printlogo


کد خبر: 132651تاریخ: 1393/11/7 00:00
گفت‌وگوی منتشرنشده «وطن امروز» با مرحوم استاد مشفق‌کاشانی چند روز پیش از درگذشت
شب، شعر، گلوله

حسین قرایی: چند روز قبل از درگذشت مرحوم  استاد عباس کی‌منش (مشفق‌کاشانی) که برای گفت‌وگو با ایشان خدمت‌شان رسیدیم، مشتاقانه و مشفقانه ما را پذیرفت و از سهراب سپهری تا علیرضا قزوه سخن راند. استاد از دوستان دیرینش گفت؛ از مهرداد اوستا، محمود شاهرخی، شهریار و... و مدام می‌گفت حق اوستا ادا نشده است. از من قول گرفت دوـ سه جای صحبت‌هایش را در مصاحبه نیاورم و به قولم وفا کردم ولی همین خوش‌قولی‌ام باعث شد بخش‌هایی از مصاحبه منسجم نباشد. استاد مشفق‌کاشانی چند روز پس از این گفت‌وگو، شامگاه یکشنبه 28 دی 93 در 89 سالگی دعوت حق را لبیک گفت.

 استاد چند برش طلایی از زندگانی شاعرانه شما هست که فکر می‌کنم شنیدن آنها قابل توجه و سراسر شیرینی است؛ یکی از آنها آشنایی سهراب سپهری با شماست. در مصاحبه‌هایی کوتاه از شما راجع به این اتفاق‌ها مطالبی شنیده‌ایم ولی دوست داریم این داستان را مفصل روایت کنید.
با سهراب سپهری از نظر خانوادگی در کاشان ارتباط داشتیم. سهراب سپهری از خانواده «لسان‌الملک» مورخ تاریخ قاجاریه است. به قول سعدی: «همه قبیله من عالمان دین بودند/ مرا معلم عشق تو شاعری آموخت». او بعد از اینکه دوره دانش‌سرای مقدماتی را تمام کرد طبق قوانین آن روز، باید 5 سال را در جایی که خود وزارتخانه تعیین می‌کرد به تدریس می‌پرداخت منتها سهراب، کاشان را انتخاب کرد و چون از شاگردان بسیار بااستعداد بود، به اختیار خودش گذاشتند تا مکان را خود انتخاب کند. من در شهر کاشان، معاون اداره فرهنگ بودم. از نظر سنی هم 4 سال از سهراب سپهری بزرگ‌تر بودم.
 استاد! قبل از مصاحبه فرمودید مدرک سوم متوسطه را داشتید که معاون اداره فرهنگ شدید. چگونه با سوم متوسطه معاون اداره بودید؟!
ما در کاشان چند روزنامه داشتیم؛ روزنامه عصر امید، کیهان و... حزب توده تبلیغات عجیبی می‌کرد، یکی از شعبه‌های حزب هم در کاشان مستقر بود؛ «نان برای همه، آب برای همه، کار برای همه» اینها هم شعارهای مردم‌پسند بود و مردم هم نمی‌دانستند اینها چه آدم‌های نابکاری هستند که در حزب مشغولند. مثلا یکی از ملاکان بزرگ کاشان، دبیرکل حزب توده در کاشان شده بود [خنده].
همان موقع من دبیر هم بودم و گفتم اگر همه راست بگویند تو دروغ می‌گویی، یک‌سوم زمین‌های اطراف کاشان برای تو است، تو برای چه کسی دلت می‌سوزد. نمی‌دانی اگر حزب توده مسلط شود دیگر زمینی برای تو نمی‌ماند!
 در این نشریه‌هایی که نامشان را بیان کردید فعالیت داشتید؟
شعر‌های ما که بار طنز داشت در آن نشریات چاپ می‌شد؛ درباره سرمایه‌داران کاشان که قالیباف‌ها را به بیگاری می‌کشیدند. فرش‌های خوبی را این زن‌های بیچاره با یک حقوق بخور و نمیر می‌بافتند. بیشتر دخترهای 8-7 ساله کاشانی که اینگونه قالی می‌بافتند، لگن خاصره‌شان مشکل پیدا می‌کرد و وقتی ازدواج می‌کردند و حامله می‌شدند، می‌مردند. همه اینها ماجراهای عجیبی دارد، این چله‌هایی را که بافندگان در دست می‌گرفتند برای بافتن قالی‌ها، وقتی به بیرون می‌کشیدند پوست دست آنها را می‌برد. من هم در این باره قطعه‌ای را به نام «رنگ آینه» سرودم، به‌خاطر همین موضوع من به معاونت کاشان آمدم. بله! در آن نشریه‌ها شعر طنز می‌نوشتم.
 شما در آن زمان در فضای اداری کار می‌کردید یا مشغول تدریس شدید؟
روزی که هواپیماهای متفقین به ایران تجاوز کردند، یعنی 16 شهریور 1320من در اداره فرهنگ کاشان استخدام شدم. تازه وارد 18 سالگی شده بودم که به‌عنوان آموزگار به اداره فرهنگ کاشان آمدم و مدتی در مدارس کاشان تدریس کردم. رئیس اداره فرهنگ کاشان آقای اسحاق نفیسی بود که اصالتش کرمانی بود. ایشان وقتی خط مرا دید، از من خواست به اداره بیایم، از آن زمان بود که ترقی من کم‌کم شروع شد.
 استاد در آن زمان قطعا شعر هم می‌سرودید. به‌صورت مبتدی شعر می‌سرودید یا در فضای حرفه‌ای قلم می‌زدید؟
من شعر را از سال‌های ابتدایی شروع کردم. در آن سال معلمی به نام حسن فریدی داشتیم که با استاد جلال همایی همدوره بود. ایشان از نظر دانش از اعجوبه‌های روزگار بود، خداوند روح ایشان را غریق رحمت خود کند که هر چه دارم از ایشان است.
 در فنون فصاحت و بلاغت جلال همایی خیلی نکته‌ها نهفته است. اگر قرار باشد ایشان را با سهراب سپهری مقایسه کنید، از لحاظ دانش چقدر با استاد همایی مشابهت داشت؟
ایشان در ادب و عرفان خیلی بالا بود. دلیل این حرفم این است که استاد همایی در دیوانش «ماده تاریخ»ی نوشته و از ایشان در آنجا نام برده است.
 چگونه از کاشان مهاجرت کرد و به سمت تهران کشیده شد؟
وقتی سهراب به کاشان آمد، در کاشان 2 دایی به نام‌های سیف‌الله‌خان و اسدالله‌خان داشت. یکی از اینها معاون اداره پست و تلگراف کاشان بود و دیگری معاون اداره دارایی. همانگونه که عرض کردم ما با خانواده سهراب ارتباط خانوادگی داشتیم. یک روز یکی از اینها نزد من آمد و گفت سهراب دیگر حوصله تدریس ندارد. البته سهراب، از همان ابتدا دارای شخصیت خاصی مثل در خود فرورفتن و گوشه‌گیری بود. من هم پذیرفتم و ایشان را به اداره فرهنگ انتقال دادم. از آنجا ارتباط من با سهراب سپهری بیشتر شد، سهراب شعرهایی را که من می‌نوشتم و در جراید به چاپ می‌رساندم، می‌دید.
یک روز به سهراب گفتم: تو به شعر علاقه‌مندی؟ چون به یادداشت‌های من و اشعارم خیلی توجه می‌کنی.
بعد از این سوال بود که با سهراب راجع به ادبیات صحبت‌هایی کردم، آنجا بود که فهمیدم سهراب تسلط عجیبی بر ادبیات دارد. ایشان ادبیات کلاسیک را کاملا خوانده بود و این نکته‌ای است که جوانان امروز باید بدانند. در جاهای دیگر گفته‌ام همین‌طور نمی‌شود شاعر شد؛ شاعری که می‌خواهد رشد و ترقی در شعر داشته باشد باید حتما ادبیات کلاسیک را تجربه کرده و خوانده باشد. دلیل بارز این حرف‌های من زندگی بارز زنده‌یاد «نیما یوشیج» است که 40 سال در ادبیات کلاسیک مطالعه داشت. وقتی من تسلط سهراب را بر ادبیات کلاسیک مشاهده کردم روز به روز به او علاقه‌مندتر شدم.
یک روزی هم به سهراب گفتم شعر هم می‌گویی؟ سهراب به من لبخندی زد و بعد چند شعرش را برایم خواند. اشعاری را که برایم خواند، در قالب کلاسیک سروده شده بود و واقعا اشعار استواری بود، یعنی از نظر وزن و بدایع شعری کامل بود. در همان لحظه سهراب را بوسیدم و گفتم چرا از اول به من نگفتی؟! بعد از آن بود که سهراب همگام با ما در روزنامه‌ها مثل روزنامه عصر امید و... اشعارش چاپ می‌شد. من و سهراب مدت 2 سال در کاشان با یکدیگر بودیم.
سهراب می‌گفت قصد سرودن عاشقانه‌هایی را دارم که «آرامگاه عشق» و «در کنار چمن» را سرود. آنها را برای او چاپ کردم و مقدمه‌ای هم بر آن نوشتم. به یاد دارم بر آن مقدمه نوشته بودم: سهراب از چهره‌های درخشان آینده شعر ایران خواهد شد. در آن زمان من مثنوی‌ای را به نام «شباهنگ» سروده بودم که عاشقانه و تقریبا بچگانه بود.
 پس سهراب علی‌الدوام از تشویق‌های شما شاد بود!
بله! یک روز به من گفت می‌خواهد در کنکور رشته هنر شرکت کند. گفتم تعهد 5ساله‌ات را چه کار می‌کنی؟ گفت: بالاخره یک طوری خواهد شد. سهراب به تهران رفت و در امتحان قبول شد. وقتی خبر قبولی‌اش را به من داد دوری از سهراب خیلی برایم ناراحت‌کننده بود. سهراب در طول مدتی که تهران بود، با نوپردازها دم‌خور شد.
جالب است که از طریق سهراب با نیما یوشیج، مهدی اخوان‌ثالث و منوچهر آتشی آشنا شدم.
سهراب وقتی به تهران آمد شعر کلاسیک را کنار گذاشت، ابتدا دوبیتی‌های پیوسته می‌سرود و بعد از آن شروع به سرایش شعر نو کرد. یکی از کارهای کلاسیک او «خیال پدر» است که در جلد اول «خلوت انس» با خط خود سهراب آن را به چاپ رساندم. من در سال‌های بعد از انقلاب سهراب سپهری را به جامعه معرفی کردم؛ جوان‌ها باید بدانند سهراب همین‌طور 8 کتاب را نساخته، او سال‌ها در شعر کلاسیک زحمت کشیده است. نمونه کامل آن همین قطعه‌ای است که برای پدرش سروده است که در «آذرخش، به رنگ آینه» و «سرگذشت یادها» آن را منتشر کردم.
 «سرگذشت یادها» که آقای بیگی آن را به چاپ رساند؟
بله! با حمایت وزارتخانه چاپ شد.
 بعد از آن به «رنگ آینه» چاپ شد؟
بله! البته یک مقدار در چاپ این کتاب عجله کردند. به هر حال از ایشان تشکر می‌کنم که ظرف یک هفته یک کتاب 700 صفحه‌ای را به چاپ رساندند.
 استاد مشفق! وقتی سهراب به تهران آمد، ارتباط شما با ایشان چگونه بود؟
سهراب وقتی به تهران رفت مکاتباتش را با من قطع نکرد. حدود 70 نامه و شعرهای شاعران نوپرداز را برای من فرستاد.
 نامه‌های سهراب هنوز نزد خود شماست؟
[آهی می‌کشد] یکی از دوستانم، نامه‌ها را گرفت تا مطالعه کند و بازگرداند. نامه‌ها را به ایشان دادم، بعد از مدتی سراغ نامه‌ها را گرفتم که متوجه شدم به آمریکا سفر کرده است! پیغام‌های زیادی فرستادم تا نامه‌ها را برای چاپ بازگرداند، متاسفانه این اتفاق نیفتاد. یک مجموعه شعر به نام «خاطرات» دارم که آن را در کاشان به چاپ رساندم. این مجموعه به‌خاطر سهراب سپهری نوشته شده است که برای خرید آن نزد من آمدند و خیلی سال پیش تا 2 میلیون تومان را که پول زیادی بود هم پیشنهاد دادند که ندادم. اصلا فکر فروشش را نکردم، البته این مجموعه را در کتابخانه‌ام دارم.
 تا چه زمانی با سهراب ارتباط داشتید؟
آذر ماه سال 33، یک سال بعد از کودتای ننگین 28 مرداد با تلاش زیاد و صحبت زیاد به تهران منتقل شدم. در دانشکده علوم اداری که به تازگی تاسیس شده بود، جزو اولین دانشجویان این دانشکده بودم. این دانشکده کنکور نمی‌خواست و فقط باید نامه‌ای از اداره‌ای که در آن مشغول به کار بودیم برای دانشکده ارسال می‌شد و دانشگاه با ارسال این یادداشت ما را می‌پذیرفت. کلاس‌های این دانشگاه به وسیله اساتید ایرانی و آمریکایی تدریس می‌شد، البته در آن کلاس‌ها هیچ چیزی از آن حضرات آمریکایی یاد نگرفتیم. بعدها با مدرک بودجه و حسابداری از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدم که این مدرک به هیچ‌وجه با طبع من سازگار نبود. من با سهراب تا روزهای آخر عمرش ارتباط داشتم، هنگامی که سهراب در بیمارستان پارس بستری شد صبح‌ها به ملاقاتش می‌رفتم.
 سهراب در آن بیمارستان بستری شده بود؟
بله! خاطرات آن روزها خیلی برای من دردناک است. بیماری، سهراب را بشدت ضعیف و لاغر کرده بود. سرطان خون گرفته بود، آن روزها هم هنوز شیمی‌درمانی وجود نداشت. سهراب وصیت کرد او را در «گلستانه» دفن کنند.
 شعری هم دارد در این باره که می‌گوید: «در گلستانه چه بوی علفی می‌آید...».
همین‌طور است! ولی باید سهراب را در صحن سلطان محمدباقر(ع) دفن می‌کردند. او را در قسمت پایین امامزاده و در جای خیلی دوری نسبت به امامزاده دفن کردند. حتی سنگی را هم که برایش تهیه کرده‌اند که مرحوم مافی روی آن با خط زیبایی نوشته بود: «به سراغ من اگر می‌آیید نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من»، به مرور زمان شکسته شد و بعد سنگ دیگری جایش گذاشتند.
این در حالی بود که نظر خود سهراب این بود که در گلستانه دفن شود یا اگر می‌خواهند در خود امامزاده دفن کنند در قسمت بالای امامزاده که آرامگاه زیبای سلطان امام محمدباقر(ع) پسر امام محمدباقر(ع) است دفن کنند.
 استاد مشفق! مدت زمانی پس از پیروزی انقلاب حوزه هنری تاسیس شد و جماعتی از شعرای ما مثل دکتر قیصر امین‌پور، دکتر سیدحسن حسینی و... در آنجا فعالیت کردند. در آن سال‌ها شما با حوزه هنری ارتباط داشتید؟
نه! من فقط 2 مرتبه با مرحوم استاد اوستا به حوزه رفتم و در آنجا با برخی افراد آشنا شدم ولی به طور مرتب در جلسات حوزه شرکت نمی‌کردم.
 شاعرانی که در جبهه حضور داشتند، شما را می‌شناختند؟
اکثرا به بنده اظهار لطف می‌کردند. البته باید این را هم خدمت‌تان عرض کنم که بهترین دوستان من از همین حوزه بودند. دکتر امین‌پور، علیرضا قزوه، بیگی، عبدالملکیان و... همگی از دوستان خوب من بوده و هستند که در حوزه هم فعالیت می‌کردند.
 راجع به استاد مهرداد اوستا و استاد محمود شاهرخی که شما به این دو بزرگوار ارادت زیادی داشتید برای‌مان بیشتر بگویید. قطعا این دو استاد به همراه شما بار سنگینی را برای جریان شعر انقلاب اسلامی به دوش کشیدند.
از جمله شاعران پیشتاز انقلابی همین دو بزرگوار بودند، مخصوصا استاد مهرداد اوستا. او قبل از انقلاب در مجموعه نثر ادبی «تیرانا» از حضرت امام خمینی(ره) یاد کرده است. به همین خاطر این کتاب و مجموعه شعر «شراب خانگی محتسب خورده» بعدها توقیف شد!
 مرحوم اوستا در «تیرانا» راجع به فضای ادبیات آن زمان نیز نقدهایی ارائه کرده است.
مرحوم زرین‌کوب راجع به نثر ایشان می‌گوید اگر جوهر، احساس شعر است، نثر اوستا هم جزو شعر قرار می‌گیرد. خیلی‌ها در یادنامه مرحوم اوستا مثل استاد محمدرضا حکیمی راجع به ایشان مطالبی نوشته‌اند. استاد شاهرخی از لحاظ معلومات حوزوی از اوستا خبره‌تر بودند. ایشان سال‌ها در کربلا و نجف به تحصیل علوم دینی پرداخته بودند. از ابتدای زندگی‌اش ارادت عجیبی به ائمه اطهار علیهم السلام داشت و انقلاب هم که شد این ارادت مضاعف شد.
 ایشان کتابی به نام «خلوتگه راز» دارد که در استقبال از «گنجینه‌الاسرار» عمان سامانی سروده است و از این نظرگاه می‌توان سخن عالمانه را بهتر درک کرد.
اشعار آیینی مرحوم استاد محمود شاهرخی نسبت به سایر آثارش برتری دارد. البته آثاری که درباره انقلاب، امام خمینی و دفاع مقدس نوشته است در اوج قرار دارند. ایشان با شعر نو زیاد مانوس نبود و بیشتر کلاسیک می‌سرود. خود نیما هم در جایی بیان می‌کند در هر قالبی که احساس می‌کنی حرفت را بزن و شعرت را بسرای. استاد شاهرخی هم در قالب کلاسیک می‌سرود.
 رابطه شما با استاد حمید سبزواری چطور بود؟
خیلی خوب! از ابتدای انقلاب در همان شب‌های التهاب ورود حضرت امام(ره)، در شبی مرحوم اوستا، گلشن کردستانی و مصطفی مژده در همین خانه جمع شدیم و دلهره‌ای نیز نسبت به ورود امام(ره) به کشور داشتیم. در همان زمان بختیار اعلام کرده بود هواپیمای حامل امام(ره) را مورد هدف قرار خواهد داد. من پیشنهاد کردم به آن جمع که تفألی به حافظ بزنیم تا تسکینی شود بر دلهره‌ای که داشتیم.
بیتی که آمد این بود:
«بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی که خدا بفرستاد و برگرفت»
بعد از خواندن این شعر به دوستان گفتم حضرت امام(ره) حتما خواهند آمد. اسم حضرت امام مانند حضرت عیسی «روح‌الله» بود و من در این بیت عیسی‌دم را حضرت امام تلقی کردم. همان شب این شعر را تضمین کردم بعد آقای سبزواری شعر را از من گرفت و هر روز این شعر از رادیو پخش می‌شد.
 این جلساتی که با آقای سبزواری و سایر دوستان داشتید مداوم بود؟
سال 60 شبی منزل مرحوم ابراهیم ستوده میهمان بودم. در آن زمان آقای ارگانی رئیس رادیو بود. در آن مجلس به ما گفتند شعر بخوانید که من مرثیه‌ای را که برای شهید مطهری ساخته بودم خواندم و گلشن کردستانی نیز سروده‌ای را خواند. در انتهای جلسه آقای ارگانی به من گفت شما روز شنبه بیا پیش من؛ بعدها وقتی پیش ایشان رفتم فهمیدم آقای سبزواری مرا جهت واحد ویرایش رادیو به ایشان معرفی کرده است. رئیس این واحد استاد ستوده بود که بسیار مرد شریفی بود.
 پسر ایشان در حال حاضر عضو شورای شعر است.
بله! صدرالدین ستوده. ستوده سنی عاشق ائمه اطهار بود. وقتی از ائمه صحبت می‌کردی اشک در چشمانش جمع می‌شد. از آن روز در طبقه دوم رادیو در میدان ارگ واحد ویرایش رادیو را تشکیل دادیم.
 اعضای این واحد چه کسانی بودند؟
من، استاد شاهرخی و آقایان اوستا، سبزواری و رمضانی. ریاست این واحد نیز برعهده استاد ستوده بود. ما 12 سال در رادیو کار کردیم. بعد از ریاست آقای ارگانی، آقایان هاشمی‌نژاد و واعظی ریاست رادیو را عهده‌دار شدند. بعدها که سازمان صدا به خیابان ولی‌عصر منتقل شد، واحد ویرایش به ریاست آقای فیروزان به‌صورت گسترده‌تری تشکیل شد و ما دیگر به‌صورت مستمر به این واحد نمی‌رفتیم.
 در دوران جنگ تصاویر شما را دیده‌ام که همراه استاد علی معلم‌دامغانی، نصرالله مردانی، سپیده کاشانی و سیمیندخت وحیدی در جبهه‌ها حضور پیدا می‌کردید. از فضای آن سال‌ها نیز برایمان صحبت می‌کنید؟
سال 60 بنا به احتیاجی که وجود داشت، شورای شعر وزارت ارشاد که در حال حاضر نیز بنده مسؤولیت آن را برعهده دارم، تشکیل شد. اعضای این شورا عبارت بودند از: استاد سبزواری، ستوده، علی معلم، شاهرخی، سپیده کاشانی، محمدعلی مردانی، چایچیان، اوستا، ضیاء الدین ترابی، گلشن کردستانی و چند نفر دیگر که یادم نمی‌آید. این شورا در ابتدای جنگ تشکیل شد. علت تشکیل آن هم این بود که فضای آن روز جامعه به سرودهای حماسی جهت تهییج و تقویت جبهه‌ها احتیاج داشت. ما در این شورا سالانه از بین شعرهایی که به وزارت ارشاد می‌رسید، حدود 500 شعر را تایید می‌کردیم. فعال‌ترین شاعر در مورد سرودهای دفاع مقدس در آن زمان آقای دکتر موسوی گرمارودی، استاد محمود شاهرخی و سپیده کاشانی بودند که البته ما هم سروده‌هایی داشتیم. ریاست این شورا برعهده مرحوم اوستا بود. مرحوم اوستا روزی در شورای شعر، مجموعه شعری از یک شاعر جوان کرمانشاهی را مطالعه می‌کرد که در همان حین جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.
 خب! الحمدلله شما  مبسوط به سوال‌ها پاسخ می‌گویید؛ بعدها شما با این جماعت شعرا در جبهه‌ها حضور پیدا کردید.
بله! من هر موقعی که لازم می‌شد و به ما اطلاع داده می‌شد نیاز است، به جبهه می‌رفتم. یکدفعه ما به خط اول جبهه رفته بودیم و مرحوم اوستا در آن جا به بالای تپه‌ها رفت. ما به ایشان گفتیم آقای اوستا! این کار خطرناک است و ممکن است عراقی‌ها شما را بزنند ولی او انسان نترسی بود و می‌گفت: عیبی ندارد، ما هم لیاقت شهادت را پیدا می‌کنیم. البته در حق مرحوم اوستا خیلی ظلم شد. نه در زمان حیات ایشان و نه پس از مرگش هیچ یادی از او نشد، این در حالی بود که اوستا تمام هستی‌اش را خرج انقلاب اسلامی کرد.
 استاد! از جنگ برایمان می‌گفتید...
بله! من با نصرالله مردانی، محمدعلی مردانی، استاد شاهرخی و استاد سبزواری بارها در جبهه‌ها حاضر می‌شدم البته از شهرستان‌ها هم شاعران زیادی به جبهه‌ها می‌آمدند. حبیب‌الله معلمی که برای جناب آهنگران شعر می‌سرود از آن افراد بود که انسان بسیار مخلصی هم بود. آدم وقتی به جبهه‌ها می‌رفت حالت دیگری پیدا می‌کرد و حضور در آنجا مثل این بود که آدمی در جهان دیگری گام نهاده است. در جبهه‌ها تا صبح صدای گلوله می‌پیچید ولی من هیچ‌گونه ترسی را در دل‌های جوانان این وطن احساس نمی‌کردم.
 من وقتی کتاب «کهکشان آبی» شما را ورق می‌زدم، در پاورقی آن اشعار، مطلبی را دیدم که به مرحوم دکتر قیصر امین‌پور اشاره کرده و با یک عشقی هم از ایشان نام برده بودید. می‌دانیم که جناب امین‌پور در آن سال‌ها ارادت ویژه‌ای نسبت به شما داشتند. می‌خواهیم از زبان شما درباره قیصر امین‌پور بیشتر بشنویم.
قیصر، انسان خیلی والایی بود. انسانی که ذره‌ای کینه و حسادت در وجود او دیده نمی‌شد. شخصیت او پر از احساس بود. قیصر آدمی بود که اگر جوانی برای راهنمایی به سراغ او می‌رفت با روی باز ساعت‌ها او را راهنمایی می‌کرد. قیصر در کتاب «دستور زبان عشق» شعری را برای من سروده که در آن نوشته: «تقدیم به شاعر استاد و استاد شعر، مشفق». او وقتی این کتاب را به من داد، گفت استاد این آخرین ترانه من است. ما یکدیگر را روزهای سه‌شنبه هر هفته در انجمن شاعران می‌دیدیم و واقعا از محضر شیرین او بهره‌ها می‌بردیم. قیصر جهانی بود که در گوشه‌ای نشسته بود.
«در خواب شبی شهاب پیدا کردم
 در رقص سراب، آب پیدا کردم
این دفتر پرترانه را هم روزی
در کوچه آفتاب پیدا کردم».
 قیصر در حوزه شعر و علی‌الخصوص رباعی چه طرح تازه‌ای ریخت؟
یکی از شاهکارهای مرحوم دکتر قیصر امین‌پور همیشه رباعیات ایشان بود. قیصر جان تازه‌ای را به رباعی بخشید یعنی او روح نوآوری را در قالب رباعی پیدا کرد. تمام رباعیات قیصر در مصراع چهارم ضربه خود را می‌زنند. در هر حال گل‌ها عمر درازی ندارند، عمر قیصر هم عمر گل بود.
«تا هستم ‌ای رفیق ندانی که کیستم/ روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
پیداست از گلاب سرشکم که همچو گل/ یک لحظه خنده کردم و عمری گریستم».
 من یک بار با قیصر صحبت می‌کردم و به ایشان گفتم شما رباعی‌ای را سروده‌اید که در آن می‌گویید:
«در خواب شبی شهاب پیدا کردم/ در رقص سراب، آب پیدا کردم
این دفتر پرترانه را هم روزی/ در کوچه آفتاب پیدا کردم»
من از ایشان پرسیدم دکتر امین‌پور! کوچه آفتاب کجاست؟ ایشان فرمود: «انقلاب اسلامی». قیصر به واقع دلداده انقلاب اسلامی بود.
بله! واقعاً عاشق انقلاب اسلامی بود.
 استاد! رابطه‌تان با استاد شهریار چگونه بود؟
استاد شهریار؟
 بله!
من با تمام شاعرانی که در این 70 سال در ایران بوده‌اند آشنایی داشته‌ام. در سال 1363 برای استاد شهریار مراسم بزرگداشتی در دانشگاه تبریز برگزار شد. از شهریور 1320 به بعد مکاتباتی را با استاد شهریار داشتم. به یاد دارم در یکی از نامه‌هایم برای او نوشتم: استاد! آیا زمان آن نرسیده که یک تحول و نوآوری را در غزل ایجاد کنیم؟ ایشان وقتی به تهران آمد، مرا در منزل بیژن ترقی دید و به من گفت: مشفق! این حرف تو اثر عجیبی در من گذاشت. به واقع ما نباید مضامین سایرین را تکرار کنیم. ما باید با مضامین امروزی غزل‌هایی را بسراییم و خود مرحوم شهریار آغازکننده این راه بود. من در آن سال یک قصیده‌ای برای شهریار در 70 بیت ساختم. وقتی ما به همراه استاد اوستا، گلشن کردستانی، قدسی مشهدی و خانم سپیده کاشانی به تبریز رسیدیم، یک روز قبل از بزرگداشت برای دیدار استاد شهریار به منزل ایشان رفتیم. در آن دیدار فردی به نام دکتر شیرازی نیز از طرف حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر بزرگوار انقلاب که در آن زمان رئیس‌جمهور بودند همراه ما بود. در آن دیدار ما اشعارمان را برای ایشان خواندیم. اول خانم سپیده کاشانی شعرش را خواند سپس مرحوم اوستا و بعد مرحوم استاد شاهرخی. بعد از اینها نوبت من رسید. وقتی قصیده‌ام را که درباره شخصیت والای شهریار سروده بودم خواندم، اشک از چشمان او جاری شد. من این قصیده را درشت‌تر به چاپ رسانده‌ام. بعد از من آقای گلشن، شعرش را خواند. او پس از خواندن شعر به استاد شهریار گفت من این شعر را دو، سه روز پیش برای شما سروده‌ام. استاد شهریار به او گفت: آقای گلشن! شما فکر می‌کنی چون من پیر شده‌ام، حافظه‌ام را نیز از دست داده‌ام. شما 25 سال پیش این شعر را برای من سرودی، حالا دوباره می‌خوانی و می‌گویی من این شعر را 2 روز پیش برای شما سرودم (خنده). گلشن گفت: استاد می‌بخشید، من چند بیتی را به آن ابیات اضافه کرده‌ام که موجب خنده همه حاضران شد. در دانشگاه تبریز برای بزرگداشت شهریار آنقدر جمعیت آمده بود که شیشه‌های سالن شکست. بدون اغراق دو، سه هزار نفر جمعیت برای پاسداشت استاد شهریار آمده بودند. در آن مراسم استاد شهریار به آقای نظمی، شاعر تبریزی دستور داد شعر مرا با خط زیبایی بنویسند و آن را تکثیر و بین حضار پخش کنند. البته این کار مورد پسند برخی دوستانمان واقع نشد.
 استاد! بین شاعران انقلاب اسلامی جایگاه علیرضا قزوه را در حوزه شعر آیینی، انقلاب و اعتراض چگونه می‌بینید؟
آقای قزوه از مفاخر شعر معاصر ما هستند. ایشان دارای ویژگی‌هایی هستند که در سایر شعرای ما کمتر دیده می‌شود. آقای قزوه بارها به خود من محبت‌هایی را کرده‌اند که اصلا نمی‌توانم آنها را جبران کنم و واقعا مدیون ایشان هستم. من نسبت به ایشان ارادت خاصی دارم و به قول کاشی‌ها آقای قزوه آدم دست و پا به خیری هستند. ایشان دست خیلی‌ها را گرفته‌اند. ایشان همچنین یکی از شاعرانی هستند که در غزل معاصر تحول ایجاد کرده است.
 استاد! من ابیاتی را از یکی از غزلیات معروف شما می‌خوانم، راجع به آن چند کلمه توضیح دهید.
«بر این کبود غریبانه زیستم چون ابر/ تمام هستی خود را گریستم چون ابر
ز بام مهر فروریختم ستاره به خاک/ که من به سایه خورشید زیستم چون ابر
زمین سترون و در وی نشان رویش نیست/ فراز ریگ روان چند ایستم چون ابر...»
شما هم خیلی خوب شعر می‌خوانید. این غزلی است که چند نفر از شاعران ما با اشعارشان به استقبال این غزل رفته‌اند.
 از دیدارتان با حضرت آقا که سال گذشته صورت گرفت نیز برای‌مان می‌گویید؟
بله! پارسال تابستان بود که با عده‌ای از دوستان به دیدار ایشان رفتیم و من در آن دیدار غزلی را خواندم. آقا در آنجا به حاضران گفتند اشعار جناب مشفق را بخوانید. ایشان در آن جلسه اظهار محبت زیادی نسبت به بنده روا داشتند.
 استاد! آینده ادبیات انقلاب را چگونه می‌بینید؟
من نسبت به این جریان امید بسیاری دارم. برای شما مثالی می‌زنم مثلا ما در جمعی 4 نفره می‌نشینیم و خود را به‌عنوان شاعر تلقی می‌کنیم و در برخی روزنامه‌ها نیز اشعاری را از خودمان و دوستانمان به چاپ می‌رسانیم. اگر از روستاهای نیشابور فردی غزلی را بفرستد که به غزل‌های سعدی و حافظ پهلو بزند، ما آن غزل را پاره کرده و دور می‌ریزیم. این روش غلط است. کسانی که در جمع‌های خودشان می‌گویند فلانی بهترین غزلسرای کشور است، اشتباه می‌کنند. آیا شما که این سخن را می‌گویید تمام شاعران این مملکت را دیده‌اید یا از جانب خودتان بهترین غزلسرا را انتخاب می‌کنید؟! وزارت ارشاد باید به جای برگزاری صرفاً متمرکز جشنواره شعر فجر، از ادارات خود در شهرستان‌ها و استان‌ها بخواهد ماموران‌شان را به دورترین نقاط این مملکت بفرستند تا شاعران را شناسایی کرده و شورای شعر استان‌ها بهترین آنها را انتخاب کنند و برای جشنواره شعر فجر بفرستند. آن وقت است که شعر ما شکوفا می‌شود و الا با نشستن در تهران و فراخوان جهت ارسال شعر ما به جایی نمی‌رسیم. بنده شاعری را می‌شناسم که یکی، دو تا شعر دارد که در تمام فراخوان‌ها این اشعار را می‌فرستد و برنده هم می‌شود. البته من داوری هیچ جشنواره‌ای را نداشته‌ام چون داورهای ما ناسزاهای زیادی را می‌شنوند.
 


Page Generated in 0/0085 sec