printlogo


کد خبر: 130951تاریخ: 1393/10/8 00:00
هوای‌تازه*

 1- بار دیگر تفحص!
نیمه یکی از شب‌های سرد، مرطوب و استخوان‌سوز دی‌ماه سال 79 در فکه بود. خسته و بی‌رمق و چمباتمه‌زده از سرما در زیر یکی از سه سوله رینگی کوچک مقر تفحص شهیدان، پادشاه هفتم را خواب می‌دیدم. نیمه‌های شب چندین بار متوجه حرکت و زمزمه‌های آهسته علی آقا شدم! اُورکت کره‌ای را روی دوشش انداخته بود و کلاهش را بر سر کرده بود. مطمئن بودم که هنوز وقت اذان نشده. در آن سرمای سوزناک سحرگاه فکه، بدنم گُر گرفته بود از شَرم.
مناجات و هق‌هق بی‌صدای نماز شبش که تمام شد، در آستانه اذان صبح، بلند شد فانوس به دست ایستاد و با آهنگی تکان‌دهنده و به یادماندنی یکی، دو بیت شعر را با صدای نیمه‌بلند خواند و اذان گفت تا همه برای نماز بیدار و آماده شوند: «صبح که سحر می‌زند، خدا نظر می‌کند/ بنده چقدر بی‌حیاست، خواب سحر می‌کند». بعد از نماز رو کرد به من و گفت: «باز هم می‌خوای بخوابی؟» گفتم: «نه! درخدمتم!» گفت: «بریم بیرون؟» گفتم: «بریم.» و چه رفتنی! گرگ‌و‌میش هوای مه گرفته و پر سوز و سرمای فکه و شبنم‌های یخ‌زده روی بوته‌های کنار جاده حال غریبی در وجودم زنده می‌کرد. دست‌های یخ زده‌ام را در جیبم فرو برده بودم و بخار نفس کشیدنم جلوی صورتم را می‌پوشاند. قدری قدم زدیم. علی آقا درددل می‌کرد. نه! شاید وصیت می‌کرد. خیلی دلش گرفته بود. از نارفیق‌ها، از نامهربانی‌ها و بی‌صداقتی‌ها، می‌گفت و دور می‌شدیم از مقر. دردهای خودش و پای قطع شده و تن مجروح و خسته‌اش، پسرش «عباس» و معلولیتش که 12 سال مثل یک تکه گوشت در گوشه خانه ناله می‌کرد و دلتنگی‌های دختر شاد و پرانرژی‌اش «فاطمه» که دلخوشی و مونس همسر صبور و غالباً تنهای علی آقا بود، از یکطرف و ناملایمات کاری و تنگناها و برادری‌های وصله پینه شده، از طرف دیگر!
در آن لحظه‌ها و دقایق، تصورش را هم نمی‌کردم که بعد از 6 سال رفاقت؛ این آخرین دیدار من با او است. دردمندانه می‌نالید و نصیحت و وصیت می‌کرد. نمی‌دانستم یک‌ماه بعد، صبح روز 22 بهمن، در وسط میدان مین منطقه عملیاتی فکه، آوردگاه رزم‌آوران نبرد والفجر مقدماتی، علی محمودوند، مرد روزهای مردآزمای جنگ و فرمانده و علمدار با اخلاص اکیپ تفحص لشکر 27 محمد رسول‌الله‌(ص)، در خون خود به سجده می‌افتد و طعم تلخ از دست دادن رفیق را با شکستن کمرم، درکامم می‌نشاند!
گفتم وسط میدان؟! بله! شهدا همیشه وسط میدان بوده‌اند، خواه میدان مبارزه باشد، خواه میدان فداکاری و شهادت و خواه میدان «امیرچخماق» در شهر شهیدپرور و دارالعباده «یزد». باید به این ودایع کبریایی و دفینه‌های آسمانی که حاصل مجاهدت‌های شهیدان مظلوم و بی‌ادعای تفحص در میادین مین برجای مانده از جنگ در جنوب و غرب کشور، برای پایان بخشیدن به یک عمر چشم انتظاری هزاران پدر و مادر و همسران منتظر و داغدیده‌‌اند، سلام و درود گفت. شهیدان! صفای قدمتان...

2- ماه فرو ماند از جمال محمد
برخی شنیده‌ها حاکی از آن است که اهالی محله هنر هفتم، این روزها در تب و تابند تا همزمان با فرارسیدن هفدهم ربیع‌الاول «میلاد پیامبر اکرم(ص) و امام جعفر صادق(ع)» شاهد رونمایی از آخرین ساخته هنرمند با اخلاق کشورمان، مجید مجیدی باشند. امیدوارم چه در این مناسبت و چه در زمان دیگری که ممکن است دست‌اندرکاران آن برنامه‌ریزی کرده باشند، هر چه زودتر شاهد این اتفاق مبارک باشیم. فیلم سینمایی «محمد(ص)» که چند ماه قبل بخش‌های کوتاهی از پشت صحنه تولید و برخی سکانس‌های آن با حضور مجیدی برای میهمانان خارجی در سالن نمایش سازمان اوج به نمایش درآمد، الحق اثری باعظمت، لطیف و تأثیرگذار است. البته هر نوع قضاوت و داوری درباره محتوا و کیفیت این اثر را باید به بعد از دیدن نسخه کامل آن موکول کرد اما آنچه دیدم، تراز سینمای انقلاب اسلامی را ارتقا خواهد داد؛ ان‌شاءالله.
حالا بگذار وارثان محمدبن عبدالوهاب، تکفیری‌های آل‌صهیون و سلفی‌ـ‌صهیونیست‌های نفت‌خوار عقال قرمز، از خشم و عصبانیت بمیرند. بله! پیامبر اسلام، رحمه..‌للعالمین است، نه الهه سربریدن و خون و وحشی‌گری و جهالت!
هر چند عمده عوامل اصلی این اثر، میهنی نیستند و همین منجر به چند برابر شدن هزینه‌های تولید آن شده و حساسیت‌هایی را در خانواده سینما برانگیخته است اما در این سرزمین آنقدر اسراف و ریخت و پاش هست که اگر بخش کوچکی از این ضایعات جلوگیری و کنترل شود، هر سال سه‌چهار اثر جهانی از این دست، می‌توان تولید و راهی ممالک دیگر کرد. خدا را شکر که توفیق پشتیبانی از تولید چنین اثری متعلق به هیچکدام از دولت‌ها نیست! نه دولت قبل که اعتنایی به جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی نداشت و نه دولت فعلی که در این حوزه‌ها اساساً دغدغه‌ای ندارد.
فیلم‌هایی از جنس «محمد(ص)» مجیدی و «چ» ابراهیم حاتمی‌کیای عزیز، موشک‌های شهاب 3 جمهوری اسلامی ایران در حوزه فرهنگ است که می‌تواند معادلات ناتوی فرهنگی را به هم بریزد و نقشه‌ها را در این نبرد، جابه‌جا کند. میلیون‌ها و بلکه میلیاردها انسان قحطی‌زده تشنه و بمباران شده در زیر امواج هزاران شبکه ماهواره‌ای و رسانه‌های غول‌پیکر دشمن، در انتظار آثار ناب هنرمردان مسلمان و متعهد این آب و خاکند..... تا بیشتر از این دیر نشده، بسم‌الله.

3- دست‌های پر جشنواره «عمار» و دست‌های خالی جشنواره «فجر»
هر چقدر از فتنه سال 88 دورتر می‌شویم و گرد و خاک ناشی از آن غوغای غبارآلود فرو می‌نشیند، رویش‌ها و جوانه‌ها بیشتر رخ نمایان می‌کنند. یکی از رویش‌های مبارک این سال‌ها «جشنواره مردمی فیلم عمار» است. گردهمایی بزرگی که به اتکای آثار و تولیدات خودجوش جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و بعضاً با حداقل امکانات به فرجام قابل قبولی رسیده است. جشنواره عمار نهالی است که قد می‌کشد و بالا می‌رود.  در حالی که جای هیچ جشنواره‌ای را تنگ نکرده! در تقویم سینمایی کشور بیش از 300 جشنواره فیلم برگزار می‌شود؛ از «رویش» و «رشد» و «پلیس» و «مقاومت» و «فیلم کوتاه تهران» و «سینماحقیقت» گرفته تا «فجر» و «بهزیستی» و صدها جشنواره ریز و درشت دیگر! اما هیچکدام «عمار» نمی‌شوند. گفتمان غالب در اکثر آثار شرکت‌کننده در جشنواره عمار، گفتمان انقلاب اسلامی است و برای نگه داشتن این بیرق، با هیچ‌کس تعارف ندارد! صریح است و ساده. هر چند ممکن است در جاهایی با شلختگی و بی‌نظمی و شاید غیر استاندارد برگزار شود اما در این آب و هوای خراب و آلوده عرصه فرهنگ، برای اصحاب هنر و رسانه انقلاب اسلامی، غنیمت و هوای تازه است. هر چقدر دست بروبچه‌های شرکت‌کننده در این جشنواره از آثار زلال و اولویت‌دار انقلابی پر است، دست متولیان امسال جشنواره فیلم فجر، از آثار ناب، جذاب و تأثیرگذار دینی و متناسب با گفتمان انقلاب اسلامی، خالی است! همه ما علت این فقر و کم‌خونی شدید در سینمای سرطان‌زده این ملک را می‌دانیم. کاش متولیان دولتی و رسمی امر فرهنگ، نیم‌نگاهی به حال و روز بحرانی خود و انرژی و نشاط متراکم در وجود عمارهای جوان این دوران می‌انداختند. اگر چشم بینایی باشد!
راستی! از کوچ اجباری وحید جلیلی (دبیر جشنواره عمار) به شهر آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) و پوشیدن کسوت «معاون اجتماعی شهرداری مشهد» مدتی گذشت. به خودش هم به طور شفاهی گفته‌ام: نمی‌دانم از رفتن دوست و برادرم آقا وحید به مشهد، باید ناراحت باشم یا خوشحال اما امیدوارم رفتن او منجر به بروز خلأ یا حفره‌ای پرنشدنی در روند مدیریت جشنواره عمار و سایر فعالیت‌های جنبی‌اش در این حوزه، نشود.

4- «نُه ده» را فراموش نمی‌کنیم!
در آستانه یوم الله 9دی، خواستم چند خط قلمی کنم اما هر چه کندوکاو کردم و عمیق‌تر شدم، زیباتر، خواندنی‌تر و دلنشین‌تر از «دل‌نوشت» برادر خوبم «حسین قدیانی» نیافتم! «من مستأجر نیستم! خانه‌ام بیت رهبری است» یادداشتی بود که برای همیشه در تاریخ روزنامه‌نگاری سیاسی، ماندگار شد. مثل خود نهم دی‌ماه. توصیه می‌کنم کتاب «نُه ده» حسین را حتماً بخوانید. تجربه واقعه عظیم و خروش مقدس ملت در حماسه نهم دی‌ماه، بار دیگر به همه یادآوری کرد: «خط قرمز» ما، لبیک یا حسین است.... خط قرمز ما، خط «ولایت» است و بس! چه زیبا گفت:
ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم
گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم
دنیا اگر از یزید لبریز شود
 ما پشت به سالار شهیدان نکنیم

5- از تهران تا کابل
همین یکی، دو ماه پیش بود. ساعت 6 صبح یکی از روزهای آرام و ساکت پاییزی که زمین خیس شده از نم‌نم دانه‌های زلال باران بود و صدای رد شدن ماشین‌ها از چاله‌ چوله‌های پرآب و حوضچه خیابان‌های تهران به گوش می‌رسید، نوجوان 13-12 ساله لاغر‌اندامی که چشمانش پُف کرده بود انگار که از خواب ناز پریده باشد، توجهم را جلب کرد! سردش بود و چند نان بربری را لای پارچه‌ای در دست گرفته بود و از جلوی من رد شد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که به یک‌باره در‌های جلوی خودروی وانت دوکابین «ناجا» که گوشه‌ای از خیابان پارک شده بود و تا این لحظه جلب توجه نکرده بود، باز شد و 3 مأمور نیروی انتظامی شروع به دویدن کردند، نوجوان، آشفته و بی‌پناه با همه وجود فرار می‌کرد. بقچه نان را رها کرد و با همه وجود مثل بچه آهو می‌دوید. یکی از مأموران که تنومندتر بود با دست‌های توپر و درشت، از پشت بر کتف پسر کوبید، مثل عقابی که بر شکار خود فرود آمده باشد، نوجوان با صورت به زمین خورد و میان گل‌و لای جمع شده در یکی از چاله‌ها، حسابی خیس و گل‌آلود شده بود. می‌لرزید! هم از ترس و هم از سرما!
پسربچه را بردند داخل همان وانت دوکابین که روی صندلی عقبش 4-3 کارگر افغان و در قسمت حمل بار هم، 6-5 پیرمرد و جوان افغان دیگر کز کرده و درهم فرو رفته و نشسته بودند! نتوانستم بیشتر از این بایستم و حیرت‌زده نگاه کنم. دویدم به سمت آن مأمور. پرسیدم چه شده؟ چه کار کرده‌اند؟ نگاهی کرد و گفت: «افغانی‌اند»! گفتم: خب؟ گفت: «خب که خب! باید برگردند به کشورشان! مردم از اینها ناراضی‌اند و از ناجا تقاضا دارند افغانی‌ها را جمع کنیم و برگردانیم به کشورشان....!» بگذارید ادامه ندهم... کافی بود یک نفر با موبایل از این صحنه فیلم می‌گرفت؛ آنوقت همین غوغا و جنجالی که اکنون بر سر فیلم اخیر در شبکه‌های اجتماعی برپا شده، 2 ماه پیش جرقه زده می‌شد. برخی از ما، عجب ملتی هستیم! یادم آمد اردیبهشت 92 در خط مقدم جبهه مبارزان سوری در «ریف دمشق»، یکی از محورهای عملیاتی دست شیعیان افغانستان بود که به یاری و مدد علوی‌های شام شتافته بودند. فقیرترین و بی‌امکانات‌ترین و سخت‌ترین محور عملیاتی، تحویل جمع قلیلی از افغان‌ها بود. بعد از سلام و احوالپرسی و خداقوت به جوان‌ترها، معلوم شد یکی از آنها فرزند مجاهد شهیدی است که پدرش زمستان سال 65 در شلمچه به شهادت رسیده! چه بسیارند شهدای مظلوم و گمنام افغانستان که در 8 سال جنگ نابرابر تحمیلی به این ملت مظلوم، خودشان را برای دفاع از این آب و خاک به جبهه‌های نبرد با ارتش مجهز حزب بعث و حامیان بین‌المللی‌اش رساندند! چه بسیارند مفاخر و مشاهیر افغان در ایران و افغانستان که بی‌ادعا و بی‌نشان در غربت و فقر روزگار می‌گذرانند. شعرا و ادیبان، نویسندگان و دانشگاهیان افغان، بماند! بیش از 3 میلیون نفر نیروی کار در کشورمان بدون داشتن بدیهی‌‌ترین حقوق اجتماعی نظیر اجازه تحصیل، معامله و بیمه بهداشت و درمان و... سخت‌ترین و ملال‌آورترین مشاغل، از عرق ریختن در کوره‌های آجرپزی تا کارگری ساده ساختمانی را بر عهده گرفته‌اند. یادش بخیر «احمدشاه مسعود» شیر دره پنجشیر! مستند «لعل بدخشان» محمدحسین جعفریان را بارها دیده‌ام؛ با نواها و موسیقی‌های محلی افغانستان زندگی کرده‌ام. افغانستانی که معدن غنی و حاصلخیز منابع انسانی نجیب، باانگیزه و مستعد است، حسرتا که فعلاً از این استعدادها و منابع سرشار، آمریکا و انگلیس و فرانسه و ترکیه و سایر دولت‌های اروپایی بهره می‌برند و نه انقلاب اسلامی ایران که با قدمتی فرهنگی و دیرینه و همزبان و هم‌گویش با کشور همسایه خود است! فیاللعجب! چقدر غفلت! بعد از دیدن این صحنه تأسفبار، با محمدحسین جعفریان تماس گرفتم. باسابقه‌ترین و فعال‌ترین عنصر فرهنگی انقلاب در حوزه افغانستان که عمر و جوانی و سلامتی خودش را پای نزدیکی دو ملت بزرگ ایران و افغانستان گذاشت. به او گفتم: حسین عزیز! جوانمردی کن و هرچه سریع‌تر برنامه مجله تلویزیونی «سلام افغانستان» را که برای پخش از شبکه افق برنامه‌ریزی کرده‌ای، شروع کن! مجله‌ای تصویری و هفتگی که به معرفی هر چه بیشتر افغانستان می‌پردازد. جعفریان تعجب کرده بود اما حال خرابم را درک می‌کرد و خوب می‌فهمید. چرا ما هنوز توانایی‌ها و استعدادهای بزرگ نهضت جهانی اسلام را به خوبی نشناخته‌ایم و باور نکرده‌ایم؟.... فرصت‌ها چه ساده
از کف می‌روند، هیهات!

6- شب‌های قدر کربلای 5
هر سال به نیمه‌های دی‌ماه نرسیده، بروبچه‌های رزمنده و جانبازان و خانواده‌های شهیدان، یاد عملیات کربلای 5 و کانال پرورش ماهی و نهر خین و شلمچه و جزیره ام الرصاص و اعزام عظیم و سراسری «سپاهیان محمد(ص)» می‌افتند. گفتم کربلای 5، یاد نویسنده توانای کتاب «شب‌های قدر کربلای پنج» افتادم. «نصرت‌الله محمودزاده» نویسنده و پژوهشگر ارزشمندی که بخشی از اخلاق و تجربه دوره نوجوانی‌ام را مدیون شخصیت قهرمانان واقعی کتاب‌های او هستم که بشدت بر من تأثیر گذاشت. «مسیح کردستان» قصه زندگی سردار شهید محمد بروجردی و «سفر سرخ» قصه دیگری از زندگی دانشجوی پیرو خط امام و یکی از فاتحان لانه جاسوسی آمریکا، شهید سیدحسین علم‌الهدی. به قول حسین بهزاد عزیز (خالق کتاب‌های ارزشمندی همچون همپای صاعقه)،‌ ای‌کاش در این روزگار و در پیچ و خم هزارتوی این شهر آلوده و شلوغ، قدر و قیمت خالق کتاب کم‌نظیر شب‌های قدر کربلای 5 را بیشتر می‌دانستیم. خدا را شکر که او هنوز در بین ما است.

7 - ... و اما اربعین!
اگر خدا بخواهد و صاحب عاصی این قلم فقیر و ناتوان را عمری باقی بود، به قدر وسع قلیل خود، تلاش خواهد کرد در هر یادداشت، ذره‌ای و قطره‌ای از اقیانوس حلاوت مائده‌های این رخداد عظیم آخرالزمانی را ولو در حد چند سطر بازگو کند. همین مقدمه مختصر کفایت می‌کند تا مثل تخته شکسته واژگون و بی‌اختیار، دل به اقیانوس توفانی و مواج اربعین بزنم.  3 سال قبل‌تر که برای نخستین بار شال و کلاه کردم، در سفر عجیب و آسمانی اربعین، توفیق یار شد و همسفر حجت‌الاسلام «آقاتهرانی» شدم. قبل از حرکت وقتی مختصر توشه و وسایلم را برای طی طریق در جاده نجف اشرف تا کربلای معلا، در کوله‌پشتی کوچکم، جمع و جور می‌کردم، بزرگ‌ترین دغدغه‌ام برای این سفر، گیج زدن در عوالم روزمرگی و سیر و سیاحت در وادی اطعمه و اشربه مسیر، آن هم به خاطر فقدان هادی و همسفر و هم‌صحبت عالم و بااخلاق بود که به لطف و مرحمت ارباب و آقا و سرورم حضرت سیدالشهدا(ع)، با همراهی گوهر نابی همچون «حاج آقامرتضی»، این یگانه دغدغه هم مرتفع شد... بگذریم! اصل و فرع و حواشی و خاطرات سفر بماند برای فرصتی دیگر! در طول مسیر، مانده بودم حیران و بهت‌زده در کشف اسرار این اتفاق بی‌بدیل و این رزمایش و مانور قدرت شیعه در عصر آخرالزمان! که حاج‌آقا به فریادم رسید، دلایل متعددی را یکی یکی برشمرد که حافظه زنگ زده و نم کشیده من، 2 دلیل را به خاطر سپرد:
1- در آخرالزمان، هنگامی که حضرت بقیه..‌الله‌الاعظم(عج) پایگاه و مرکز حکومت را در کوفه قرار می‌دهند، آن زمان که سپاه و لشکر اسلام، فوج فوج به ایشان ملحق می‌شوند، طبق روایات، زمانی که حضرت در مسجد کوفه به نماز می‌ایستند، صفوف طولانی و درهم فشرده سپاه اسلام، تا کربلا امتداد می‌یابد. زمین زیر پای نمازگزاران آخرالزمانی به واسطه رفت و آمدهای زوار پیاده حضرت اباعبدالله‌الحسین(ع) پاک و مهیای آن رخداد عظیم خواهد شد.
2- هیچ دولتی قادر نیست با این نظم و انضباط و با این عرض و طول و حجم و کیفیت، پشتیبانی و تأمین نیازمندی‌های میلیونی لشکریان آخرالزمانی امام عشق را تأمین کند، لذا ملت عراق، در آزمونی بزرگ در حال تمرین میزبانی و آماده شدن برای پذیرایی از آن سپاه عظیم هستند!
فعلاً همین مختصر را داشته باشید تا فرصتی دیگر!
اللهم ارزقنا شفاعه..‌الحسین یوم‌الورود
عزت‌تان مستدام
...............................................................................................
* روزنامه وطن‌امروز از این پس روزهای دوشنبه
 با ستون «هوای تازه» میهمان قلم
احسان محمدحسنی است.


Page Generated in 0/0065 sec