printlogo


کد خبر: 133690تاریخ: 1393/11/26 00:00
دیدار با فاطمه، دختر شهید عماد مغنیه
نمی‌دانستم دختر معاون جهادی حزب‌الله هستم

یک ساعت و نیم مانده به نیمه شب 12 فوریه 2008 (23 بهمن) بود که انفجار یک خودروی شاسی‌بلند نقره‌ای‌رنگ در منطقه «کفر سوسه» دمشق، حزب‌الله لبنان را از رهبر عملیاتی بزرگش «عماد مغنیه» محروم ساخت. شبکه المنار لبنان در هفتمین سالگرد شهادت فرمانده عملیاتی حزب‌الله که با فاصله کمی از شهادت پسرش «جهاد» در راه مقاومت واقع می‌شود به شکل ویژه‌ای به یادگارهای شهید مغنیه از عکس و فیلم و خاطره پرداخته است اما ورای اینها به سراغ یادگار زنده او رفته است؛ دخترش فاطمه، با لبخندی که خیلی شبیه لبخند حاج عماد است. «سمیه علی» گزارشگر المنار در خانه فاطمه مغنیه به دیدار او رفت اما این دیدار باعث می‌شود دختر حاج عماد یک هدیه باارزش را از نو کشف کند؛ یک جلد قرآن؛ «این قرآن هدیه‌ آقا به پدرم بود». شرح این دیدار را به نقل از مشرق می‌خوانید:
 بانزاکت و اعتماد به نفس فراوانی به استقبال‌مان می‌آید. لبخندی بر چهره دارد که می‌توانی در آن، رد غم «از دست دادن عزیز»ی را ببینی: از دست دادن برادر «و دوستی که من از همه به او نزدیک‌تر بودم» و از دست دادن پدر؛ پدری که درست 7 سال پیش بود که آخرین بار او را دید. از فاطمه می‌پرسم به پدرت که فکر می‌کنی، بیش از همه دلتنگ چه می‌شوی؟ سکوت می‌کند. تصور می‌کند حاج رضوان روبه‌رویش ایستاده. می‌گوید: «سکوت زیبایش. دلتنگ سکوت زیبایش می‌شوم. دلتنگ حضورش و سِحر وجودش. عاشق این بودم که نگاهش کنم. خیلی وقت‌ها از ته دل حس می‌کنم نیازمند آنم که چنین صحنه‌ای باز تکرار شود.» بعد با اطمینان ادامه می‌دهد: «اینها مردان خدا هستند». فاطمه می‌داند که خیلی چیزها را از پدرش به ارث برده: «بله! شبیه او هستم.... جهاد هم شبیه او بود...» فاطمه عماد مغنیه، بر‌می‌گردد به آن روز. انگار همه‌ جزئیات جلوی چشمش باشد.

لبخندی می‌زند و از یک فنجان نسکافه حرف می‌زند که پدرش «همه را یکجا سرکشید. خیلی هم تند البته من این فنجان را برای خودم درست کرده بودم! قبلش از او پرسیدم نسکافه می‌خواهی؟ که گفت نه!» شنبه شبی بود، نهم فوریه 2008 «یعنی 2 روز پیش از شهادتش. پدر سه‌شنبه شهید شد.» سکوتی می‌کند و ادامه می‌دهد: «درست مثل برادرم جهاد. او را هم برای آخرین بار روز پنجشنبه دیدم و روز یکشنبه شهید شد... باعث شدی وسط خاطراتم بگردم.» این را درحالی می‌گوید که دارد در اتاقش دنبال یک یادگاری از پدرش می‌گردد... یک عکس از پدرش به دیوار زده که او را در کودکی بغل کرده است. خیلی آرام آن را از روی دیوار برمی‌دارد و به ما می‌دهد... یک کودکی استثنایی برای دختربچه‌ای که به قول خودش «تا بزرگ شدم نمی‌دانستم من دختر معاون جهادی حزب‌الله‌ام». فاطمه تعریف می‌کند که مادرش چطور به این سوال سخت آنها که «بابا کجاست؟» پاسخ می‌داده. می‌گوید مادرش همه چیز را به امام زمان مرتبط می‌کرد و می‌گفت: «تا وقتی امام زمان ظهور نکرده بابایتان نمی‌آید.» سپس ادامه می‌دهد: «مادرم نوعی تقدیس راجع به کار بابا در جان‌های ما نشانده بود تا مطابق آن به سوال‌های فراوان ما پاسخ دهد». تا به سن خاصی نرسیده بود از ماهیت شغل پدرش خبر نداشت، «ولی فهمیدم که او تحت تعقیب دستگاه اطلاعاتی چندین کشور دنیاست». فاطمه تعریف می‌کند و توضیح می‌دهد چطور او و برادرانش از همان کودکی در محافظت از پدرشان سهیم بودند: «همه زندگی‌مان مبتنی بر این بود که هیچ تصویری از او منتشر نشود. عکس‌های او و عکس‌ها ما با او همه مخفی بود. محافظت از او بخشی از کار ما بود. مدام حواسمان بود چه کسی به ما نزدیک شده است. حتی آدرس منزلمان همیشه مخفی بود... از اول تا آخر جشن ازدواج من حضور داشت. چندتایی عکس با من انداخت ولی من این‌قدر نگران سلامتی او بودم که فراموش کرده بودم عروسم. مدام حواسم به او بود و به بقیه ‌حاضران تا کسی از او عکسی نگیرد.» می‌گوید حاج  عماد خیلی از سیگار و قلیان متنفر بود. همین‌طور که حرف می‌زدیم فاطمه توانست بالاخره یک یادگاری ویژه از پدرش پیدا کند. آمد پیش ما، بعدش یک تماس تلفنی گرفت و گفت می‌رود و یک مجلد قرآن کریم که در اتاق خواب شهید جهاد بوده می‌آورد، «این قرآن هدیه آقا به پدرم بود». فاطمه از گشت و گذار با پدرش با ماشین می‌گوید و از سرود «مع الفجر قوموا و شاهرا سیف الحسین» [با سحرگاهان به پاخیزید، درحالی که شمشیر حسین را از نیام برآورده‌اید]: «این سرود را با هم می‌خواندیم. صدای پدرم قشنگ بود». فاطمه تأکید می‌کند شهادت، باعث تمام شدن رابطه‌اش با پدرش و حتی با برادرش نشده است: «حضورشان را هر روز حس می‌کنم. آنها زنده‌اند [ولی به قول قرآن] ما حس نمی‌کنیم.» می‌گوید به واسطه‌ دختر «عماد مغنیه» بودن احساس مسؤولیت می‌کند: «دائما باید سخاوتمند باشم. باید عشق به مردم را بلد باشم. نباید زود عصبانی شوم. باید دائما با مردم در ارتباط باشم و با آنها بگویم و بشنوم.» اینجا نشانه‌های حسرت در چهره‌‌اش هویدا می‌شود: «اگر با ما مانده بود، صحبت‌هایم با او عمیق‌تر می‌شد. حتما جنبه عقیدتی و روحی هم پیدا می‌کرد. در این زمینه به بودنش احتیاج دارم... در حضورش و در غیابش احساس امنیت می‌کردم و می‌کنم. حس می‌کنم دشمنم طعم آرامش را نخواهد چشید». می‌پرسم اگر می‌شد یک بار دیگر با پدرت بنشینی چه می‌گفتی؟ جواب می‌دهد: «خیلی دوست داشتم که با او در موضوعات فرهنگی حرف بزنم. دوست دارم فرهنگ جایگزینی داشته باشیم که بتوانیم با آن در مقابل فرهنگ غرب بایستیم».
 


Page Generated in 0/0077 sec