عنوان فیلم «پسربچگی» ساخته ریچارد لینکلیتر گمراهکننده است. «پسربچگی» صرفا درباره پسربچگی نیست. در واقع تمام ناراحتیها و ناامنیهای اضطرابآور یک خانواده را در کنار دردسرهای روزمره یک پسربچه خاص به تصویر میکشد. در تاریخ سینما، فیلمهای دیگری ساخت کارگردانهای دیگر وجود دارد که در دوره رشد پسربچهها فیلمبرداری شدهاند. مانند: آنتوان دونل در چهارصد ضربه به کارگردانی فرانسوا تروفو اما این فیلم اگرچه درباره یک پسربچه تگزاسی به نام «میسون» است اما چندان ربطی به خود پسر ندارد بلکه در نظر دارد در این قالب موضوع دیگری را مطرح کند که آن نیز «زمان» است البته نه از جنبه فلسفی بلکه زمان ما و لحظه حاضر و هرآنچه امروز به نظر زنده میآید. فیلم روی زندگی یک خانواده- میسون (الار کاترین) و خواهرش سامانتا (لورلی لینکلیتر، دختر کارگردان)، مادر اولیویا (پاتریشیا آرکت) و پدر میسون (ایتان هاوکی)- متمرکز میشود و تمام لحظههای یادگیری، رشد، جنگیدن و نادیده گرفته شدن، سرزنش کردن یکدیگر و هزاران پستی و بلندیهای موجود در 12 سال زندگی یک نفر را به تصویر میکشد. آنچه فیلم «پسربچگی» را برجسته کرده این است که این فیلم واقعا در یک دوره 12ساله– از 2002 تا 2014– فیلمبرداری شده است و ما نهتنها میتوانیم خط داستان را دنبال کنیم بلکه میتوانیم شاهد تغییر فیزیکی و احساسی شخصیتهای اصلی– و نیز بازیگرانشان– باشیم و آنها را در سالهای رشد و بزرگ شدنشان ببینیم. کارگردان درست مانند ساز «آکاردئون» آن 12 سال را در حد 3 ساعت فشرده کرده و فیلمی فوقالعاده در مقابل مخاطبان خود قرار داده است.میسون- الار- آرامآرام از یک پسربچه به مرد جوان 18 سالهای تبدیل میشود که باید به دانشکده برود. خواهرش نیز جلوی چشمان ما بزرگ میشود. مادرشان زمانی که میخواست حرفهای داشته باشد و مراقب خانوادهاش باشد با چند ازدواج غلط متحمل شرایط بدی میشود. پدرخانواده نیز به زندگیشان رفت و آمد میکند و در حقیقت پسربچهای دست و پا چلفتی در بدن یک مرد بالغ است که علاقهای به پذیرفتن مسؤولیتهایش ندارد. میسون و خواهرش، سامانتا در کنار هم بزرگ شدند و به نوجوانیشان رسیدند. صورتهای لطیف و گردشان، زاویهدار و خاص شد و قد کشیدند و ویژگی جالب این فیلم همین آهسته بزرگ شدن کودکان است. مطرح شدن زمان در کارهای لینکلیتر بارها تکرار شده است، مانند فیلم «نوار» یا «زندگی بیداری». او دگرگونیهای زودگذر را مکررا کشف و در میان خط به خط دیالوگهای این فیلمها، تجربه عینی خود از زمان را– حال به شکل فلسفی یا پیچیدگیهای مرموزش– منعکس میکند. «زمان میگذرد، مردم گریه میکنند و همه چیز به سرعت میرود.» این جملات خطوط ترانهای است که در ابتدای فیلم «قبل از غروب خورشید» به کارگردانی لینکلیتر آورده شده است. در این فیلم که 12 ساعت کنار هم بودن دو دلداده را نشان میدهد، مدام زمان به رخمان کشیده میشود. فیلم «پسربچگی» با صحنهای تاریک و شنیده شدن نوای گیتار شروع میشود. سپس ما آسمان آبی رنگ با چند لکه ابر میبینیم و اشعاری میشنویم که میگویند، «به ستارهها نگاه کن، ببین چگونه برای تو میدرخشند» و سپس صحنهای بسته از چهره یک پسر بچه داریم. او «میسون» است که روی چمن دراز کشیده و با چشمانی متفکر و محزون به آسمان خیره شده است. قیافه پر از تخیل و احساس حیرت او ما را به گذر از زمانی از دید و نگاه او دعوت میکند، دیدی که سرشار از علاقه، کنجکاوی و صافی و سادگی است. در واقع دیدگاه فیلم دربرگیرنده این ویژگیهاست. یک دقیقه بعد مادر میسون، اولیویا را میبینیم و چند دقیقه بعد دوباره پسربچه در حال دوچرخه سواری، نقاشی با اسپری، تماشای تلویزیون و بازی بولینگ با پدرش نشان داده میشود. یک پدرخوانده خشن هم در زندگی او هست. بازی بیسبال، سفرهای اردویی، دیدن پدر و مادربزرگ، مدرسه و فارغالتحصیلی از دبیرستان بخشی از لحظاتی هستند که میسون، آنها را تجربه میکند. در فیلم شاهد مکالمههای آرام و آنگاه تهمتها و افشاهای شگفتآور هستیم. ما از 7 سالگی به 8 و 9 سالگی و سپس ناگهان به نقطهای میرسیم که میسون به نوجوانی بداخم با موهای نازک بلند و لبهای کلفت تبدیل میشود. یک حادثه به سمت حادثهای دیگر پیش میرود. ساختار روایی مرسوم در این فیلم دیده نمیشود. هاوکی، بازیگر نقش پدر میسون این فیلم را همچون آلبوم عکس خانوادهای در گذر زمان میداند و وقتی به فیلم دقیقتر مینگرید تازه متوجه شاهکار واقعی آن میشوید: فیلم، سینما را به تعهد اصلیاش بازگردانده و آن نیز به تصویر کشیدن حقایق در زمان رخداد واقعیشان با ردیف کردن یکسری عکس پشت سر هم است و این موضوع اصلی فیلم است. بیش از یک دهه است که جایگزینی تصاویر سلولوئیدی با دیجیتال منبع دایمی نگرانی فرهنگی شده و همواره عدم اطمینان به صداقت و راستی این عکسها وجود دارد. این عدم اعتماد موجب احساس دوگانه ما نسبت به پیشرفت فناوری شده است و به این نتیجه رسیدهایم که اوضاع نامطلوب و گیجی نسل ما در دنیای مدرن امروزی محصول مستقیم این ابزارهای گیج کننده مدرن است. در هر حال «لینکلیتر» توقع ما از سینما به عنوان قلمرویی از عجایب را تامین میکند. البته این کار را با پیشرفتهای تکنیکی انجام نمیدهد بلکه با نشان دادن تصاویری از مرور زمان به ما کمک میکند تا پدیدههای نامحسوس زندگی، از جمله باز شدن شکوفهها، بهم ریختگی ابرها در آسمان و... را درک کنیم و با چنین روش خلاقانهای راهی به درون زندگی شخصیتها باز کرده و ما را به دل آنها میبرد؛ شخصیتهایی که پشت صحنه دنیا در میان حوادث آن بزرگ میشوند و تغییر میکنند. «پسربچگی» به ما اجازه میدهد میان شکل و ظاهر داستان و تاریخ و همچنین میان شخصیتهای خیالی و دنیای واقعی خودمان به پس و پیش رفته و در فرآیندی قرار بگیریم که بتوانیم گذر زمان را برای یک مدت نسبتا طولانی و بینظیر شاهد باشیم.