محمدصادق علیزاده: دکتر غلامرضا کافی، رزمنده معرکه نبرد در سالهای دور و محقق و شاعر و استاد ادبیات و مولف کتاب در این روزها. از آن دست خانوادههای فرهنگی که دست روی قلبشان گذاشتهاند و کار خود را میکنند. همنفسی با همسری شاعر، دممسیحاییاش را با برکتتر کرده. شاعرهای که ملقب است به بانوی شعر شهدا: «عاقد دوباره گفت: وکیلم؟... پدر نبود/ ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود/ ای کاش نامه یا خبری، عطر چفیهای/ رویای دخترانه او بیشتر نبود/ عکس پدر، مقابل آیینه، شمعدان/ آن روز دور سفره، جز چشم تر نبود».
رضا اسماعیلی، مصطفی محدثی خراسانی و فیروز زنوزی جلالی به ردیف نشستهاند و در انتظار آغاز مراسم. زنوزی که «قاعده بازی»اش در سال 87 برنده کتاب سال شده است از در مزاح درمیآید و با اشاره به 2 جلدی بودن کتاب با بیش از 2000صفحه میگوید: «دیسک کمرم از 15 سال قبل با ملاحظه و مراعاتی که کردم دردش خوابیده بود اما از
3 روز قبل دوباره عود کرده از بس که کتاب دکتر کافی را با خودمان حمل کردیم!» لبخندی روی چهره کافی مینشیند و روی صندلی جابهجا میشود.
مراسم که شروع میشود، مجری یادی میکند از قیصر با خواندن یکی از رباعیهایش: «در خواب شبی شهاب پیدا کردم/ در رقص سراب، آب پیدا کردم/ این دفتر پر ترانه را هم روزی/ در کوچه آفتاب پیدا کردم.» بیت آخر را یکی ـ دو نفری از جمع همراه مجری زمزمه میکنند. مجری ادامه میدهد: «از قیصر پرسیدم کوچه آفتاب کجاست؟ گفت انقلاب اسلامی!» در ادامه هم گریزی میزند که اگر قیصر بود، یحتمل میتوانست کار ناتمام خود در زمینه ادبیات انقلاب را انجام و کتابی جامع و مبسوط تحویل دهد. کاری که در نبود او، حالا کافی انجامش داده است! کافی اما دارد یواشکی با تلفن حرف میزند و با نفر پشت خط، بلیت برگشت شیراز را هماهنگ میکند. طرف را حواله میدهد به هماهنگیاش با رئیس دانشگاه شیراز که بالاخره زیر بار میرود و مکالمه تمام میشود. این هم خودش بساطی است که جناب نویسنده در مراسم رونمایی کتابش، دغدغه هماهنگی بلیت برگشت را دارد!
«نطفه جریان ادبیات انقلاب اسلامی از همان 15 خرداد 42 با شعارهای ابتدایی و اولیه و غیرفرماتیک اما با محتوای مردمی شروع شد که خودشان سروده بودند: با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا خمینی!» این را رضا اسماعیلی میگوید که عجله دارد بعد از سخنرانی مراسم را سریع ترک کند برای حضور در مراسم دیگری که برای تقدیر از یکی از اساتیدش، حسین اسرافیلی گرفتهاند. بیراه هم نمیگوید. امر انسانی که به حقیقت هستی قرابت کرد، در عالم سَیَلان پیدا میکند و در زمان جاری میشود و جلو میرود. اینچنین است که ادبیات و فرهنگ، مجرای انتقال حقیقت میشود. با زمان جلو میآید و انسانهای دیگر را با خود همراه میکند و بر عده و عُده اردوگاه اهل حق میافزاید، چنانکه فرهنگ عاشورا این کار را کرده است. ادبیات انقلاب اسلامی و دفاعمقدس هم چیزی از این سنخ است.
جریانی که بازتاب افکار و دغدغههای شاعران شیعی در طول تاریخ بود و از 15 خرداد 42 نطفهاش بسته شد و بعدها در دهههای 50 و 60 و 70 و 80 جاری شد و امروز، نهال جوان آن سالها که به یاری مردمش میآمد، درختی تنومند شده که دیگر نمیشود نادیدهاش گرفت. بالید و قد کشید و حالا نه با دعوا و بداخلاقی که صرفا با بودن خود، جای همه کسانی را که عرصه و اعیان ادبیات معاصر را ششدانگ به نام خود سند زده بودند، تنگ کرده! حق هم دارد پدرخوانده ادبیات داستانی روشنفکری که عصبانی شود و کنایه حواله کند، وقتی که اثر بعضی از همین نویسندهها که مردم خود را در تمام این سالها تنها نگذاشته بودند، آمد کنار آثار حضرتشان و جزو آثار برگزیده ادبیات داستانی سیواندی سال داستاننویسی معاصر شد: «حالا اگر اینها هم میخواهند کنار ما بایستند و با ما عکس بگیرند، خب بگذارید بایستند و بگیرند!»
...و صد البته در کنایه تلخ جناب پدرخوانده، اعترافی شیرین هست. دیگر صبر زنوزی جوش میآورد و پشت تریبون دور برمیدارد: «من همان موقع جوابیهای برای گلشیری نوشتم که این جماعت، دستشان را روی قلبشان گذاشتهاند و کارشان را میکنند. صدای پای اینها شنیده میشود.» بعد هم میزند به صحرای کربلا و شرح خاطرات قدیم و زمانی که با لباس فرم نیروی دریایی در حوزه هنری رفت و آمد داشته اما الان دیگر حتی بعضی نهادهای فرهنگی حاکمیتی هم تحویلش نمیگیرند: «نویسندهای هستم که در طیف مقابل معروف شدهام به مزدور جمهوری اسلامی. با همه اینها بعضی از همین نهادهای فرهنگی همین الان حتی به اسم من هم افاقه نکرده و عکسم را دادهاند نگهبانی دم در که اگر فلانی آمد، راهش ندهید!» نیشخندی تلخ میزند و ادامه حرف را میگیرد: «بگذار بکنند! من چه به کار اینها دارم. وقتی شروع به نوشتن میکنم، به هیچ کدام از اینها فکر نمیکنم و وظیفه و کارم را انجام میدهم!»
دردها و گلایههای این جماعت تمامی ندارد. اصلا وقتی سفره دل اهل فرهنگ باز شد، دیگر نمیشود جمعش کرد. مهم اما این است که این جریان، مستقل از آدمهایش حالا دیگر حیات پیدا کرده و هویت دارد و جاری شده و راه خودش را میرود. حالا دیگر آدمهایند که در نسبت با این جریان شناخته میشوند و هویت مییابند نه بالعکس!... و این یعنی جریان یافتن در امتداد زمان و تاریخ. چیزی که نشاندهنده زنده بودن این جریان است. اصلا نبض حیات این جریان– عاشورا – هم خود در امتداد زمان و تاریخ جریان پیدا کرده است و مسیر خود را به سمت ابدیت ادامه میدهد. این انسانهایند که با نفس زدن در این مسیر به خود هویت میدهند. ادبیات انقلاب، پویا و زنده، راهش را پیدا کرده و مسیر خود را میرود. همقدم و همقلم و همنفس شدن با این مسیر توفیقی است که شاید نصیب هر کسی نشود.