب ظهور کردند و خوشتر از دیگر رباعیسرایان درخشیدند، نیست اما خوب است، اگرچه تقریباً یک هوا و گاهی هم دوهوا از رباعیات آنها پایینتر است، مثل:
«ما آینه همیشهصادق بودیم
چون عقربه سرمست دقایق بودیم
عمری دلمان برای هم پر میزد
ما مثل کبوتران عاشق بودیم»
با این همه، درویشی در چند رباعی خود نشان داده است که میتواند و استعداد آن را دارد که به آنها، یعنی چند رباعیسرای برتر امروز برسد؛ رسیدنی که باید زبان و بیان مستقل خود را نیز پیدا کند:
«این شهر پر از صدای بوق است و دروغ
از چهره خورشید ربودهست فروغ
با یاد تو بارها تصادف کردهست
دلتنگ من در این خیابان شلوغ»
در واقع و ظاهراً دو سه واژه امروزی توانسته زبان رباعی درویشی را تبدیل به زبانی امروزی کند؛ واژههایی چون «بوق» و «تصادف» و «شهر»؛ هر چند «شهر» چندان هم امروزی نیست اما در کنار آن دو واژه، تداعی شهرهای شلوغ امروزی را میکند.
نکته ظریفی اینجاست که دقت بسیار میطلبد و آن اینکه من اشعار شاعرانی را دیدهام که بیش از نیمی از کلمات یک شعرشان را کلمات امروزی تشکیل میداد یعنی همان واژههایی که تنها امروز کاربرد دارند اما شعر شاعر با آنها نه تازه و نو شد، و نه دچار زبانی مستقل و نه حتی تبدیل به شعر شد! در واقع آن حجم بالای کلمات امروزی در یک شعر، نشان از عمدی بود که شاعر در آوردن آنها داشت چون آن حجم بالا جز با یک تصمیم آگاهانه و از پیش قصدشده، آوردنشان در هیچ شعری امکانپذیر نیست. پس باید یادمان باشد واژه نو و امروزی هم اگر قرار است وارد شعرمان شود، بگذاریم کاملاً ناخودآگاه و از راه الهام شعری وارد شود. گاهی نیز به جای وجاهت و اندیشهورزی رباعی (آنگونه که از برای محتوای رباعی تعریف کردهاند)، نوعی ظرافت، لطافت، عاطفه و سادگی دوبیتی حکمفرماست:
«آن لحظه که از تمام دنیا سیرم
دلخسته و دلشکسته و دلگیرم
تو زندگی دوبارهام میبخشی
میآیی و دستان تو را میگیرم»
گاهی نیز در رباعیات درویشی این ظرافت، لطافت، عاطفه و سادگی دوبیتیگونه نیست، بلکه در حال و هوای زندگی امروز سیر میکند و با آن زبان گفته میشود:
«آمد اما دست مرا سرد گرفت
آن عشق که با خودش نیاورد گرفت
ای کاش که خاطرات او شیرین بود
از او گفتم باز سرم درد گرفت»
پایان این گفتار را نیز با یک رباعی درخشان از رباعیات حمید درویشی درمیآمیزیم:
«زنجیر زده به دست و پا آزادی
چون بغض نشسته در گلویم شادی
حالا که جهانی شده با من دشمن
ای کاش تو دست دوستی میدادی».
ارسال به دوستان
نقدی بر دفتر غزلهای «خوابی که آغازش تویی» سروده ناصر حامدی
غزل را از خانه شروع کن!
الف. م. نیساری: دفتر غزلهای «خوابی که آغازش تویی» از ناصر حامدی، دفتری کوچک است در 61 صفحه، شامل 38 غزل عاشقانه. چند شعری هم که شاعر درباره «شب قدر»، امام حسین(ع)، امام رضا(ع) و «روزه» سروده است، نگاهی عاشقانه دارند:
«اگر چه پای دل خستگان به بند تو باشد
خدا دلی بدهد مورد پسند تو باشد»
ناصر حامدی، شاعری است که جامعه ادبی او را میشناسد؛ از کارنامه شعری او میتوان به این امر رسید. ناصر حامدی 42 ساله 2 گزیده اشعار دارد به نامهای «باشد برای بعد» از انتشارات تکا و گزیده ادبیات معاصر شماره 59 از انتشارات نیستان و 5 مجموعهشعر با نامهای: «خوابی که آغازش تویی»، «شب دنبالهدار»، «درخت سوخته در باران»، «قطار روم خراسان» و دفتر «چم به را».
ناصر حامدی تلاش دارد غزلش تازه باشد اما این تازگی را که شاعر نباید به قیمت هر تشبیه و استعارهای ناقص، کمالنایافته، سست و نامربوط به دست آورد و ارائه دهد! تمام تعابیری را که شاعران قدیم با قدرت و سلامت زبانشان توانستند در اشعار خود ماندگار کنند و در واقع، از این راه شعرشان را به مقام کلاسیکشدن برسانند، سبب سازش تازگی نگاه و پشتوانههای معرفتی و ذوق سلیمشان بوده است؛ پشتوانه و ذوقی که تعابیر، تشبیهات، استعارات و در کل تخیل شاعر را سخت دچار استحکام و هارمونی میکند. و تو به عنوان مخاطب حیرت میکنی که این شاعر چگونه توانسته با تخیل خود پدیدههای متفاوت و متضاد را در یک بستر، به رنگ و بوی هم درآورد. در واقع، شاعر با درستی و با ذوق سلیمش میتواند در ایجاد و انجام انسجام و یگانهکردن اجزا، پدیدهها، اشیا و حتی افکار متفاوت و متضاد بکوشد و آنها را در بستر یگانگی آورد. و این یعنی اگر از بالا بنگریم، جهان متضاد و پراکنده پر میشود از یگانگی، یکرنگی و انسجام؛ و عشق در این حال و جایگاه قابل تعریف، تفسیر و تاویل است؛ پس شاعران چون عاشقان تنها کارشان این است که در شعر و زندگی عاشقی کنند و بس؛ چون همهچیز جهان جز این نیست.
حال اگر ناصر حامدی با این سابقه شاعری نتواند این هماهنگی را درک کند یا یک جاهایی سهل و سست از کنارش بگذرد، آن هم به این خیال که تازگی ورزیده و... دیگر خود شاهراه را گذاشته و از جادهخاکی رفته!
یعنی چطور ناصر حامدی «ماهی کوچک را صرفاً به این سبب دلسپرده دانسته که یک عمر از سفره دریا، آب و نمک خورده؟!» آیا هر جا صحبت از «نان» و «نمک» شد، ما میتوانیم مرام و معرفت را پیش بکشیم و تصور کنیم که ذوقی سلیم خرج شده است؟ تازه حامدی بهجای «نان» و «نمک» و «سفره»، «نان» را که اصلیترین چیز بوده به ناچار و از سر اجبار و در تنگنای «دریا» قرار گرفتن حذف کرده و از آن طرف هم، «معرفت» و «مرام» و «مردانگی» را که حاصل «نان» و «نمک» است، با «دلسپردن» یکی و دارای یک معنا دانسته است!
حامدی در این بیت، یک مصالح اصلی را که «نان» بود کم داشت. اگر کلمه «آب» را نمیآورد، میشد نیاوردن «نان» را منتفی دانست و توجیه کرد. میتوانست بگوید «از سفره دریا نمک خورده و معرفت کسب کرده است».
اینگونه است که شاعر (در اینجا حامدی) ایجاد تنافر کرده و این ایجاد تنافر در شعر از هزار راه ایجاد میشود.
دیگر اینکه به کار بردن تعابیر بد «تا سر شکستن» و از این قبیل نمیتواند کنایه مناسبی برای «پاخوردن قالی» باشد که سبب باکیفیتتر یا گرانتر شدن قالی میشود! تشبیه با متشابه و در کل مصراع اول با مصراع دوم باید از هر لحاظ توازن و تعادل داشته باشند!
نکته دیگر اینکه شیوخ و عرفا و فقها چون شیخ و عارف و فقیه بودند، از بالا با مردم حرف میزدند و حرفشان رنگ و بوی نصیحت میگرفت؛ آن هم معمولاً نه در غزل، بلکه در منظومهها که پای شعر کمتر در میان بود. امروز دیگر این حرفها برای شاعر جوان قرن 21 اینچنین از بالا... نوبر است والله!:
«عشق را از دستبرد بیوفایی دور کن
گرگ بیشک بره قربانیاش را میخورد»
یا:
«راستی! بار کج خود را به منزل میبرد
آن که دارد نان بیوجدانیاش را میخورد»
دیگر اینکه این حرفها (که پر است در این مجموعه!) نهتنها شعر نیست، بلکه حتی به عنوان یک مشت نصایح از جانب کسی که مقام ملوکانه ادبی و علمی و عرفانی و اجتماعی ندارد، پذیرفتنی نیست. چون که همچون سعدی و صائب و مولانا نمیتواند مفاهیم معرفتی را آنگونه که یک مفتی و عارف و شیخ کسب کرده و دارد، بیان کند. بعد این بزرگان با غزلیاتشان شعر میگفتند و حرفهای دیگر و حکمیشان را در مثنوی و بوستان و گلستان میزدند که اگر نصف بیشترشان نظم هم شد، اشکالی بر ایشان از منظر شعری وارد نشود، اگر چه جزو شاهکارهای ادبی (نه شعری) جهان هستند. حال بعد از انقلاب ادبی نیما و تحولات بزرگ ادبی معاصر، ناصر حامدی هنوز میخواهد در غزلهای خود حرفهای بوستانی و گلستانی و مثنویگونه بزند! آنوقت تازه به گرد آن حرفها و مثالها هم نرسد و نیز تفسیرهای عالمانه و معرفتی و حکیمانهای هم از آن حکایتها و داستانها به دست نیاورد!
آقاجان! شما اگر میخواهی شعر عاشقانه بگویی، چرا آسمان ریسمان میبافی؟! بیا تو هم مثل همین فریدون خان مشیری خودمان یا همین محمدعلی بهمنی گُلمان، در حال و هوای اشعار ماندگار «بیتو مهتابشبی...» شعر بگو یا در حال و هوای غزلهایی که عشقهای زمینی و زمینیوار پاک و نجیب را میستایند شعر بگو. اگر مخاطب عادی، مخاطب حرفهای و باسواد از شعر شما معرفت و عشق را درک و احساس نکرد، بیایید یقه مرا بگیرید. حرفهای قُلمبه و سُلمبه و تشبیهات نامربوط، به دنبالش معانی نامربوط و شلخته به همراه دارد.
ناصر حامدی باید به «چای تلخ» بازگردد، به معرف ساده و بیشیله و پیلهای که اغلب ابیاتش دیالوگ شاعر با یار واقعی است:
«مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق
شنیدهام که مجازات عشق سنگین است
به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش
که تلخ با تو عزیزم هنوز شیرین است».
آری! صدای عشق از بالا تحکم نمیکند، متواضع است و در سادگیهایش ناگهان یک جرقه در مصراعی و بیتی میزند که تمام ابیات معمولی دیگر را تحت شعاع نورانیت و عرفان و معرفت خود قرار میدهد؛ یکبار دیدی «روی عطر شال»، «روی شیشه اقبال»، «در دو پای مهربان»، «در سن و سال بالا» یا «خندهای که عین شهر ماسال است»؛ کار غزل، غزل سرودن و عاشقانه گفتن و عشق ورزیدن است. والاترین معرفتها را در غزلیات حافظ و مولانا میتوان یافت؛ در عاشقانههایشان؛ مهم آن حسی است که یک غزل القا میکند، نه معنایی که بسیاری آن را بهتر از من و تو بلدند. معرفت را باید در مغازله یافت، اگر در توانایی و احساس شاعر باشد:
«خوب کردی آمدی، خوب است با تو حال من
با توام، هرچند بالا رفته سن و سال من
صبح با عطر نفسهای تو صبح سال نوست
هرچه دارم مال تو، صبح نگاهت مال من
با دو دست ناتوان افتادهام دنبال تو
با دو پای مهربان افتادهای دنبال من
من دلی را داشتم روزی به دستت دادهام
وای... از دستت نیفتد شیشه اقبال من
شهروندی خستهام، گاهی به روی من بخند
خندهات را دوست دارم، خندهات ماسال من»
پایانبخش حرفهای ما 3 بیت اول از غزل «تحویل سال» است که هم در معنای شعر نشان تحول است و هم در زبان شاعر.
ناصرحامدی با همه فرودهایش، در 2 غزل «چای تلخ» و «تحویل سال» نشان داده است که راهی از راههای غزل گفتن را خوب بلد است؛ خب! بهتر است که همان راه را انتخاب کند:
«تحویل داده عشق به ما سال دیگری
محبوب من! ببخش مرا حال دیگری
من سالهاست در تب و تابم نیافتم
غیر از تو کعبه آمال دیگری
این بالها مناسب پرواز با تو نیست
باید خدا به من بدهد بال دیگری...»
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعهشعر «هفته اگر هشت روز بود» اثر مجید سعدآبادی
هفته چند روز بود؟
الف. گیلوایی: مجید سعدآبادی با 36 سال سن، چند سالی میشود خود را به عنوان شاعر خوب سپیدسرا معرفی کرده است؛ شاعری که شعرهای کوتاه ماندگارش، از او یادگارهای خوبی به جا خواهد گذاشت؛ اما مجموعه شعر «هفته اگر هشت روز بود» او بیشتر حاوی اشعار سپیدی است که کمترشان کوتاه است. باید دید او در این مقام چه مقام و امتیازی را از آن خود خواهد کرد.
مجموعهشعر «هفته اگر هشت روز بود» مجید سعدآبادی را انتشارات فصل پنجم در 64 صفحه منتشر کرده است، در هیات دفترچههای 40 و 60 برگ کاهی زمان قدیم که شاید این روزها هم اثری از آثارش باشد.
شعرهای این دفتر همه در ارتباط با شاعر و زائران و امام رضا (ع) است. یعنی شعرها در ستایش امام نیست؛ اگرچه در باطن شعرها آن احترام مقدس به امام قابل درک است.
شعرهای بلند مجموعهشعر «هفته اگر هشت روز بود» مجید سعدآبادی را که میخوانی، احساس میکنی او ذاتا کوتاهسراست و این شعرهای بلند همان شعرهای کوتاهی هستند که مطول نشدهاند اما کِش آمده یا پهن شدهاند:
«وقت اذان صبح مادرم/ مرا از لابهلای خوابها بیدار کرد/ بیچاره نمیدانست/ نماز را پنهان کردهام و شعر را آشکار/ باید همهچیز را آشکار میکردم/ آشکار میکردم/ ارتباط وضو گرفتنم را/ با راهپله تاریک و حوض یخزده حیاط/ ارتباط خروپفهای پدرم را/ با غرق شدن مادرم در نماز/ ارتباط نامم را/ با قرآن مجید/ حتی این شعر را با امام رضا»
در بعضی شعرها هم مثل بچهها تخیلش نه، بلکه خیالبافیاش لوس میشود؛ انگار نه انگار پشت این شعر یک شاعر خوب دست به قلم برده است:
«ولوو/ اسکانیا / بنز/ ایکاروس/ در آغوش اتوبوسهای زیادی به خواب رفتهام/ بهترینخاطراتم از این جاده/ زمانی است که اتوبوسها/ مثل مدادهای رنگی/ برای نماز صبح/ کنار هم میایستادند/ و غمگینترین خاطرهام/ هنگام برخورد اتوبوس قرمز/ با اتوبوس آبی بود/ که بهطور غیرمعمولی زرد شد»
بعضی شعرها هم مثل یک روایت یا داستانک است که تازه حرف زیادی برای گفتن ندارد؛ یک حرف معمولی که هر داستاننویسی خواه ناخواه به آن میرسد؛ بویژه داستاننویسهای واقعگرا. و همه اینها اینگونه اشعار درجشده در این دفتر را از شعر دور میکند. حتی یک روح شاعرانه هم اینگونه شعرها را (همچون شعر ذیل) احاطه نکرده که بشود گفت شاعر به عمد اینگونه شعر گفته است:
«تنهای تنها به زیارت آمدهام/ یک صندلی خالی کنارم خواب است و/ من به یاد سفرهای قبلی/ با جای خالی/حرف میزنم/ تا زودتر/ وقت رسیدن، برسد/ خمیازه صبح تمام نشده/ تصویر گنبد طلایی/ در مردمک چشمهای راننده میافتد/ شاگرد میگوید: بر محمد و آل محمد صلوات/ و چند خیابان آنطرفتر/ صاحب مسافرخانهای/ صلوات میفرستد و/ کلید اتاقی را/ از حافظه دیوار/ برمیدارد...»
این اثر در ادامه دیگر مطول میشود و حرفهایش نیز معمولیتر؛ حرفهایی در این حد که «دراز میکشم روی تخت/ تختی که خستگی از تن هزاران زائر گرفته و/ هنوز مرتب است».
اغلب شعرها شبیه گزارش است و به سفرنامهنویسی شباهت دارد. این شیوه حتی روی شعرهای کوتاه مجید سعدآبادی هم اثر گذاشته است:
«ضامن زعفرانهای مزرعه پیرزن شد/ تا باد/ مثل هر سال/ دستدرازی نکند/ پیرزن طوری به گریه مینشست/ که همولایتیها/ به چشمانش/ چشمه رضا میگفتند»
این هم یک گزارش دیگر از یک واقعیت محض، بیدخالت شاعر، در شعری کوتاه که در تخصص مجید سعدآبادی است!:
«دو تا یک/ توی یک قفسه/ دو بهعلاوه دو/ دو منهای دو/ کفشداری یازده/ یک ماشین حساب قدیمی بود»
بهندرت به شعر کوتاه خوبی میتوان رسید؛ به همان نوع شعرهای سپید کوتاه خوبی که از مجید سعدآبادی انتظار داری:
«ایستادهام/ مقابل کفشداری/ و مردم از کنارم عبور میکنند/ شبیه تختهسنگی که/ در مسیر رودخانه به فکر فرورفته»
ایجاد تضاد در یک اثر، تا بتوانی آن را به منتهای درجه شعر برسانی، با قاپیدن یک واقعیت که در آن تضاد اصلا تضاد نیست و تنها جنبه تقدس دارد، خیلی فرق میکند. یعنی سلام زائران به امام، معنای خداحافظی ندارد، بلکه به معنای احترامی است وقتی که یک کوچکتر از کنار بزرگتر میگذرد ادا میکند. حالا اگر زائری بخواهد بازگشت فردای خود را به این سلام یا سلامهای پایانی گره بزند و آن را خداحافظی معنا کند، چنین احساسی از این معنا دستگیر نمیشود. اگرچه «دور شدن شاعر از ضریح و به عمق فردا نزدیک شدن» معنا میدهد.
حرف این است که شاعر باید خود را در واقعیتها دخالت دهد، نه اینکه عین آن را بازگو کند:
«به احترام تو/ عقب عقب/ از ضریح دور میشوم/ و به عمق فردا نزدیکتر/ اینجا سلام معنای خداحافظی میدهد».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|