|
ارسال به دوستان
یادداشتی بر مجموعه شعر «شاید گناه از عینک من باشد» سروده علیرضا طبایی
تازگیهایی در غزل
وارش گیلانی: علیرضا طبایی را نسلهای پیش از انقلاب و طبعا بسیاری از شاعران و مخاطبان شعر امروز میشناسند؛ چه در ۲ دهه 40 و 50 که مسؤول صفحه شعر مجله «جوانان امروز» بود و در آن مجله غیرادبی و معمولی، حرکتی نسبتا درخور شعر امروز ایجاد کرده بود و چه اینکه خود در سن بالا در دهه 80 با غزل خود، طرحی از تازگی کشید؛ اگر چه مدت کوتاهی هم پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مسؤول صفحات شعر فصلنامه هنر بود که آنجا گویا میدان چندانی برای گسترش شعر امروز نداشت.
مجموعه شعر «شاید گناه از عینک من باشد» علیرضا طبایی سال 1385 منتشر شد و جایزه کتاب شعر سال خبرنگاران را از آن خود کرد.
طبایی بیشک از جمله شاعرانی است که میتوان او را در ردیف شاعرانی قرار داد که غزل نو میگویند. به یقین غزل او در پیش و بعد از انقلاب آنقدر شاخص و برجسته نبود که بتوان او را در کنار شاعران برجسته غزل نو قرار داد اما بعد از انقلاب در سرودن غزلهای نو موفقتر بود و طبعا از ارج و قرب بالایی برخوردار شد.
مجموعهشعر «شاید گناه از عینک من باشد» علیرضا طبایی در 265 صفحه تنظیم شده است که 166 صفحه آن به غزل و 75 صفحه آن نیز به شعرهای نیمایی طبایی اختصاص دارد. ظاهرا طبایی علاقه و شاید هم اعتقادی به شعر سپید ندارد. اگر چه اعتقاد داشتن و نداشتن من و شما تاثیری در اصل قضیه ندارد.
یکی از ویژگیهای غزل علیرضا طبایی در این مجموعه، مصراعهای بلند غزلهای اوست؛ امری که بعد از انقلاب در غزلسرایی بسیار رواج داشته و دارد (اگر چه چند سالی است که کمی این تب نزول کرده است). این اتفاق در هر حال تغییراتی در احوالات غزل به وجود آورده است و نهتنها صورت کار غزل را، بلکه سیرت کار غزل را نیز دچار خود کرده است، زیرا تغییر در صورت هر کاری، بیتاثیر در باطن و محتوا و سیرت آن کار نیست. البته علیرضا طبایی وزنهای دوری را بهانه ورود به وزنهای جدید نکرد؛ امری که در غزل دیروز فارسی و بویژه در بخشی از غزلیات مولانا دیده میشود. 3-2 نمونه از این مصراعهای بلند که طبعا برآمده از وزنهای بلند است، در ذیل میآید:
«ما را زمان از نیمه هم بگذشت، پس کی رام خواهی شد
این نیمهراه مانده را، با پای من، همگام خواهی شد»
نمونه بالا البته کمی نزدیک به وزن دوری است؛ وزنی که در پایان یک «هی شد» اضافی بر وزن دوری دارد. یعنی به صورت ذیل قابل تقسیم است:
این نیمه راه مانده را/ با پای من، همگام خواه
علیرضا طبایی در هر حال در این کار افراط نمیکند؛ نه در وزن دوری، نه در وزنهای بلند و ردیفهای بلند که در وزنهای بلند نیز بدعت تازهای بود؛ بدعت تازهای که سبب تغییرات و نوگراییهایی میشد اما ضررش بیش از استفادهاش بود و هست. چون غزلسرایی که ذهنش مشغول وزنی تازه است، وزنی که تازه است و غیرمألوف، طبعا سراینده را دچار پراکندهگویی نکند، حداقل در حواس جمعش خلل ایجاد خواهد کرد. یعنی همان عادی و طبیعی و آشنا نبودن وزن جدید که اتفاقا بلند هم هست. یعنی این بلندی مصراعها خود معضلی برای سرایش میشود و سبب آگاهانه برخورد کردن با وزن به دلیل تسلط نداشتن بر آن.
البته وزنهایی که تعداد افاعیلشان یکی است اما زیاد است و همین امر سبب بلندی مصراعهای یک غزل شده، از وزنهای دوری محسوب نمیشوند، همچون نمونه ذیل که رکنش «فعولن» است:
«زمین زیر پایم، گلیمی قدیمی، فراز سرم چتری از کهکشان است
سحر میتپد، مثل خون در رگانم، و در دست من، جامی از شوکران است»
شاعران باتجربه و کارکشتههایی همچون علیرضا طبایی طبعا جوگیر بدعتهای خوب هم نمیشوند، از این رو در آن کار به جای افراط، تعادل را رعایت میکنند؛ کاری که طبایی برخلاف اغلب جوانان، در سرودن غزلهایی با مصراعهای بلند رعایت اعتدال را کرده است. از این رو فقط چند غزل بلند در این کتاب از او چاپ شده است. با این همه، آن مألوف نبودن وزن که سبب آگاهانه سرودن شاعر میشود، بر طبایی نیز تاثیر گذاشته است. تاثیر این امر بر او بیشتر در نزدیک شدن غزلش به بحر طویل بوده است که این امر، حلاوت و مکثهای شیرین غزل را در پایان هر مصراع از آن میگیرد، چنانکه اختیارات شاعری را ممکن است در غزل خنثی کند، همانطور که در غزلهایی از این دست کرده و غزلهای اینچنینی طبایی را نیز از تاثیرات منفی خود بینصیب نگذاشته است؛ حتی از تغزلی که باید سرشار از عاطفه و تخیل باشد، تغزلی اینگونه منظوم ساخته است:
«یک سوی ایمان بود و عشق و رادمردی، در صفی سُتوار
آنسو، ولی، قلب دنائت از لهیب آز و کین میسوخت
هنگامه مردی و رویارویی بیداد بود و داد
بیم زوال روح دین میرفت، کمکم، داشت دین میسوخت»
با این همه، مجموعهشعر «شاید گناه از عینک من باشد» علیرضا طبایی مجموعهای نبود که اشکالاتی از این دست بتواند آن را بر زمین زند، خاصه اینکه تازگی و نوگرایی در غزلهای طبایی از امتیازاتی است که بسیاری از جوانان بااستعداد در غزلسرایی نیز چندان به گردش نرسیدند، هر چند دست بالای دست بسیار بوده و هست و خواهد بود.
تازگی و نوگرایی در غزلهای علیرضا طبایی یکی از ویژگیها، بلکه از جمله امتیازاتی است که میتوان برای آنها قائل شد، چرا که تازگی و نوگرایی فقط ویژگی نیست، بلکه وظیفه و رسالت هر شاعر اصیل است. طبعا این تازگی و نوگرایی بر حسب زمان و دوره هر شاعر قابل بررسی است، مثلا تازگی و نوگرایی غزلیات مولانا نسبت به تازگی و نوگرایی حافظ و سعدی متفاوت است؛ چنانکه تازگی و نوگرایی فردوسی، خیام و عطار که پیش از ایشان بودهاند. همچنین تازگی و نوگرایی بیدل دهلوی، صائب تبریزی و کلیم کاشانی در سبک هندی که در عین حال غزلهایشان تفاوتهای بسیاری با هم دارد. و نیز تازگی و نوگرایی شاعران دوره مشروطه در کل با پیش از خود، تا آنجا که در نهایت، نیما و پیروانش که تازگی و نوگراییشان صورت و محتوای یک انقلاب ادبی را داشت و دامنههایش را تاکنون گسترده است و سببساز انواع شعر شده است و بر هر یک از این انواع به نوعی تاثیر گذاشته است؛ نهتنها بر انواع شعر نو، حتی بر اشعار کلاسیک؛ از قالب اشعار کلاسیک تا محتوای آن.
یکی از تاثیرپذیرفتگان این عرصه، طبایی است:
«امشب کسی در من تو را میخواهد از من، همصدا با من
بیخوابتر، بیتابتر، بیگانهای دیرآشنا با من»
تازگی ابیات و کلیت این غزل در حد تازگیهای معمول و متوسطی است که در دوران رهی معیری (بیتوجه با مانیفست نیما و انقلابش) خود را نشان میداد.
تازگیها و نوگراییهایی در اشعار آن دوره و زمانی که طبایی صفحات شعر مجله جوانان را بر عهده داشت، بیشتر در آوردن کلماتی بود که پیشتر اجازه ورود به شعر را نداشتند؛ کلماتی مثل انبساط، انجماد، سکون، تندر و... و حتی کلماتی نظیر وسعت، اوج، فراز و... که کمتر در شعر میآمدند، و نیز کاربرد و ایجاد تعابیر نو و تازه؛ نوعی غزل که در نشریاتی از این دست که هنوز در تب ترانه و غزل میسوختند وجود داشت؛ البته با اعتقاد به تازه شدن؛ البته تازهشدنی در این حد و حدود:
«تو اوج سنگی و از آبگینه، بال مراست
به همسرایی تو، وحشت زوال مراست
تو انبساط شکفتن، من انجماد سکون
به وسعت شب تنهاییام، ملال مراست»
تازه شدنهای طبایی در این مایه، گاه فراتر و وسیعتر هم میشود:
«مرداب در پیش است، راه دیگری بنما!
این جوی را، همبستر دریا توانی کرد؟
افراشته دیواری از تقدیر گرد من
با مهربانی، رخنه در خارا توانی کرد!
خاکسترم را منگر، آتش در نهان دارد
از آتش من، شعلهها برپا توانی کرد»
اما فرق است بین تازگی و نوگرایی. در واقع تازگی در کارهای طبایی بود و هست اما نوگرایی نه، اگر هم هست بسیار محدود است، مثل:
«میخواهم این میلاد را باور کنم، اما...
تنپوشی از پندار را بر تن کنم، اما...
با لحظههایم حیرت بنبست ویرانیست
دیر است دیگر، راه را دیگر کنم، اما...
این آخرین گل، آخرین پیوند با فرداست
باید دگر این لحظه را پرپر کنم اما...»
شاید قالب غزل در هر حال این محدودیتها را ایجاد میکند، البته محدودیتهایی در نوگرایی به واسطه قالبی که به هر حال ثابت است. باید دید در بخش نیماییها، این نوگرایی در شعر طبایی چقدر نقش داشته است:
«فراسوی اندیشه، حس غریبیست!/ بیگانه با واژهها، فرصتی ناگهانی!/... / تو ای فرصت ناگهان!/ ای هبوط نخستین عطش در گلوگاه ادراک آدم!/...»
زبان و نوع نگاه و لحن کلام و فکر و ذکر طبایی اگر یکسره «شفیعیکدکنیوار» نیست اما تاثیر بسیاری از او دارد. مثالی دیگر:
«صحرا، که از ولادت شب، برگشت/ یک کهکشان ستاره، به دامن داشت!/ هر جا رسید کاشت!/ ای بوتههای زخمی صحرایی!/ با آنکه از سلاله خورشیدم/ من، سهمی از ستاره ندارم/ دستی، ستارهام را، چیدهست و برده است!/ شاید، /- زبان نیچه و من لال!- / آن که هستیام از اوست، مرده است!»
شاید اگر این شعر از استاد شفیعی کدکنی بود، سطر 7 را (دستی، ستارهام را، چیدهست و برده است!) به واسطه حشو و زاید و اضافه بودن حذف میکرد. اگر چه زبان و نگاه شفیعی کدکنی هم در شعر اغلب روایی است و موجز نیست.
طبایی آن مقدار تازگی غزل را در شعر نو ندارد؛ ضمن اینکه زبان غزل و نیمایی طبایی بسیار از هم فاصله دارند. اگرچه گاه تخیل او در این روایتگونگی، اینچنین رنگین و سنگین مینشیند:
«آسمان، پیراهن شب را که بر تن کرد/ پولکافشان کرده بود از نقره، از آویز/ باز هم، از پله تنهایی خود، رفته بود آهسته بالا، ماه/ تا شود لبریز/ بر سکوی جذبه/ از افسون روح آسمان آخر پاییز... .
ارسال به دوستان
درباره مجموعه شعر «گورکنها گریههایشان را عمیقتر حفر میکنند» سروده مجید تیموری
از ایده تا اجرای شعر
متین فردوسی: ایده ذهنی شعر با تمام تعابیر و تصاویر و مضامینش، یک چیز است و اجرای آن با کلمات روی کاغذ، چیز دیگر. اجرای ایده به توجه کامل به کلمات و نقشهای معنایی و موسیقایی آنها بازمیگردد. اجرای درست میتواند به انتقال مناسب ایده ختم شود و برعکس، اجرای نادرست میتواند یک ایده خوب را کاملا ضایع کند.
چرا حافظ را سارق ادبی موفقی میدانیم؟! زیرا در بسیاری از اوقات (و نه همیشه!) ایدههای فاقد اجرای مناسب را با اجرایی مناسب به «تولدی دیگر» میرساند و نه تنها بازتولید، بلکه احیا میکند. به طور مثال سعدی فرموده است:
«به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم»
اما حافظ با گسترش شبکه مراعاتالنظیری تصویر، مضمون را غنیتر میکند:
«اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم»
***
«مجید تیموری» در «گورکنها گریههایشان را عمیقتر حفر میکنند» ایدههای خوبی دارد اما در اجرای ایدهها، به مشکل برمیخورد.
شعرهای تیموری در مقایسه با بسیاری از شعرهای نوی منتشره در این سالها غالبا متوسط تا بلند محسوب میشوند و همین بلندی باعث پراکندگی گاه شدید سرودهها شده و انتقال درونمایه شعر را که نمایشگر ایده آن است، دچار تعقید میکند.
«رکاب بزنیم / ترسی را که سوار شدهایم رکاب بزنیم / شبیه ماهی لجنخوار / کف آکواریومها را بجوریم / همذات مجسمههای مرجانی / نحسی آبها را جذب کنیم / هنوز کوچهمان / با دیدن پیرمردی که عاشق است / صدای قدمهایت را رها میکند / بذر پاشیده در مزرعه کتفهایت / دوباره جوانه میزند...»
تغییر بیمقدمه فضا و اختلاف ناگهانی خوشه کلمات، متن را بدون تمرکز و فاقد انسجام میکند بیآنکه پراکندگی موجود در متن توجیهی داشته باشد یا القاگر مفهومی خاص و ویژه باشد.
در واقع به نظر میرسد ذهنیت تیموری در اشغال کوتهسرایی است اما به هر دلیل با سرایش شعرهایی بلندتر، متنهای خود را دچار ابهام میکند؛ ابهامی که طبیعی نیست و گاه بشدت تصنعی و متکلفانه مینماید. اگر در شعرهای سنتی و نوسرودههای ساختمند، یک وحدت فضا، مصاریع و سطرهای به ظاهر پراکنده را کنار هم نگاه میدارد اما در این سرودهها حتی وحدت فضا هم پشتیبان متن نیست:
«ما به دعاهای روی پوست حیوانات / متوسل میشدیم/ گوزنها ما را بالای ابرها میبردند / بالای ابرها احساس زمستان / به ما دست میداد / راهی نبود به پایین / راهی نبود به دریا / به ناچار نعرههای دیوها را / داخل کیسهها جمع میکردیم / ساعتها درون غار میماندیم / تا دیوارهای ضخیم / خفاشهایش را رها کند / ما خفاشها را با خودمان حمل میکردیم...»
و در اکثر شعرها این تداعیهای پراکنده و بیربط تا انتها ادامه پیدا میکند. در این میان البته سطرها و پاره شعرهای درخشانی از دیده پنهان میماند یا برعکس، درخششی ویژه و خاص مییابد. همان برشهایی که رشحاتی از ایده شاعرانه و خلاقانه ذهن شاعر را به نمایش میگذارد و اتفاقا خوشبختانه از همین دست برشها را هم میتوان در اکثر شعرها مشاهده کرد و خواند:
«برای یک پله بالارفتن / چند پله پایینم آوردهاند / تا به کسانی که کنارم مردهاند / بفهمانم / واژه مشترکی بین ما نیست / باید با چهرهای حرف بزنم / فرقی نمیکند روی سر کسی باشد / یا روی دیواری / که در حال فرو ریختن است»
از دیگر مسائلی که موجب گنگی و ابهام و مخدوش شدن ایده شعرهای این مجموعه شده است میتوان به ذهنینویسی و کلیگویی شاعر اشاره کرد که متن را حتی به رویکردی سنتی نزدیک کرده است. ببینید که چگونه تصویر درخشان ابتدای شعر با کلیگویی و ذهنی نویسی سطرهای بعدی خود ضایع شده است!
«درخت بید به سمت زمین برگشته بود / و داشت رشد میکرد / بدبختی به سمت من برگشته بود / و داشت رشد میکرد...»
مجید تیموری به بیانی موجزتر، یکدستتر و منسجمتر نیاز دارد تا بتواند ایدههای شعری خود را بخوبی اجرا کند و این به دست نمیآید مگر با ویرایش جدی و بیرحمانه شعرها پس از فوران فکری و عاطفی لجامگسیختهای که به هنگام نوشتن آنها رخ داده است.
ارسال به دوستان
نقدی بر مجموعه شعر «به مردن عادت نمیکنم» سروده پروین سلاجقه
تن دادن به شعر
لاله جهرمی: به دلایل مختلف در روزگاری به سر میبریم که عاشقانهسرایی و تغزلینویسی رایج شده است. آیا ارجاعات سیاسی - اجتماعی در شعر از مد افتاده است، چون مسائل سیاسی و اجتماعی اعتبار و قطعیت خود را از دست دادهاند؟ آیا فضاهای فلسفی و هستیشناختی، رونق و جذابیت خود را گم کردهاند؟ آیا اقتضائات محیطهای مجازی بویژه از نوع جوانپسند و عامهگرایانهاش، پرداختن به سوژههای عاشقانه را جایگزین ارجاعات برونمتنی کرده است؟ در نهایت آیا عاشقانهسرایی و تغزلینویسی لزوما مترادف با سطحینویسی است؟
***
«به مردن عادت نمیکنم» تبعیت از جریان عاشقانه شعر امروز است، با این حال تبعیت از جریان مبتذل عاشقانهسرایی نیست؛ ابتذال نه به معنای اخلاقیاش، بلکه به معنای دنبالهروی از کلیشههای رایج این ژانر. «پروین سلاجقه» در این اثر احساساتی نمیشود و تلاش میکند حسی بنویسد. او این تلاش را با رسیدن به فرمی، آشکار میکند؛ روالی که در شعرهای احساساتی جای خود را به ذکر روایات عاشقانه میدهد. شعرهایی که اگر چه از شعریت تهی نیستند اما سهلالوصولاند. شعرهای سلاجقه اما سهلالوصول نیستند:
«بازی بستهای هستیم (من و تو)/ جهان کوچکی داریم (یک مرکز یکی حاشیه)/ توی سطرهایم حضور صریحی داری عزیزم!/ خوابشان را آشفته میکنی»
به این ترتیب شعر اگر چه بیتردید ماهیتی تغزلی دارد اما تکلایه نیست. در همین شعر کوتاه میتوان رد پای اعتراض به جایگاه نابرابر عاشق و معشوق (و احتمالا اعتراضی کم و بیش فمینیستی به روند مردسالارانه عشق) را به وضوح مشاهده کرد.
در شعر زیر که بیشتر تغزلی است تا عاشقانه، میتوان رد پای اعتراضی حافظانه به ریا و ریاکاری را در پایانبندی متن دید:
«چقدر شبیه منی بنفشه آفریقایی/ وقتی دلت برای آفتاب تنگ میشود!/ وقتی در گوشه گلدان کوچکت کز میکنی/ و منتظر میمانی/ تا دستی پرده تاریک را کنار بزند/ و تو به خطوط روشن آفتاب متصل شوی/ چقدر شبیه منی!/ وقتی که گلدان تاریکت را میپذیری/ وقتی که میپذیری/ و دلت برای صراحت رنگها تنگ میشود»
وقتی این شعر را در مجموعهای از شعرها از زنی شاعر میخوانی، حتی میتوانی از آن مانند شعر بالایی، تاویلی فمینیستی هم داشته باشی.
فرم در شعرهای این مجموعه، صورتی متکی بر تکرار دارد. گاهی تکرار واژگانی، گاهی تکرار عبارات و سطرها، گاهی تکرار ساختهای دستوری و... و همین فرم است که هویت داستانی و روایی متن را تعدیل میکند و به سمت فضای شاعرانه سوق میدهد؛ فرمی که در اشعار بلندتر به اجرا درمیآید. به عبارت دیگر سلاجقه نه در شعرهای کوتاه که بیشتر در شعرهای متوسط و بلندترش میتواند با تکیه بر فرم تکرار به نتیجه برسد.
«. . . . / . . . . / از پلهها بالا میروم/ از پلهها پایین میآیی/ بالا میروی/ پایین میآیم/ بالا/ پایین/ پاگرد کوچکی هست میان پلههای بالا و پایین/ روی این پاگرد من و تو به هم میرسیم/ تو: سلام!/ من: سلام!/ ما: سلام!/ تو: ببخشید عزیزم وقت بالارفتن است!/ من: ببخشید وقت پایین رفتن است!...»
و شاعر با این فرم عملا و علنا عشق در روزگار مدرن را به تمسخر میگیرد. این یعنی مفهوم موردنظر شاعر به اجرای زبانی تن داده است؛ تن دادنی که اساس شعر است؛ حذف درونمایه و مفهوم غیرشعری در پس فرم یا تخیلی شاعرانه.
***
«به مردن عادت نمیکنم» به هر دلیل از جریانی از جریانات ادبی روزگار خود تبعیت میکند اما گاهی با آن زاویه هم میگیرد. این استقلال فردی شاعر، به رغم همراهی با امواج تحول شعری، حکایت از شاعری زنده دارد؛ شاعری که نوعی تعامل فعال با ادبیات روزگار خود را پذیرفته است، چرا که میداند به قول باختین، بودن به مثابه یک ارتباط ژرف است و از طریق دیگری است که میتوان به خود دست یافت.
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه شعر «من هم یکی از شمایم» سروده وحید عیدگاه طرقبهای
فخامتی صمیمی
حمیدرضا شکارسری: شعرهای فرمالیستی بیمعنا یا حتی به معنا بیاعتنا نیستند، بلکه به ترتیبی سروده شدهاند که توجه مخاطب را بیش و پیش از معنا، به فرم خود متوجه میسازند. اما سوال اینجاست: کدام شعری چنین نیست؟ کدام شعر توجه مخاطب را به چگونه گفتن خود جلب نمیکند؟ کدام شعر معنا را در پس فرم پنهان نساخته است و نباید معنا را در گرهخوردگی با فرم جستوجو کرد؟ پس به نظر میرسد درستتر این است که بگوییم شعرهای فرمالیستی فقط در فرم خود خلاصه میشوند و تنها در فرازبان و فاصلهگیری از متن و ارجاعات درونمتنی قابل خواندن و خوانش میشوند.
وقتی شعری مانند شعر «شاملو» را میخوانیم، پیش و بیش از معنا درگیر زبان شعر او میشویم و این یعنی فرمالیسم اما این فرم تمامیت شعر او نیست و معنای برجسته متن او در پس این فرم قابل صرفنظر کردن نیست. در واقع او بین فرم و محتوا نوعی رابطه زنده و تعادلی برقرار کرده است. این رابطه به گمان نگارنده همان چیزی است که در شعرهای «وحید عیدگاه طرقبهای» در مجموعه شعر «من هم یکی از شمایم» بارز است.
«عیدگاه» فرم زبانی قوالب موزون با اسلوب بیانی کهن و دایره واژگانی کهن (و نه کهنه!) را دستور کار خود قرار داده است. او از چهارپاره گرفته تا نیمایی را با همین فرم تجربه کرده است و قطعا اگر سپیدسرایی هم میکرد، از همین اسلوب بهره میبرد و شاملویی میسرود. نکته اما تسلط او بر این شیوه سرایش است. او این زبان و بیان را ملکه ذهن ساخته است، آنقدر که میتواند مفاهیمی امروزین را در همان قالب ذهنی خود بگنجاند و اثر را هم طبیعی جلوه دهد.
بیتو آن فلافلی برای من
یادگار مرگ آشنایی است
یادکرد هر قرارمان در آن
ناگوار مثل مردهزایی است...
و حتی مفاهیمی نوتر:
گاه میزنی سری به صفحهام
میزنی و میکنی پسندکی
تا نشان دهی کز آنچه بوده است
همچنان به جای مانده اندکی
این فرم بیانی همواره خطر عدم توانایی انعکاس درست جهان معاصر را در پی دارد. افراط در این فرم البته این ریسک را پررنگتر هم میکند.
ای شده بالین تو آغوش خاک
درد مبادت به تن دردناک
آن از این درد پذیرفتنی
آمدنی نیست مگر رفتنی
از پس رنجی که تو میدانیاش
سردی خاک است و گرانجانیاش
در این مواقع احساس تکرار مضامین آشنای شعر کهن به مخاطب دست میدهد. به عبارت دیگر شاعر نتوانسته حسی آشنا را در قالب مضمونی تازه ارائه دهد و زبان باستانگرا هم به القای این حس کمک بیشتری میکند. این زبان آنقدر قدرتمند است که حتی در قالب نوتری مانند نیمایی هم فضای مسلط خود را به همراه میآورد. آزادی نسبی شاعر در این قالبهای نوتر چون چهارپاره و نیمایی، امکان نو شدن مضامین را فراهمتر کرده است.
ما که از بالای دیوار قرون بر خاک افتادیم / همچو ته سیگار مفلوکی / در فضای بومی میهن / بر زمین بیغم نمناک افتادیم
این توانایی، نگارنده را به یاد «اخوان ثالث» میاندازد. آنجا که درهمآمیختگی شگفتانگیز بیان کلاسیک را با اصطلاحات و مقولههای نو به نمایش میگذاشت. این آمیختگی ظرفیت قابل تأمل زبان فخیم سنتی را در ایجاد بیانی صمیمی به نمایش میگذارد:
پیش از این هم خود را / دیده بودم اما / نه بدین لبریزی / هیچکس هست که احساسم را با او تقسیم کنم / هیچکس هست به جز سیبزمینی ته آتش و سرمای شب پاییزی
مشاهده میشود که چه فضاسازی موجز و کارآمدی با همین زبان مایل به دکلماسیون کهن امکانپذیر شده است! و «من هم یکی از شمایم» کم ندارد از این قطعات تاثیرگذار، اگر چه در مواقعی چنانکه در سطرهای بالا ذکر شد، جادوی موسیقی این زبان و بیان عنان کار را از دست شاعر خارج میسازد و شعر را به قدمایینویسی کامل متمایل میکند.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|