printlogo


کد خبر: 134832تاریخ: 1393/12/14 00:00
رضاخان چگونه تحقیر شد؟
مدرس: می‌خواهم که تو نباشی!

پس از اینکه آیت‌الله سیدحسن مدرس طرح استیضاح سردار سپه (رضا خان) را تقدیم مجلس کرد و روز تاریخى استیضاح (27 مرداد 1303) فرارسید، کارآگاهان شهربانى و پلیس‌هاى آشکار از یک سو و رجاله‌هاى مزدور و چاقوکشان و هوچیان داوطلب و امثال آنها از جانب دیگر در میان گروه تماشاچیان کنجکاو، در حوالى مجلس پراکنده شدند و نگاه‌هاى مظنون و کله‌هاى مشکوک همه جا به نظر مى‌رسید و احساس مى‌شد. حوالى ساعت 10 صبح مدرس،‍ عصازنان به مجلس آمد و از همان بدو ورودش معرکه‌گردانی شروع شد.
هوکنان مزدور از دم در، طبق دستور شهربانى، بنای جنجال و اهانت را نسبت به مدرس گذاشتند. صداهاى قالبى «مرده باد مدرس» تمام صحن مجلس را پر کرد. مدرس در آن جنجال خطرناک نه تنها هراسى به خود راه نداد و دست و پاى خود را گم نکرد بلکه دست از متلک‌گویى هم نکشید و مثل اینکه آن حوادث را کاملا عادى پنداشته و با نظر حقارت نگریسته باشد، برگشت و به آن دسته‌اى که مرده باد مدرس مى‌گفتند، گفت: «اگر مدرس بمیرد، دیگر کسى به شما پول نخواهد داد». بالاخره مدرس هر طور بود خود را به سرسراى مجلس رساند. هنگامی که از پله‌ها بالا مى‌رفت مجدداً از صحن حیاط صداى «مرده باد مدرس» را شنید. مدرس مجددا روى خود را برگردانید و فریاد کشید: «زنده باد مدرس، مرده باد سردار سپه» این جمله را چند نفر از وکلاى طرفدار سردار سپه شنیده غرغرکنان رد مى‌شدند و مدرس خود را به اتاق فراکسیون اقلیت رساند. سردار سپه به مجلس آمد و به او خبر دادند مدرس گفته است: «مرده باد سردار سپه». رضاخان از این سخن خیلى اوقاتش تلخ شد و به خود پیچید، مجدداً از پایین صداى: «مرده باد مدرس» بلند شد. مدرس از همان اتاق بالا، پنجره را باز کرده سر خود را بیرون آورده، فریاد زد: «زنده باد مدرس، مرده باد سردار سپه».
به محض اینکه مدرس این جمله را تکرار کرد، چند نفر از طرفداران دوآتشه سردار سپه از جمله سیدیعقوب انوار و یکى، دو نفر دیگر با دوات و بادبزن و غیره به طرف مدرس حمله‌ور شده به او بناى ناسزاگویى را مى‌گذارند. اما سردار سپه که قبلا هم شنیده بود مدرس چنین جمله‌اى را گفته، اکنون هم با گوش خود همان جمله را مى‌شنود. به همین دلیل ناگهان از جا بلند شد و به طرف مدرس حمله کرد و یقه آن پیرمرد لاغر خسته را گرفته او را با غضب کنج دیوارى گذاشته مى‌گوید: «آخر سید تو از من چه مى‌خواهى...؟!»
آن پهلوان هم در آن حال که مثل جوجه‌اى در چنگال آن ببر مازندران گرفتار بود باز ذره‌اى ترس از خود ظاهر نکرد و فوراً با رشادت و عزم راسخ با لهجه رضایت‌بخش گفت: «مى‌خواهم تو نباشى!»1
........................................................................................
پی نوشت
1– مکى، حسین، تاریخ 20 ساله ایران (انقراض قاجاریه و تشکیل سلسله دیکتاتورى پهلوى)، تهران، انتشارات امیرکبیر 1357، ج 3، ص 130.
منبع: دوران


Page Generated in 0/0064 sec