میرود آقا به سوی خیمهها
مشک سوراخی به روی شانهها
مشک یعنی رمز محیا و ممات
مشک یعنی رشتهای سوی نجات
مشک یعنی آبروی یک دلیر
مشک یعنی نعره آن نره شیر
مشک یعنی العطش در دشت خون
مشک یعنی رمز حق در کاف و نون
مشک یعنی پاسداری از لوا
مشک یعنی دست از پیکر جدا
مشک یعنی کاف حق باشد زتن
مشک یعنی بر تن مردان کفن
در دلش سوز گداز حالی است
در کنارش جای یاران خالی است
چون که دستار پیامبر سر نهاد
یاد آن ایام پر محنت فتاد
تیغ حیدر بست، ردا بر دوش داد
ناله طفلان خود را گوش داد
گوییا او خود همان پیغمبر است
یا همان شیر ژیان خیبر است
زینبش را ناگهان او زد صدا
از میان خیمه بیرون شد خدا
گفت: خواهر! این وداع آخر است
چون حسینت بیمعین و یاور است
این رسالت بر تو هم بنهادهاند
نام تو امالمصائب دادهاند
بهر طفلانم فقط مادر تویی
ملجع درماندگان خواهر تویی
بعد من تنها روی از من جدا
دل قوی دار و توکل بر خدا
خواهرم دیگر سخن پایان رسید
نوبت سالار مظلومان رسید
چون به زین ذوالجناح او جا گرفت
آفتاب عالم و دنیا گرفت
پس روان در جنگ ثار الله شد
عالمی در ماتم آن مرد شد
چون حسین مرکز به دورش کردگار
دست خود بالا گرفت در کارزار
هل منی زد بر جمیع اشقیا
یک نفر پاسخ ندادش جز خدا
گفت لشکر! من حسینم من حسین
آدم و عالم زداغم شور شین
اینچنین مهماننوازی میکنید؟
با حبیبالله بازی میکنید؟
کی پذیرایی زمهمان تیغ بود؟
بازی طفلان کجا با جیغ بود؟
خود شما دعوت زمن بنمودهاید
تیغ و خنجر روی من بگشودهاید
دعوتم کردیدآیم سویتان
آمدم این است وفای کویتان
من نسب از پشت احمد میبرم
سینه عدوان حق را میدرم
آنکه باشد جانشین مصطفی
باب من باشد علی مرتضی
من حسینم ابن زهرای بتول
پاره تن نور چشمان رسول
تشنهام بر بوسه شمشیرتان
آمدم مردی ندیدم بینتان
گفت حجت بهر ایشان شد تمام
تیغها عریان نمودند از نیام
کوفیان از روبهرویش در فرار
هر کسی در فکر جانش بیقرار
صفشکن غرید و لشکر غرق آه
آمد و تا خیمهگه دارد نگاه
تا که قلب لشکر دون را شکافت
زینب آن سو مضطرب قلبش گداخت
صف زد و شمشیر حق بر خصم دون
بر زمین افتادهاند و آه فزون
تا که سنگی روی پیشانی نشست
خون جهید آقا به صورت برد دست
حرمله بنشست، کمانش را کشید
تیر او در سینه مولا دوید
از قفا بیرون کشید آن تیر غم
خون روان از جایگاه پیر هم
نیزهای از پشت تن را بوسه داد
از جلو بیرون، سپس از زین فتاد
صورتش محکم بروی خاک خورد
بر لبش بسمه له به الله بود
ضربتی بر دست چپ آمد فرود
آن دگر بر گردنش زد با عمود
پس به شمشیر تکیه کرد و ایستاد
قوم دون را همچنان اندرز داد
نیزهای دیگر به پشتش شد فرود
کرد بیرون و بزد از روبهرو
ناگهان تیری گلویش را درید
از گلوی پاک او خون میجهید
هی زجا برخاست هرکس ضربه زد
هی فتاد و کربلا را بوسه زد
ضربتی بر روی دندانها زدند
آتش غم بر دل و جانها زدند
مالک ابن نصر کندی پیش بود
در پیاش خولی کافر کیش بود
یک نفر دستار او را باز کرد
یک نفر پیراهنش را ساز کرد
آن دگر تا دست و انگشتر بدید
بیدرنگ انگشت آقا را برید
بعد از آن شمر لعین آمد زراه
آن طرف زینب دوان تا قتلگاه
شمر کافر از قفا سر را برید
روبهرو زینب، دل از مولا برید
حائلی از اشک تا مقتل فتاد
گوییا زینب همانجا جان بداد
سر بروی نیزه، لشکر شادمان
روبهروشان در حرم آه و فغان
تیره شد خورشید در ظهر بلا
باد سرخی میوزید در کربلا...