لکلکها پرواز میکنند (1957)
کارگردان: میخائیل کالاتازوف، محصول: روسیه
حوادث این فیلم در دوران جنگ دوم جهانی و روسیه رخ میدهد. ورونیکا (تاتیانا ساموئیلوورا) نامزد بوریس (الکسی باتالوف) است. بوریس مجبور میشود برای دفاع از سرزمینش به جبهههای جنگ برود و ورونیکا میان غم و اندوه فراوان با او خداحافظی میکند و به او اطمینان میدهد که به انتظارش خواهد نشست. مدتی بعد منزل مسکونی ورونیکا بمباران شده و والدینش کشته میشوند. او که بیکس و بیپناه شده بود به دعوت یکی از دوستان، فیودور ایوانوویچ (واسیلی مرکوری اف) به خانه آنها میرود. مارک (الکساندر شوورین) نیز که با آن خانواده زندگی میکند به ورونیکا علاقه نشان میدهد اما هربار جواب رد از او میشنود. اما یکبار وقتی بمباران هوایی شروع شده بود مارک به ورونیکا دست یافته و او را آزار میدهد. او نیز از روی شرمساری به ازدواج با او تن میدهد و اعضای خانواده فیودور، ورونیکا را بهخاطر خیانتش به بوریس سرزنش میکنند. یک روز ورونیکا دیگر طاقت نمیآورد و تصمیم میگیرد خودش را از روی پلی به پایین بیندازد و به زندگیاش خاتمه دهد که در آن لحظه پسربچهای را میبیند که نزدیک بود با خودرویی تصادف کند و او را از مرگ حتمی نجات میدهد سپس میفهمد او نیز والدینش را از دست داده و اتفاقا نامش بوریس است. او پسرک را با خود به منزل میبرد و خیلی زود همه میفهمند که مارک، ورونیکا را وادار به ازدواج کرده و او را از خانه بیرون میکنند. مدتی بعد خبر کشته شدن بوریس آورده میشود و در انتهای فیلم ورونیکا در حالی دیده میشود که به سربازهای از جنگ برگشته در حال گل دادن است.
بارون سرخ (2008)
کارگردان: نیکلای مولرشون، محصول مشترک: آلمان، بریتانیا، ایالات متحده، فرانسه و جمهوری چک، بارون سرخ دوران جنگ اول جهانی را به تصویر میکشد و براساس داستان واقعی بارون مانفرد فون اشتهوفن خلبان هواپیمای تکخال آلمانی است. او یکی از خلبانان متهوری بود که در آسمان با هواپیماهای دشمن به جنگ تن به تن میپرداخت. مانفرد حین یکی از عملیاتهایش مجروح و در بیمارستانی بستری و کیت که درآنجا پرستار بود مسؤول مراقبت از مانفرد شد. آن دو بزودی به یکدیگر علاقهمند شدند و مانفرد مجروح شدنش را همچون موهبتی میدانست که باعث شد با کیت آشنا شود. کیت نیز بسیار عاشق مانفرد بود و در عین حال عقاید ضدجنگ داشت و مانفرد را تشویق به ترک جنگ میکرد. اما مانفرد نمیتوانست جنگیدن را رها کند بویژه که بهترین دوستانش را نیز از دست داده بود. او پس از بهبودی در میان غم و اندوه کیت به جنگ بازمیگردد اما پس از مدتی متوجه میشود که دولت آلمان از تواناییهای او برای مقاصد تبلیغاتی بهره برده است و با خشم تصمیم به ترک جبهه جنگ میگیرد اما در آخرین عملیات کشته میشود. کیت با ناباوری همراه یکی از دوستان مانفرد از خط نیروهای متحدین عبور کرده و خود را به قبر مانفرد میرساند و بر مزار او مینشیند و با اشک و آه میگوید: «نمیتوانستم زودتر بیایم. عبور از خط متحدین و رسیدن به سرزمین بریتانیا آسان نبود. یکی از دوستان تو به من کمک کرد و وقتی از من پرسید چرا برایم اینقدر مهم است که پیش تو بیایم، به او گفتم برای اینکه دیوانهوار عاشقت هستم».
لیمبو (1972)
کارگردان: مارک رابسون، محصول: ایالات متحده، «لیمبو» سه زن اهل فلوریدا را به تصویر میکشد که همسرانشان در جنگ ویتنام حضور داشته و مفقود یا اسیر شدهاند. اولین زن که تصویر بسیار خوبی از او ارائه میشود، مری کی بیول (کاتلین نولان) زنی میانسال، کاتولیک و مادر 4 فرزند است. او به شوهرش عشق میورزد و بسیار وفادار است. دومین زن شارون دونبک (کاترین جاستیس) زنی جنوبی، زیبا، ثروتمند و بسیار مغرور است. شوهر او در نیروی هوایی آمریکا مشغول به خدمت بود و تلگرافی حاوی کشته شدن شوهرش در جنگ به دستش میرسد اما نمیتواند این گزارش را باور کند. زن سوم سندی لاوتون (کیت جکسون) است. او دو هفته قبل از اینکه شوهرش به جنگ برود، با او ازدواج کرده بود. 3 زن به پاریس میروند و در کنفرانس صلح ویتنام شرکت میکنند و در آنجا فیلمی شوکآور درباره جنایات سربازان آمریکایی علیه ویتنامیها میبینند. تا آنجا که مری کی از جنگ بشدت بیزار شده و به یکی از طرفداران سیاستهای ضدجنگ تبدیل میشود. سرانجام شواهدی بهدست میآید که مرگ همسران مری و شارون تایید میشود و تنها همسر سندی با وضعیتی بسیار اسفبار از اسارت نجات یافته و بازمیگردد.
نامزدی خیلی طولانی
کارگردان: ژان پیرژونه، محصول (2007): فرانسه، داستان فیلم به جنگ اول جهانی مربوط میشود و درباره زن جوان فرانسوی به نام ماتیلدا (آدری تاتو) است که به او خبر داده میشود نامزدش مانچ (گاسپارد یولییل)، سرباز جوانی که به جنگ رفته بود به همراه 4 همقطارش به جرم مجروح کردن خود به منظور فرار از جبهه در دادگاه نظامی محاکمه و محکوم به مرگ شده است. البته مانچ بیگناه است اما نمیتواند بیگناهی خود را ثابت کند. از طرفی ماتیلدا این خبر را که میشنود، نمیتواند موضوع را بپذیرد و برای پیدا کردن نامزدش سفری طولانی را آغاز میکند. او درباره وضعیت نامزدش از همه – از جمله دوستان و اقوام 4 مرد دیگر و همچنین مقامات رسمی که در دادگاه حضور داشتند – تحقیق میکند و حرفهای ضد و نقیضی از روزهای آخر زندگی مانچ میشنود و سرانجام متقاعد میشود که ممکن است او هنوز زنده باشد و در عین حال پی به نظام فاسد دولت فرانسه در ارتباط با افرادی که به زعمشان فراری هستند، میبرد. سپس ماتیلدا با کمک یک کارآگاه خصوصی به پرسوجوی بیشتر میپردازد و سرانجام نامزدش را که در یک آسایشگاه روانی بستری شده و حافظهاش را از دست داده بود پیدا میکند.
کوهستان سرد (2003)
کارگردان: آنتونی مینگلا، محصول مشترک: ایالاتمتحده، بریتانیا، رومانی، ایتالیا، ماجرای این فیلم در اواخر دوران جنگ داخلی آمریکا رخ میدهد. آدا مونرو (نیکل کیدمن) به همراه پدرش که کشیش و بیمار است به روستایی خارج از شهر نقل مکان میکنند. او در روستا با مردی با نام اینمان (جود لاو) که در مزرعه کار میکند آشنا میشود. آن دو در همان نگاه اول عاشق یکدیگر میشوند. اما اینمان خیلی زود مجبور میشود به ارتش بپیوندد و راهی جنگ شود. آدا قول میدهد که منتظر بازگشت «اینمان» بماند. چندی بعد پدر آدا دوام نیاورده و فوت میکند. آدا نیز که هیچگاه در مزرعه کار نکرده بود مجبور میشود به تنهایی و با تمام ناشیگریهایش در مزرعه کار کند. مزرعهای که نیروی کار مردانه میطلبید. در این میان یکی از زنان همسایه به کمک او میرود و آدا از او خیلی چیزها یاد میگیرد و خیلی زود از یک زن ضعیف به زنی قوی تبدیل میشود. او در عین حال با اینمان نامهنگاری میکرد و امید دوباره دیدنش را از دست نمیداد. او همیشه خود و اینمان را کنار یکدیگر میان برفهای کوهستان سرد تصور میکرد. تا بالاخره اینمان تصمیم به بازگشت میگیرد اما در راه به دنبال حادثهای مجروح شده و در انتهای فیلم در برفهای کوهستان سرد میمیرد.
عشق چیز باشکوهی است (1955)
کارگردان: هنری کینگ، محصول: ایالات متحده، این فیلم براساس خاطرات هان سوئین (جنیفر جونز)، پزشک اروپایی– آسیایی، است که عاشق و دلباخته مارک الیوت (ویلیام هولدن)، خبرنگار آمریکایی که برای پوشش دادن اخبار مربوط به جنگ داخلی چین به هنگکنگ آمده است، میشود. ماجرای دلباختگی آنها در هنگکنگ رخ میدهد. آن دو بشدت به یکدیگر وابسته میشوند اما از آنجا که مارک نمیتواند با هان ازدواج کند زیرا همسر سابق او هنوز برگههای طلاق را امضا نکرده است. هان بیصبرانه انتظار میکشد تا روزی بتواند با مارک ازدواج کند اما بعد از مدتی، مارک برای تهیه گزارش به جنگ کره فرستاده میشود و هان را با تمام بیم و امیدش تنها میگذارد. از آن پس آن دو با رد و بدل کردن نامه از حال یکدیگر باخبر میشدند. طولی نمیکشد که هان موقعیت شغلی خود را در بیمارستانی که مشغول به کار بود از دست میدهد و از طرف دولت چین مجبور به ترک خاک هنگکنگ میشود. او همراه دخترخواندهاش به خانه یکی از دوستانش پناه میبرد. پس از مدتی در تمام ناباوری هان خبر کشته شدن مارک اولیوت را میشنود. او در انتهای فیلم به تپهای میرود که همراه با مارک لحظات خوشی را سپری کرده بود و خاطراتش را مرور میکند.
بستن حلقه (2007)
کارگردان: ریچارد آتنبورو، محصول مشترک: بریتانیا، کانادا، ایالات متحده، فیلم با مراسم خاکسپاری کهنهسرباز جنگ دوم جهانی شروع میشود و به مرور خاطرات اتل آن (شرلی مک کلین) همسر متوفی میپردازد. فیلم به دوران جنگ دوم جهانی فلاش بک زده و اتل که دختر جوان و سرزندهای بود (با بازی میشا بارتون در نقش جوانی اتل) را پرشر و شور نشان میدهد. او و مزرعهدار جوانی به نام تدی گوردون عاشق و دلباخته یکدیگر هستند و قصد دارند بزودی ازدواج کنند. مدتی بعد تدی و دوستانش به جنگ اعزام میشوند اما پیش از رهسپاری، تدی و اتل با رد و بدل کردن حلقه با یکدیگر نامزد میشوند. اتل بیصبرانه به انتظار بازگشت تدی میماند. اما تدی هرگز بازنمیگردد و خبر کشته شدن او به اتل میرسد. جیمی یکی از همرزمان تدی حلقه نامزدی، تنها چیزی که از تد باقی مانده بود را برای او میآورد. اما اتل که نمیتواند مرگ نامزدش را باور کند به بلفاست میرود تا با سربازی که شاهد مرگ تدی بوده است صحبت کند. آن سرباز که مجروح و در بیمارستان بستری بود به اتل میگوید موقع مرگ تدی، بالای سرش بوده است. او پیش از مردن میگوید که چقدر عاشق اتل است اما میخواهد که به اتل بگویند دوست ندارد او باقی عمرش را تنها بماند و باید ازدواج کند. اتل بعدها با جک، دوست تدی، ازدواج میکند اما هرگز نمیتواند خاطره تدی را از یاد ببرد.
گلهای هریسون (2001)
کارگردان: الی شوراکی، محصول: فرانسه، گلهای هریسون داستان عشق سارا به همسرش است و دوران جنگ بالکان سال 1991، زمانی که یوگسلاوی سابق در آتش جنگی وحشتناک میسوخت را به تصویر میکشد. سارا لوید (اندی مک داول) – ویراستار عکس - و همسرش هریسون لوید (دیوید استراترن) که یک عکاس جنگی بود در مجله نیوزویک کار میکردند. پسر جوانشان، سزار، از اینکه پدرش مدام به ماموریت میرفت ناراحت بود اما سارا بشدت عاشق شوهرش بود و هربار عکسی از او دریافت میکرد نمیتوانست لب به تحسین نگشاید. تا اینکه هریسون برای تهیه عکس به یوگسلاوی میرود و نیمهشبی بارانی با یک تماس تلفنی خبر کشته شدن او میرسد. در آن لحظه رعدوبرق گوش آسمان را کر میکند، گویی او نیز به خاطر مرگ هریسون زوزه میکشد. اما سارا نمیتواند این حقیقت را بپذیرد و به فرزندانش میگوید که پدرشان نمرده است و مصمم بود که او را به خانه بازگرداند. سپس راهی بالکان میشود و در عین حال یکی از همکارهای هریسون، کایل موریس (آدریان برادی) نیز در این راه به او کمک میکند. آنها در بالکان کشتاری میبینند که تا آن زمان به چشم ندیده بودند. و در آنجا سارا بالاخره مدارکی دال بر کشته شدن شوهرش پیدا میکند و با قلبی پر از درد به خانه بازمیگردد. سپس پسرشان را میبیند که به گلهایی که هریسون در گلخانه کاشته بود دارد رسیدگی میکند.