printlogo


کد خبر: 135755تاریخ: 1393/12/28 00:00
آیا می‌توان آمریکا را اصلاح کرد؟

پرفسور جان کوزی: «واشنگتن گرایش به تقویت یک انسجام احمقانه دارد. اگر شما فردی برخوردار از نوعی شهرت باشید و دیدگاه‌های‌تان برای جامعه شناخته شده باشد، در این صورت هر چیزی که در گذشته گفته باشید به آینده و هرچه را که امروز می‌گویید به گذشته معطوف می‌شود. هر اختلاف نظر بالقوه‌ای، اتهاماتی چون تزلزل، تزویر، خیانت و از این قبیل را برایتان به همراه دارد. مطمئنا این اتهامات در بسیاری از موارد معتبر هستند اما این احتمال ساده که شرایط تغییر کرده یا وجود تجربه یا شواهد جدید موجب شده یک نفر طرز فکرش را تغییر دهد، ظاهرا هیچگاه از شما پذیرفته نمی‌شود. نتیجه این امر، واداشتن مردم به چسبیدن به مواضعی است که می‌دانند غلط است چرا که آنها از نداشتن این انسجام احمقانه و از مورد حمله قرار گرفتن به خاطر متزلزل بودن، بیشتر می‌هراسند.» بروس بارتلت
در حالی که آمریکایی‌ها این انگاره را اتخاذ کرده‌اند عمل کردن بر اساس اصول، ایستادگی کردن و مبارزه کردن به خاطر آنچه فرد به آنها اعتقاد دارد، فضیلت است و در عین حال تغییر طرز تفکر یک فرد حتی بر اساس مدارک کافی، عملی از روی تزلزل و غیراصولی است، می‌توان چنین نتیجه گرفت که بی‌تردید بنیان این نگرش بر اعتقاد آمریکا به ایدئولوژی‌ای قرار دارد که برای «اعتقاد»، بیشتر از «دانش» و «حقیقت» ارزش قائل است. پوچی و بی‌معنایی این انگاره باید بر همگان آشکار باشد اما به وضوح پیداست که این‌طور نیست. عمل کردن بر اساس اصول غلط، به فاجعه می‌انجامد و اینکه چرا باید افراد تمایل به انجام این کار داشته باشند، برای خود معمایی است. با این حال، این انگاره شوم‌ترین پیامدها را به دنبال دارد. از آنجا که هیچ شخص برجسته‌ای
- بویژه کسی که به طور انتخابی به قدرت رسیده است- خواهان این نیست که برچسب فردی «بی‌اصول» بخورد، افراد نسبت به تغییر دادن دیدگاه خود، حتی زمانی که آنها می‌فهمند این دیدگاه‌ها نادرست هستند، اکراه دارند. از آنجا که آنها به این نتیجه رسیده‌اند که «اصولی» بودن مهم‌تر از «درست بودن» است، آنها هیچ تمایل یا علاقه‌ای ندارند که اعتبار دیدگاه‌های خود را از طریق جست و جوی حقیقت به پرسش بگیرند. نتیجه این می‌شود که این به اصطلاح اصول، به دگم‌هایی متحجرانه تبدیل می‌شوند، بحث و گفت‌وگو به هتاکی تنزل می‌یابد، دولت ناکارآمد می‌شود و جامعه انسجام خود را از دست می‌دهد.
چیزی که بارتلت نادیده می‌گیرد این است که افراد دیدگاه‌هایی «اصولی» درباره مسائل متعدد اتخاذ می‌کنند. داشتن یک دیدگاه اصولی درباره یک مساله، می‌تواند با دیدگاه‌های اصولی‌ای که افرادی مشابه درباره مسائل دیگر دارند، در تضاد باشد و اگر افراد اصولی هیچ تمایل یا علاقه‌ای به تایید هیچ‌یک از دیدگاه‌های آنها نداشته باشند، پیامدها هیچگاه برای آنها روشن نخواهد شد.
2 نمونه از چنین دیدگاه‌های متضادی را می‌توان در شرایط حاکم سیاسی بویژه در راست سیاسی مشاهده کرد. این دیدگاه معمولا در میان کسانی که میانه‌رو و لیبرال قلمداد می‌شوند نیز مشاهده می‌شود. یک دیدگاه این است که خانواده واحد بنیادین جامعه به شمار می‌رود. دیدگاه دیگر باور ایدئولوژیک نسبت به سیستم سرمایه‌داری است.
ایالات متحده آمریکا دارای هیچ چیزی نیست که یک انسان‌شناس بر اساس آن، این جامعه را به عنوان جامعه‌ای حقیقی به رسمیت بشناسد. آمریکا صرفا مرکب از خوشه‌هایی از مردم و گروه‌هایی با باورهای مختلف و معمولا متضاد است که نسبت به باورهای دیگران، تساهل و مدارای اندکی دارند. گفته شده است آمریکایی‌ها با یکدیگر زندگی نمی‌کنند، آنها صرفا در کنار هم زندگی  می‌کنند. این افراد و گروه‌ها علنا به دنبال کسب منافع خود به قیمت منافع دیگران هستند. آزادی‌ها از همه نوع محدود می‌شوند و کسانی که در خارج از گروه‌های مسلط قرار می‌گیرند، به حال خودشان گذاشته می‌شوند یا کلا رها می‌شوند.
در جوامع سنتی، خانواده که به شکلی ویژه گسترده است، گروه پشتیبان یک فرد است. وقتی مادر جوانی می‌میرد یا ناتوان می‌شود، وقتی شخصی مریض یا معلول می‌شود، وقتی کودکان یتیم می‌شوند، وقتی افراد پیر می‌شوند، خانواده حمایت لازم را از آنها به عمل می‌آورد چون معمولا برای یک فرد امکانپذیر نیست که داخل فضای شخصی یا اجتماعی خود عمل کند، از عهده مسؤولیت‌های خود بر بیاید و از توان بالقوه خود بهره بگیرد. واقعیت اینچنین مهربان نیست اما آن دو دگمی که سرمایه‌داری در آمریکا به کار گرفته است، چیزی که فرانسوی‌ها آن را بی‌رحمی سرمایه‌داری می‌نامند، خانواده‌ها را تحرک کارگر و دستمزد مکفی برای امرار معاش (یا پایین‌ترین دستمزدی که کارگر برای خرید مایحتاج خود نیاز دارد) را نابود می‌کند. درآمد ناکافی که نتیجه دستمزدهای پایین است، یکی از دلایل عمده طلاق محسوب می‌شود و وقتی اعضای خانواده در اثر اجبار به نقل مکان، به محل‌هایی که شغل در آنها وجود دارد متفرق می‌شوند، خانواده گسترده انسجام خود را از دست می‌دهد. یک سال و اندی پیش مطالعه‌ای که درباره نرخ‌های طلاق انجام شده بود، نشان می‌داد طلاق میان ایالت‌های محافظه‌کاری که در کمربند «انجیل» قرار دارند، بیشترین نرخ را داراست. روحانیون پروتستان برای این یافته‌ها ناله و زاری راه انداختند و ناکامی خویش را در جا انداختن ارزش‌های مسیحی در میان اجتماعات خود در آن دخیل دانستند اما آنها از فهم این نکته قصور ورزیدند که درآمد سرانه نیز در همین ایالت‌های کمربند انجیل در پایین‌ترین حد خود قرار دارد. با از دست رفتن انسجام خانواده گسترده، گروه‌های حمایتی لازم فرومی‌پاشند و فردی که از «عمل کردن در داخل فضای اجتماعی خود، انجام مسؤولیت‌های خود و بهره‌برداری از توان بالقوه خود ناتوان است»، رها می‌شود. اگر کسی کودکان خود را رها کند، محافظه‌کاران این کار را عملی مجرمانه قلمداد می‌کنند اما این نکته واضح را مورد توجه قرار نمی‌دهند کشوری که افراد خود را رها می‌کند، مرتکب کار نادرست‌تری می‌شود. وقتی افرادی که رها شده‌اند، برای کسب حمایت‌های اجتماعی جار و جنجال راه می‌اندازند، محافظه‌کاران معمولا آنها را به خاطر «تنبلی» ملامت کرده و آنها را متهم می‌کنند که می‌خواهند «سربار دولت» شوند اما مفهوم دولت یک انتزاع است و سربار یک انتزاع شدن هم کاری غیرممکن است. دولت‌ها هیچ چیزی برای مردم فراهم نمی‌آورند. دولت‌ها صرفا به عنوان وسیله عمل می‌کنند. دولت‌ها مرکب از افرادی هستند که بودجه مورد نیاز برای اجرای قوانین را از قانون می‌گذرانند و گردآوری می‌کنند. پول، دست‌کم در کشورهایی که از نظر مالی مسؤول هستند، از مردم همان کشور به دست می‌آید. وقتی برنامه‌های اجتماعی برای مراقبت از کسانی که نیازمند هستند ایجاد می‌شوند، این حکومت نیست که برنامه‌ها را ارائه می‌دهد بلکه جامعه است که این کار را می‌کند. این جامعه است که فضای لازم برای بزرگ کردن یک کودک را فراهم می‌کند نه حکومت و دولت. مردم به خاطر تنبلی نیست که سربار دولت می‌شوند، از روی اضطرار این کار را می‌کنند و سیستم اقتصادی مستحق بیشترین ملامت‌هاست. وقتی مردم شغل خود را در بحران‌های اقتصادی از دست می‌دهند، به دلیل تنبلی آنها نیست که این اتفاق افتاده است. وقتی مردم مریض یا مجروح می‌شوند و از عهده هزینه‌های مراقبت‌های پزشکی برنمی‌آیند، به دلیل تنبلی آنها نیست که این اتفاق برایشان افتاده است. وقتی ارزش سرمایه‌گذاری‌های آنها به دلیل تصمیم‌گیرهای ضعیف رهبران شرکتی و حتی سیاسی تنزل می‌یابد، به دلیل تنبلی آنها نیست که این اتفاق افتاده بلکه به این است که سیستم اقتصادی حاکم، خانواده را نابود کرده و خود آن نیز غیرقابل اعتماد است و به سراشیب ناکامی افتاده است. پس سیستم اقتصادی با این دگم احمقانه که تنها گروه‌هایی که شرکت‌ها مسؤول آنها هستند، سهامداران آنها هستند، مشکل را وخیم‌تر می‌کنند.
دولت‌های مدنی از نظر تئوریک، برای رام کردن شرایط است که ایجاد می‌شوند اما سرمایه‌داری نه‌تنها رام کردن شرایط را غیرممکن می‌کند بلکه خانواده را همراه مبانی خود جامعه ویران می‌کند. به این ترتیب، هر محافظه‌کار «با اصولی» که معتقد باشد، خانواده واحد بنیادین جامعه است و نیز سرمایه‌داری دربردارنده دیدگاه‌هایی اساسا متناقض است، انسجام دیدگاهی اصولی را حفظ کرده است. در حالی که این انسجام احمقانه به اصطلاح اصولی، اصلا انسجام نیست. از آنجا که فرض بر این است در شرایط حاکم، آمریکایی‌ها هم معتاد ایدئولوژیک و هم اصولی هستند، چندین تناقض غیرقابل حل، رنج آنچه را که بر جامعه آمریکا می‌گذرد، بیشتر می‌کند. دیر یا زود این جامعه باید با سر به درون واقعیت برود. مشکل وقتی پیش می‌آید که یک نفر می‌پرسد، چگونه می‌توان این مشکلات را حل کرد. معتقدان واقعی و پشت میزنشین‌های اصولی نمی‌توانند تحت تاثیر بحث منطقی و واقعیت‌ها یا حتی پیامدهای هولناک به کار بستن باورهای نادرست خود قرار گیرند. کسی که معتقد است این باورها  نمی‌توانند غلط باشند، وقتی با ناکارآمدی آنها روبه‌رو می‌شود، در هر حال این ناکارآمدی را ناشی از این می‌داند که آنها باورهایشان را درست به کار نبسته‌اند. اگر افراد فقیر هستند، به این دلیل است که آنها تنبل هستند؛ اگر در کسب و کارها شکست می‌خورند، به این دلیل است که مدیران آنها بی‌لیاقت یا فاسد هستند، اگر سیاست‌های دولت شکست می‌خورند، به این دلیل است که آنها بودجه کافی ندارند، سیاست‌ها خوب اجرا نشده‌اند یا به شکلی موثر به کار گرفته نشده‌اند اما خود باورها هیچگاه مورد سوال قرار نمی‌گیرند. سیستم هیچگاه اصلاح نمی‌شود. همیشه صرفا وصله و پینه می‌شود و موقتا به راه انداخته می‌شود اما تناقض‌ها را نمی‌توان با وصله کردن رفع کرد. به این ترتیب سیستم مراقبت‌های بهداشتی درهم شکسته را نمی‌توان به طور اساسی تعمیر کرد، فقط می‌توان آن را وصله کرد. اقدامات سیاست خارجی را نمی‌توان به طور بنیادین تغییر داد، بنابراین فقط وصله و پینه می‌شوند. سیستم سیاسی‌ای را که به لابی‌گران با آن جیب‌های گشادشان اجازه می‌دهد سیستم را به فساد بکشند نمی‌توان اصلاح کرد، فقط می‌توان آن را وصله کرد و مهم‌تر از همه، سیستم اقتصادی سرمایه‌داری را نمی‌توان تغییر داد، فقط می‌توان آن را وصله کرد. به همین دلیل است که هیچ‌کدام از مشکلات اجتماعی تاکنون حل نشده‌اند. مردم به امان موسساتی رها شده‌اند که بر اساس باورهایی شکل گرفته‌اند و به این ترتیب است که کشور در نهایت از هم می‌پاشد. این توضیحی منطقی است اما توضیح غیراخلاقی دیگری هم وجود دارد. شاید ادعاهای خلوص و انسجام ایدئولوژیک از طرف نخبگان شرایط موجود، صرفا برای بازاریابی باشد. شاید اعضای این گروه نخبه اصلا متعهد به هیچ ایدئولوژی‌ای نباشند. شاید اصولا آنها هر موضعی را حمایت کنند، اگر به این اعتقاد برسند که آن موضع سودآور است. شاید آنها صرفا آدم‌هایی رذل باشند. بسیاری از افراد- کسانی مانند بروس بارتلت- این فرض را در نظر می‌گیرند که معتقدان حقیقی و اصولی را بتوان به خوبی با عناوینی چون گمراهی، بی‌منطقی، نادیده گرفتن یا حماقت معنا کرد اما شاید بروس بارتلت و کسانی مثل او همان کسانی باشند که در اشتباه هستند. بنابراین آیا ایالات متحده آمریکا این سرنوشت را برای خود رقم زده است که مردم خود را به یک ایدئولوژی و انسجام احمقانه معتاد کند و یک اقتصاد سیاسی را در پیش بگیرد که تحت اداره اراذل است؟ آیا اکنون اصلاح کردن این کشور دیگر غیرممکن است، مگر آنکه مردم به پا خیزند و خواستار تغییراتی بنیادین شوند؟ به نظر پاسخ این پرسش «بله» است. آیا می‌توان از مردم انتظار چنین کاری را داشت؟ با توجه به شرایط موجود مالکیت رسانه‌ها، «نه». چرا که اکثریت گسترده‌ای از مردم، حتی یک اشاره سربسته به آنچه را که به واقع در این کشور جریان دارد، از سوی این رسانه‌ها دریافت نمی‌کنند.
منبع:globalresearch


Page Generated in 0/0141 sec