printlogo


کد خبر: 129107تاریخ: 1393/9/3 00:00
خودم کفن‌دوزم، شوهرم نعش‌کش

سایه فلاحیان: پیر نیست و سنی ندارد اما سختی روزگار پیرش کرده. صورت مهربانش چین و چروک‌هایی دارد که معلوم است گذر عمر آنها را بر چهره‌اش نقاشی نکرده بلکه جای پنجه‌های بی‌رحم مشقت و سختی است. چادر سیاهش را کیپ گرفته، قوز کرده و خجلت‌زده نشسته است. دستانش راز زندگی‌اش را فاش می‌کند، دستانی چروکیده، سرخ و پر از رگ که صدها نفر را روی سنگ‌های سرد برای آخرین بار استحمام داده و لباس آخرت را بر تن آنها کرده، در آخرین منزل همه؛ غسالخانه گورستان.
کفن می‌دوخته، آخرین لباس ما از بین انگشتان او بیرون آمده. بعد غسال شده؛ پس از مدتی ترفیع گرفته و سرپرست غسالخانه شده. بچه‌ها را می‌شسته، نوزادان را، در همان حال دلش پیش بچه‌های خودش بوده، بچه‌هایی که از شغل مادر شرمگین بوده‌اند و او همه زندگی‌اش را وقف آنها کرده، وقف یک لقمه نان و آبرو.
اینجا بهشت‌زهراست، دیار رفتگان، اینجا جزیره دورافتاده‌ای است که ایستگاه آخر انسان‌هاست.
***
غسال، دفن‌کننده، نجار، خدماتی، باغبان، راننده نعش‌کش، برقکار و سنگ‌تراش از جمله مشاغل بهشت‌زهراست. در اینجا تطهیرکنندگان، دفن‌کنندگان و بسیاری دیگر دچار مشکلات روحی- روانی هستند. تا حالا شده فرزندت با بغض نگاهت کند و بگوید گناه من چیست که بچه یک غسالم؟
تا حالا شده روز اول مهر فرزندت با چشم گریان به خانه بیاید و بگوید دیگر به مدرسه نمی‌روم، چون معلم گفته شغل والدینتان چیست و در ذهن تصور می‌کنی که فرزندت مِن‌‌مِن‌کنان طفره می‌رود و خودش را از نگاه همکلاسی‌هایش قایم می‌کند؟ تا به حال شده بچه‌های محل، فرزندت را به خاطر شغل والدینش مسخره کنند، او از آنها فراری باشد و حتی یک دوست نداشته باشد؟ تا به حال شده بچه‌های فامیل به فرزندت فخر‌فروشی کنند، همه با انگشت تو و فرزندت را نشان دهند و در گوشی صحبت کنند؟ دیگر نگاه سنگین مردم آزارت می‌دهد، تا صبح کابوس می‌بینی و کارهای روزمره در خواب برایت تکرار می‌شود.
در میهمانی‌ و مجالس نگرانی نکند کسی حرفی بزند. بهترین دوران زندگی‌ات را که دوران جوانی و خوشی‌هایت است، باید کفن بدوزی. وقتی بچه‌های همسایه تو را می‌بینند، قایم می‌شوند، جیغ می‌زنند. صاحبخانه به خاطر شغلت جوابت می‌کند.
همسرت می‌گوید از تو چندشم می‌شود. خانه اقوام استکانت را جداگانه می‌شویند و فقط مختص توست. بچه‌ها در مدرسه به فرزندت می‌گویند مادرت مرده‌شوی است. فرزندت می‌گوید تا تو در این شغلی، من ازدواج نمی‌کنم. شاید درک نکنی اما بارها و بارها به خاطر شغلم خجالت کشیدم اما هرگز خسته نشدم، چون امید داشتم.
25 ساله بودم. شوهرم در وزارت راه کار می‌کرد. شرکت وابسته به محل کارش منحل شد، بیکار شد و من جویای کار. دوست داشتم در مکان‌های مذهبی کار کنم تا لطمه و آسیبی نبینم.
 13 رجب بود. در خانه نشسته بودم که خانمی آمد و گفت بلدی با چرخ راسته‌دوز کار کنی؟ بهشت‌زهرا کفن‌دوز می‌خواهد. گفتم اصلا به بهشت‌زهرا نرفته‌ام، نمی‌دانم کجاست. تا صبح فکر کردم کفن چیست، شوهرم راضی می‌شود یا نه؟ آدرس دادند، پرسان‌پرسان به باغ شهر رسیدم از آنها پرسیدم، گفتند برو پیش فلانی. به مسؤول کفن‌دوزی گفتم دو بچه دارم، مشکلاتم زیاد است. از من پرسید بلدی با چرخ کار کنی؟ سالن بزرگی با طاقه‌های بزرگ پارچه و یک میز بزرگ بود. پارچه‌ها دو متر در 10 سانت تا 2 متر در 20 سانت، برای خانم‌ها کمتر و برای آقایان بیشتر. همین! باید برش بزنید و بغل هم وصل کنید.
این‌طور بود که کفن‌دوز شدم و سرتاسری برای مرده‌ها می‌دوختم. در بسته‌های 20 تایی می‌گذاشتم برای غسال‌ها. 18 ماه کار کردم. با پسر کوچکم که هنوز به مدرسه نمی‌رفت، سر کار می‌رفتم. فرزندم سر پارچه‌ها را می‌گرفت، باز  می‌کرد و من قیچی می‌زدم.
پسرم می‌گفت مادر اینها چیست؟ می‌گفتم لباس، می‌گفت وقتی پیر می‌شویم، می‌گذارندمان داخل این لباس‌ها؟ می‌گفتم آره.
کار کردم و کار کردم. فرزندم از من یک رٌبات خواسته بود، پول نداشتم. مدتی کار کردم تا توانستم برایش یک اسباب‌بازی بخرم.
یک روز یکی از مسؤولان بهشت‌زهرا مرا صدا کرد و گفت می‌خواهم سرپرست غسالخانه شوی. پیرزنی که مسؤول غسالخانه بود، بازنشسته می‌شد. برای اولین بار مرده دیدم، پشت آکواریوم، سر ظهر. دختربچه‌ای 6-5 ساله بود، داشتند او را می‌شستند، هیچ‌کس هم پیشش نبود. ناشناس بود و صاحب نداشت، در بیمارستان فوت کرده بود.
احساس بدی به من دست داد. همه‌اش فکر می‌کردم دور از جان، بچه خودم روی سنگ غسالخانه است و دارند او را می‌شویند. فردای آن روز دوباره به غسالخانه رفتم. یک غسال سیاه و چاق آمد و روبه‌روی شیشه ایستاد. ترسیدم. گفت از من ترسیدی؟ من صغری‌خانم هستم. گفتم حاج‌آقا به من گفته بیام اینجا. وقتی پا به داخل غسالخانه گذاشتم، بوی کافور به قدری تند بود که حالم را به هم زد. با خود فکر می‌کردم چه جوری می‌خواهم نان بچه‌هایم را از این مرده‌شوی‌خانه دربیاورم.
زن‌ها تقریباً همسن و سال هم بودند و جوان‌ترین غسال من بودم. همه عجیب نگاهم می‌کردند. لحظه‌شماری می‌کردم که ساعت کاری به پایان برسد. بعد از اتمام ساعت کاری به خانه رفتم. هر چقدر غذا درست می‌کردم، احساس می‌کردم بوی تعفن می‌دهد. وسواس پیدا کرده بودم. مرده‌شویی برایم عذاب‌آور بود. فقط نگاه می‌کردم؛ جنازه تصادفی، کودک، جنازه‌ای که قطار از رویش رد شده بود، واقعا تحمل نداشتم. تا صبح کابوس می‌دیدم. مغزم استراحت نمی‌کرد. شوهرم رضایت نداشت. بالاخره مسؤول غسالخانه شدم. کم‌سن و سال بودم و کسی حرفم را گوش نمی‌کرد. یک روز دیدم رفتند سراغ کیف من. به من گفتند نمی‌توانی پماد داشته باشی. وسایلت را داخل یک بقچه بگذار روی زمین. وقتی حمام می‌کردم، اتاق استراحت نداشتم. سر کیفم آمده بودند تا وسایلم را بردارند. اما کم‌کم با آنها دوست شدم، زندگی هر کدام داستانی داشت.
سخت‌ترین حادثه، مرگ یک کودک بود. مادرش ضجه می‌زد که بچه یک سال و دو ماهه مرا نشویید، تازه راه رفتن یاد گرفته. نمی‌گذاشت او را بشویند. بچه را خون‌آلود بغل کرده بود و می‌گفت بگذارید به او شیر بدهم. بچه‌اش از بالکن افتاده. زیر چشم زن سیاه و کبود بود. گفت شوهرش او را زده که چرا بچه از بالکن افتاده. به مرده‌شوی‌ها گفتم بچه را از او نگیرید، بگذارید با بچه‌اش تنها باشد. بعد از مدتی بچه را داد تا بشوییم و کفن کنیم.
یک روز بچه‌ای را به بهشت‌زهرا آورده بودند که داخل حوض افتاده بود. حال بدی به من دست داد. استرس داشتم چون بچه‌های من در خانه تنها بودند. چاره‌ای نداشتم، آنها را به خدا سپرده بودم. دختربچه‌های 8-7 ماهه به بالا مال من بود. بدون دستکش می‌شستم، خلعت می‌انداختم تا ثواب جمع کنم. اینجا می‌توانم برای آخرتم کاری کنم، شاید وقت دیگری نداشته باشم.
مادرم به خانه‌ام نمی‌آمد. یک روز به پدرم گفتم چرا مادر به خانه‌ام نمی‌آید؟ گفت مادرت فکر می‌کند تو نجسی. وقتی این را شنیدم، حالم بد شد. چند سالی طول کشید تا مادرم با من رفت و ‌آمد کرد. جاری‌هایم با من رفت و آمد نمی‌کردند. دست‌پختم تک بود ولی چون می‌دانستند مرده‌شویم، به خانه‌ام نمی‌آمدند. پسر بزرگم از مشق نوشتن بدش می‌آمد، یک روز او را با خودم سر کار بردم. یک بچه آورده بودند. نوزاد بود، دست و پا نداشت. توی دستم گرفتم و به او نشان دادم و به او گفتم باید شکر نعمت کنی که خدا به تو دست و پا داده است. از آن زمان به بعد فرزندم دیگر دل به درس داد. متولد 1371 است، 19 ساله بود که برایش زن گرفتم. خودم تک‌دختر بودم، نور چشم پدر بودم. پدرم کشاورز بود. 5 برادر داشتم. خودم نخواستم هیچ‌وقت دست جلوی آنها دراز کنم.
اوایل که به بهشت‌زهرا می‌آمدم، شوهرم غرغر می‌کرد چون فامیل‌ها مراوده‌شان را با ما قطع کرده بودند. دخلمان به خرجمان نمی‌رسید. زندگی سخت بود. با مرده‌ شستن به جایی نمی‌رسیدیم. او هم بیکار شده بود، کار مرا درک نمی‌کرد. یک روز به او گفتم بیا در بهشت‌زهرا کار کن. گفت نمی‌آیم. گفتم چرا؟ گفت از مرده شستن بدم می‌آید. به او گفتم اگر نیایی، از تو جدا می‌شوم. خلاصه! او را هم آوردم سر کار و راننده آمبولانس شد. تازه فهمید که من چه می‌کشم. حالا خودش تا صبح در خواب نعش‌کشی می‌کند و حال مرا درک می‌کند. پسرم هنوز با کار من کنار نیامده است اما چه کنم، چاره‌ای نیست. حقوق و مزایایم کفاف زندگی و شهریه دانشگاه بچه‌ها را نمی‌دهد. فقط عشق به بچه‌هاست که باعث شده این همه سال دوام بیاورم. به هیچ‌کس رو نزدم. همسرم یک بار که از خیابان رد می‌شد، چند دختر بدحجاب داد زده بودند نعش‌کش بیا ما را ببر. این چیزها اذیتش می‌کرد. دوست ندارم فرزندانم کار مرا تکرار کنند. آنها باید به جایی برسند.
آرزویم این است که مزرعه‌ای برای خودم داشته باشم تا بتوانم در آنجا کار کنم. می‌خواهم درس بخوانم. یک وصیتنامه هم نوشته‌ام. دوست ندارم بچه‌هایم یک ریال مال حرام بخورند. وقتی در غسالخانه کار می‌کردم، فکر عذاب قیامت را باور کرده بودم. مرگ را در صورت انسان‌ها می‌دیدم. یک صورت ترسناک بود، یک صورت زیبا. یک روز جنازه‌ها زیاد بود، یک روز کم. برخی جنازه‌ها پا نداشتند، دل و روده‌‌شان بیرون بود و... .


Page Generated in 0/0208 sec