printlogo


کد خبر: 131816تاریخ: 1393/10/23 00:00
نام پدر: مصطفی

حسین قدیانی: 7 یا شاید 8 سال پیش بود؛ باز هم حدودا پس و پیش که از میدان فردوسی قصد کردم این 4-3 ایستگاهی که تا پل کریم‌خان فاصله است پیاده گز کنم. مقابل «روایت فتح» اما چشمم به برگه‌ای افتاد که نصب شده بود روی در شیشه‌ای فروشگاه. «علمدار با کیفیت ارتقا یافته رسید». به عشق صدای آوینی و نوحه حاج‌صادق و شعر بی‌مثال حبیب معلمی و شرق ابوالخصیب و کربلای 5 و سه‌راهی شهادت و خنده‌های جاودان حاج‌حسین خرازی و آستین خالی دست راست و صدالبته طمع آن کیفیتی که ارتقا هم یافته بود، یک نسخه دیگر از دی‌وی‌دی علمدار را خریدم. آخر شب در خانه، غوغایی بر پا شد در دلم با «علمدار». از یک سو صدای محزون راوی فتح بود که می‌گفت: «آخرین بار که حاج حسین را دیدم در عملیات کربلای5 بود. شرق ابوالخصیب. وقتی از این کانال‌ها که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می‌داده است بگذری، به فرمانده خواهی رسید، به علمدار... او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه می‌گویم؟ چهره ریزنقش و خنده‌های دلنشینش نشانه‌ بهتری است... مواظب باش! آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می‌کنی. اگر کسی او را نمی‌شناخت هرگز باور نمی‌کرد با فرمانده لشکر مقدس امام حسین‌(ع) روبه‌روست. ما اهل دنیا از فرماندهان لشکر، همان تصوری را داریم که در فیلم‌های سینمایی دیده‌ایم اما فرماند‌هان سپاه اسلام، امروز همه آن معیارها را در هم ریخته‌اند... حاج حسین را ببین! امروز در شرق ابوالخصیب، نزدیک بصره و 10 سال پیش در مدرسه شبانه نمونه... خدایا چه رخ داده است؟ چگونه می‌توان این همه را باور کرد؟»
و از دیگر سو، حنجره محزون بلبل خمینی بود که سرود حبیب معلمی را به غایت زیبا می‌خواند: «اسوه شب شکاران فخر طلایه‌داران؛ حسین خرازی، حسین خرازی... رایحه بهاران در دل لاله‌زاران؛ حسین خرازی، حسین خرازی... سوی خدا نموده رجعت جاودانه، همچو همای رحمت در دل بی‌کرانه؛ اوج گرفته روحش سرخوش و عاشقانه، تا به تقرب حق بر زند آشیانه؛ جای کند به بزم و مجمع رستگاران؛ حسین خرازی، حسین خرازی...».
در جایی از مستند «علمدار» که لنز دوربین روی صورت فرزند نوزاد شهید حسین خرازی بود، سید شهیدان اهل قلم با مخاطب قراردادن «مهدی خرازی» داشت می‌گفت: «یادگار حاج‌حسین خرازی، پسری است که بعد از شهادت او به دنیا آمده است و نامش را آنچنان که خود وصیت کرده بود «مهدی» گذاشته‌اند. مهدی جان! پیش از آنکه تو آنهمه بزرگ شوی که اسلحه به دست بگیری و علم پدر شهیدت را برداری، «نجف و کربلا» آزاد شده است اما مهدی جان! این قرن، قرنی است که حق در کره زمین به حاکمیت خواهد رسید. آینده در انتظار توست».
یاللعجب! زمستان 65 که ما بابت دفاع از سرزمین خودمان در جنگ بودیم، شهید آوینی داشت به فرزند نوزاد علمدار کربلای 5 می‌گفت؛ «مهدی جان! بیش از آنکه تو آنهمه بزرگ شوی که اسلحه به دست بگیری و علم پدر شهیدت را برداری، «نجف و کربلا» آزاد شده است...».  
من البته بیش از آنها شهید آوینی را دوست می‌داشتم که بخواهم متهمش کنم به شعار و شعارزدگی، لیکن زمستان 65 و مشغول بودن ما به شلمچه و جزیره بوارین و موانع مثلثی شکل کجا و آزادی نجف و کربلا کجا؟! مع‌الاسف آن شب هم که داشتم علمدار ارتقا یافته را می‌دیدم، نیمی از عراق دست یانکی‌ها بود و آن نیم دیگر دست انگلیسی‌ها! فلذا بیشتر به یک رویای شیرین می‌مانست آنچه داشت آوینی خطاب به مهدی خرازی می‌گفت!
***
دیروز صبح، حاج‌صادق آهنگران تماس گرفت که «از همه جا دارند به من زنگ می‌زنند و بابت دل‌نوشته‌ام به «حضرت آقا» تشکر می‌کنند.

 از اهواز، از دزفول، از تبریز، از زنجان، از شمال، از غرب، از مشهد، از تهران، از سپاه، از ارتش، از بسیج، از دوست، از ناآشنا... از همه جا، حتی از خارج کشور!» بعد بغض کرد و ادامه داد: «نمی‌دانم لایق این همه محبت هستم، نیستم! شرمنده شده‌ام عجیب! نمی‌دانم چه کار کنم؟» به حاج‌صادق گفتم: «مردم که شما را کلا دوست داشتند اما نامه‌تان به «تنها تداعی خمینی» و آن «هیهات مناالذله» آخرش، این محبت را مضاعف هم کرد! اساسا یکی از رموز ولایت، همین بیشتر کردن محبت دل‌ها و قلب‌هاست».
صدای محمدصادق آهنگران که زیباست اما اخلاص نغمه‌خوان ما از صدای او هم زیباتر است. گمانم «ستاد تبلیغات یک‌نفره جنگ» دارد نان همین اخلاص را می‌خورد. عجیب مردم دوست می‌دارند این حاج‌صادق آهنگران را! باری در حج، هنگام رمی جمرات، صحنه‌ای دیدم که خالی از لطف نیست تعریفش. با آهنگران و جماعتی دیگر مشغول سنگ زدن به ابلیس بودیم که چشم پیرمردی افتاد به حاج‌صادق. پیرمرد سنگ‌ زدن به شیطان را بی‌خیال شد و بنا کرد بوسیدن حاج‌صادق، حالا نبوس کی ببوس! حاج‌صادق خنده‌کنان به پیرمرد گفت: «حالا اعمال حجت خراب نشه؟!» که جواب شنید؛ «این بوسه هم بخشی از اعمال حج من است!»     
***
اوضاع آنقدر کربلای پنجی است که دیشب به سرم زد دوباره «علمدار» را بگذارم و ببینم؛ «مهدی جان! پیش از آنکه تو آنهمه بزرگ شوی که اسلحه به دست بگیری و علم پدر شهیدت را برداری، «نجف و کربلا» آزاد شده است اما مهدی جان! این قرن، قرنی است که حق در کره زمین به حاکمیت خواهد رسید. آینده در انتظار توست».
***
این روزها سالگرد شهادت شهید مصطفی احمدی‌روشن است... و این متن از صدر تا انتها، هیچ نیست الا نامه‌ای به «علیرضا» که تروریست‌های صهیونیست، پدرش را کشتند به جرم غیرت در علم و عمل. اگر یک نسل پس از شهدای «روزگار جنگ» و به شهادت «اربعین بیست میلیونی»، نجف و کربلا آزاد شد، فرزندان شهدای «جنگ روزگار» هم ان‌شاءالله پیش از آنکه آنهمه بزرگ شوند که سلاح علم و دانش پدر را به دست گیرند، شاهد آزادی قدس شریف خواهند بود.
علیرضا جان! زمان بر شهید نمی‌گذرد، بلکه این شهید است که زمان و زمین را در برمی‌گیرد. پس حتم کن خطاب آوینی با تو هم هست؛ «این قرن، قرنی است که حق در کره زمین به حاکمیت خواهد رسید. آینده در انتظار توست».
علیرضا جان! غمگین مباش. خون سرخ پدر تو ان‌شاءالله جمع می‌کند این بساط را که خدا بی‌خود نام هر شهیدی را «مصطفی» نمی‌گذارد!
 


Page Generated in 0/0043 sec