حسین بابازادهمقدم: «من دیهگو مارادونا هستم» از جمله آثاری است که امسال در جشنواره فیلم فجر سروصداهایی را بهراه انداخته است و حضور پررنگ حسن بلخاری در تیتراژ این فیلم با عنوان مشاور هنری باعث شده است طیف دیگری که نقدهای نمادشناسانه او علیه سینمای غرب را برای مدتی دنبال میکردند نیز پایشان به سالنهای اکران فیلمهای جشنواره باز شود. فیلم روایتی از 2 خانواده ملتهب و پرتنش است که همزمان با چند مشکل دست و پنجه نرم میکنند. اولین مشکل حضور 3 بیمار روانی است که آشکارا میتوان بیماری آنان را تشخیص داد، دیگری دو بیمار روانی در مرتبهای پایینتر و در نهایت یک متقلب که داستان یک روانی دیگر را به سرقت برده است و همینطور یک خائن، یک بیتفاوت و چند زن شدیدا آشفته روحی است. داستان حول محور سرقت اثر یک نویسنده و انتشارش توسط یکی از نقشهای اول فیلم، شکسته شدن شیشه ساختمان توسط برادر دختری که خواهرش در نامزدی با یک عضو خانواده نویسنده سارق است و همینطور درگیریها حول و حوش زن خائنی است که در واقع به بهانه نامزدی در عین حال که با کسان دیگری هم ارتباط بر قرار کرده است بهدنبال دریافت پروانه اقامت در خارج از کشور است. روایتی مشابه است از تمام آنچه فیلمهای سیاه در سالهای اخیر القا کردهاند، مثلا «شاعر زبالهها» هم نویسندهای را به تصویر میکشد که هر روز صبح تکرار میکند «من گاو بودم که در این کشور ماندم» و بعد دخترک سرگردانی که توهم توطئه دارد و دائما در حال تلاش برای دریافت ویزا از سفارت است و آشغالدانیهایی که تحصیلکرده و نابغه را در خود جای داده است. فیلم از نمایی در یک مخروبه آغاز میشود و در همان مخروبه به پایان میرسد، تصویری از یک کارخانه متروکه که روانی سوم و در واقع نویسندهای که داستانش توسط یکی از اعضای همین دو خانواده مورد بحث در داستان به سرقت رفته است، زندگی میکند و مدعی است چند نفر را کشته برای اینکه داستانش واقعی باشد و از مایههای حقیقی نشأت بگیرد. بدون تردید فیلم با این ادعا و سپس عمل داستاننویسی نویسنده سارق که او نیز داستان زندگی خانواده خودش را فقط با تغییر اسم مینویسد، درصدد است تابلویی از کل شرایط جامعه و نقشها و کنشهای رفتاری و اجتماعی را نشان دهد، در حقیقت این یک تاکتیک فیلمسازی برای نشان دادن و در واقع القای شرایط فیلم به همه محیط فکری و ذهنی بینندگان است. عملا در این اثر مخاطب در جریان داستانهای واقعی قرار داده میشود که از روی زندگی افراد نوشته شده است و تقریبا جز پدر مسنی که به مدد یک استوانه تبدیل صدا صحبت میکند و دائما بین وسایل درهم و برهمش در انباری که همه را برای روزی بایگانی کرده است، پرسه میزند و فقط سریال میبیند، برداشتهای درست و نسبتا منصفانهای ندارد و این شخصیت هم از ابتدا تا انتها شخصیتهای خانوادهاش را مورد تمسخر قرار داده و عملا کسی را قبول ندارد. این شاید همان وضعیتی باشد که بسیاری از منتقدان ازجمله مشاور هنری فیلم روزگاری در آن تبحر ویژهای داشتهاند. در محیطی پرازدحام و سراسر هیاهو و کاملا شلوغ افراد مشغول حل و فصل منازعاتی ظاهرا پایانناپذیر هستند که تنها رسیدن به نقطه آرامش لحظه مرگشان است که در سکانسهای آخر فیلم یکی پس از دیگری با روشهایی مثل اعدام، خودکشی و ایست قلبی راهی گورستان میشوند.
به تصویر کشیدن خیانت یک دختر جوان، زندگی یک دوستدار گروههای راک و متالیکا درباره این دختر و دیگر اعضای خانواده که در آلمان وضعیت روحی و روانیاش کمی بهبود یافته اما با بازگشت به ایران در معرض بحران و انفجار قرار داده شده است و پیامهایی نسبتا اخلاقی ولی در الگوی مادی که بین بخشهای مختلف تکرار میشود از جمله ویژگیها و اوج مضامین فیلم است. بهنوعی تمام اتفاقها جز داستان مسروقه که البته آن نیز بهصورتی غیرمستقیم مربوط به مارادونا و گل با دستش میشود و البته روایتی از این است که «مارادونا را ول کن غضنفر را بچسب» در پی القای آسمان و ریسمان بافتن برای پدیدههای زندگی شهری است که به گردن کسی مثل مارادونا انداخته میشود که او هم بعدا گل زدنش با دست را «دست خدا» توصیف کرده بود. بدیهی است که این فیلم اجتماع را با پرداختن به نقش رسانهها، نظام حاکم و نظام توصیف و گزارش معنا مورد تخطئه و تخریبی مثالزدنی قرار داده است و اوج این تخطئه در نقاط پایانی است که نویسنده برای نجات جانش و بنابر درخواست همان نویسنده روانی که داستانش را سرقت کرده و قصد سوزاندش را دارد در جریان یک عقبنشینی و تغییر روایت بهطور کل داستانش را تغییر داده و اصطلاحا با روایتهای کلیشهای و عمیقا مسخره به پایان میبرد تا باز هم القا کند که عدهای «دروغ میگویند» و داستان اجتماعی ایران را «سفارشی مینویسند». مولفههایی از این دست آنچنان در ذهن مخاطب با نمک خندههای تلخ در یک تیمارستان زنده روانی که همان خانه است تداعی میشود که در عین حال پیام فیلم عبارت است از اینکه مارادونا وقتی معتاد شد «یه کوه کوکائین میریخت جلوش میکشید» و برای واقعیت و رویا مرز نداشت. مرز نداشتن واقعیت و رویا، خودکشی و موسیقی راک که در درونیترین وضعیت روانی «بابک» بیمار روانی دوم و مرد مورد خیانت بسیار پررنگ عرضه میشود، تداعیکننده این است که باید کاری کرد. شاید هم فیلمساز و کارگردان این اثر یعنی بهرام توکلی مثل «پرسه در مهر» درصدد است تا بیان کند که این دیوانهها از بسیاری عاقلتر و نابغهتر هستند. پوچی، مادیگرایی محض، فقدان یک فضای معنوی در حتی یک دقیقه از فیلم، فقدان اخلاق چه به معنای سکولار و لائیکش، چه به معنای دینی و هنجاری از جمله ویژگیهای بارز فیلمی است که مشاور هنریاش خود را با نقد آثار مادیگرایانه سینمای هالیوود وارد بازار افکار عمومی ایرانیان کرده است. در هر حال فیلم مقداری «پز» روشنفکری دارد و مقداری آمیخته به صحنههای خشونتهای بسیار شدید از نوع کوبیدن و له کردن سر یکی از نقشها با چوبدستی، سوختن نویسنده سارق در آتش و... است که خود نشان میدهد فیلمسازان تلاش کردهاند تا کماکان از جاذبههای اکشن و پرخشونت برای جذب مخاطب استفاده کنند. «من دیهگو مارادونا هستم» را میتوان فیلمی بدون قضاوت، بدون ارزش، بدون ارزشگذاری، بدون فضیلت اخلاقی، بدون معنویت و بدون جمعبندی دانست، تنها جملهای که جمعبندی میکند این است که مارادونا آن تقلب را بعدها در جنجالی دائمی بر سر اینکه جوانمردانه بوده یا ناجوانمردانه با نام «دست خدا» سرپوش گذاشت. فیلم سعی کرده است با وارد شدن به فضای طرح پیامهای احیانا سازنده خانوادگی نیز 12 مرحله آرامش را بیان کند که البته تنها 10 مرحله از آن بهصورت نوشته بیان میشود که نسخه دست چندمی است از همین نوع آموزههای موفقیت که این روزها به وفور در پیادهروها و فروشگاههای شیک لوازمالتحریرهای فانتزی پیدا میشود و اصطلاحا حرف جدید و تازهای نیست.
تنها نقطه اوجی که میشود در باره این اثر به قضاوت نشست، نوعی نوآوری در سیاهنمایی مفرط از جامعه ایرانی است که در حقیقت در خلال سکانسهای مختلف یک اجتماع ازهمگسسته و فروپاشیده را به نمایش میگذارد اما به ریشههای این بحران اشارهای نمیکند که چرا و چطور و در خلال غیاب کدام عامل مهم وضعیت اجتماعی به نقطه اغراقآمیز تصویر کشیده شده رسیده است.
خودکشی، تنش و تعارض و درهمتنیدگی کشمکشها وضعیتی انقلابی است کمااینکه بحرانی که در فیلم نیز بدان پرداخته شده است میتواند در برخی از موارد بهعنوان پیشدرآمد بحران تلقی شود و عبارتهایی مشوق برای انجام دادن هر کاری که دوست داری میتوانی انجام بدهی و رویا را واقعیت کنی در واقع با آن فضای منفی بهدنبال دامن زدن به ایدههای تغییر از نوع خشونت و ناهنجاری و در حقیقت اجتماعستیزی است. تداعی دائمی رفتوآمد بین رویا و واقعیت و تاکید بر اینکه میان این دو مرزی نیست تا حدی الگویی نیچهای از شناخت واقعیت را نشان میدهد که در کنار بیهودگی، سیاهی و جنونآمیزی وقایع نمایی از نزدیک برای یک هنر پوچگرا را به نمایش میگذارد. حضور حسن بلخاری در این اثر آن هم بهعنوان مشاور ویژه هنری تداعیگر این معناست که غرق شدن در نمادگرایی که در سالهای اخیر با عنوان نمادشناسی بیشتر رواج داشته است، عملا درافتادن به دامی است که آن سوی بازار دشمنان انسانیت پهن کردهاند. نظایر این فیلم الگویی از اشاعه تلقی غیرمتعهد و غیرمسؤولانه در عرصه هنر و سینمای کشور است.