مهدی جابری: یک نفر کم شده است از زمین ما؛ از پلاک 9 کوچه سعید؛ از طبقه دوم. از اتاق کوچکی که پنجرهاش رو به درختان و پرندهها باز میشد. برگرد حسین! سکوت محض این تحریریه را بشکن. چیزی بگو تا ما به حرف بیاییم؛ برگرد و سلام کن؛ مثل همیشه! مثل آن روزها که وارد تحریریه میشدی و به تعداد آدمهایی که اینجا بودند سلام میگفتی. اگر میدانستم روزی خواهد آمد که تو نخواهی بود، تمام لحظههای بودنت را ثبت میکردم؛ از لحظهای که وارد روزنامه میشدی و ساعت ورودت را ثبت میکردی و نگهبان نخستین فردی بود که سلام تو را میشنید و البته آنقدر با صدای رسا سلام میگفتی که ما این بالا در طبقه دوم هم میدانستیم که حسین آمده است. امروز اما نخستین روز کار است که لحظه ورود تو ثبت نمیشود. آری! تو چهارشنبه 27 اسفندماه 1393 شبهنگام، لحظه خروجت را ثبت کردی و بیآنکه ما بدانیم، در تاریکی و سکوت این کوچه بنبست، برای همیشه رفتی.
یک نفر از میان ما رفته است؛ یک نفر کم شده است. این را چه کسی میتواند باور کند؟ یک نفر که تا دیروز صدای خندهاش را میشد خیلی راحت شنید اما امروز، شنیدن آن صدا ممکن نیست؛ خیلی سخت است؛ خیلی حسین! یک صدا از تحریریه کم شده است؛ این کم نیست! هیچ وقت تصور نمیکردم «یک» نفر میتواند این قدر زیاد باشد! اینقدر وسیع و بزرگ که تفاوت لحظههای بودن و نبودنش را نتوان با هیچ ضرب و تقسیمی حساب کرد.
بعضی خبرها به این سادگی باور آدم نمیشود؛ یعنی نمیخواهی که باور کنی. وقتی خبر را میشنوی با خودت میگویی ای کاش این خبر تکذیب شود، ای کاش یک نفر پیدا شود و بگوید «حسین زنده است؛ حسین جوادی در پرواز مرگ حضور نداشته است». اما خودت هم میدانی که اینها راهی برای فرار است، فرار از باور یک خبر تلخ.
حسین جوادی، خبرنگار ورزشی روزنامه «وطن امروز» است؛ یعنی بود! حسین در حادثه سقوط هواپیما در جنوب فرانسه پروازی بیبازگشت داشت. او به زبان اسپانیایی علاقه داشت و تقریبا به این زبان مسلط بود و در نهایت، در حالی که برای پوشش خبری دیدار دو تیم بارسلونا-رئال مادرید راهی اسپانیا شده بود، خاطراتش را در ذهن دوستانش جاودانه کرد. آری! جوادی، جاودانه شد.
حسین عزیز! بیا و یکبار دیگر بخند. بخند تا این سکوت بشکند؛ سکوت تحریریه بدجور روی اعصاب ما رفته است؛ مثل وقتی که پرسپولیس به تیرک دروازه میکوبید و میرفت
روی اعصاب تو!
تحریریهای که تو در آن نباشی، مثل تیم فوتبالی است که یک بازیکن طلاییاش را در اختیار ندارد؛ یک بازیکن خوشاستیل و خوشاخلاق. اما باز خوش به حال آن تیم فوتبال. مگر جز این است که خیالش راحت است که بازیکن خوبش یک روز از مصدومیت خلاص میشود و به زمین بازمیگردد؛ و روزنامهها تیتر میزنند «فلانی فردا پا به توپ میشود.» اما تو چطور حسین؟! کدام روزنامه تیتر خواهد زد که «جوادی فردا دست به قلم میشود.» تو که از زمین به سوی آسمان بال گشودی چگونه دوباره به زمین بازخواهی گشت و ما میدانیم که تو آسمان را با زمین تعویض نمیکنی؛ با این کوچه بنبست!
خوش به حال آن تیم که یارش برمیگردد؛ پس از اخراج، پس از مصدومیت و حتی بعد از محرومیت! در افکار بیپایهام میگویم ای کاش حداقل مصدوم بودی، محروم بودی، اما یک روز برمیگشتی به این میدان. میدانم اینها توهمات و خیالاتی بیش نیست و این ما هستیم که از لذت پرواز تو به سمت خدا بیخبر و محروم ماندهایم و ذهن مصدوم ما از درک و وصف حال خوش و خوب تو در آسمانها ناتوان است.
در توهمات بیاساسم اینطور میاندیشم که ای کاش بودی و یکبار دیگر در آن اتاق کوچک گروه ورزش برای تماشای فوتبال دور هم جمع میشدیم، دور تو مینشستیم. اما حسین جان! اگر بیایی، از این به بعد ما حاضریم همان تیمی پیروز شود که تو طرفدارش هستی؛ ما حاضریم 90 سال، هر 90 دقیقه بازی را ببازیم تا تو فریاد شادی سربدهی و یک بار دیگر بخندی و صدای خوشحالیات تمام تحریریه را پر کند. برگرد حسین! به اندازه یک بُرد، یک بازی، دستکم به اندازه یک نیمه، یک گل، یک تعویض، یک پاس، یک «تک به تک»، حتی به اندازه یک لبخند. اگر بودی به خنده میگفتم «حسین! ما آمادهایم صدر جدول را به تو بدهیم و خودمان به دسته پایینتر سقوط کنیم» ولی تو هیچ وقت سقوط نکنی و مثل کوه، استوار و در اوج باشی اما حال باید ذره ذره وجود مهربانت را هزاران کیلومتر آنطرفتر در میان کوههای آلپ جستوجو کنیم؛ اگر اینجا بودی باز برای خنداندن تو میگفتیم «حسین! حالا چرا رفتی آلپ فرانسه؟ قحطی جا بود؟!» و تو احتمالا با همان لحن خودمانی و ورزشی، به شوخی میگفتی «شماها چشم دیدن پرسپولیسیها را ندارید! آره داداش! شماها از دربند و درکه هم نمیتونید برید بالا!»
آری! دلمان برای شوخیها و خندههایت تنگ شده است. چه کسی باور میکند که صدای تو برای همیشه خاموش شده باشد؟ صدایی که هنوز توی گوش ما است. خیلی واضح، بلند و مهربانانه. «سلام بچهها!»، «بچهها! چیزی برای خوردن دارید؟ بدجور گرسنه شدیم»، «مهدی! تو باید خبرنگار ورزشی میشدی و پوست میکندی!»، «دمتون گرم بچهها!»، «میرم خونه با مترو! میای با من؟»، «ما رفتیم، خداحافظ!».
مگر همین دیروز نبود که آخرین صفحه سال را با حضور تو و وجودت بستیم. الان فقط یک روز گذشته است، فقط یک روز کاری، یک روز اداری. چه قدر تفاوت دارد حس ما در صفحات شماره قبل و شماره بعد! و ما این روز که بیحضور تو مطالب روزنامه را آماده میکنیم در برزخی سخت هستیم. از شادی دیروز ماندهایم و فردا را تاب نداریم.
کاش بودی و صفحهای دیگر مینوشتی و این بار ما حرف به حرف نوشتهات را میخواندیم؛ واو به واو! و نام تو هر جای این روزنامه مینشست جز در خبر پرواز. برگرد! و متنی کوتاه بنویس؛ نمیدانم چه. هر چیز که دوست داری؛ درباره «خداحافظی یک ستاره ورزشی» یا دستکم بنویس «ما رفتیم!» در هر حال، این بهتر از رفتن بیخبر و بدون خداحافظی است. یک چیزی بنویس تا بچههای فنی روزنامه، یکبار دیگر تایپش کنند، مرورش کنند، بگذارندش توی صفحه و آن را «ببندند!» و سردبیر بالای صفحه، نزدیک نام تو امضای تایید بزند و جواد آقایی یا محسن معتمدکیا که خیلی دوستش داشتی، بگویند «حسین جان! صفحه تایید شد، اگر بخواهی، میتوانی بروی! بروی خانه البته!»
با خودم فکر میکنم سهم تو از این تحریریه، از این اتاق، از این روزنامه باید بیشتر میبود؛ دستکم بیشتر از من، بیشتر از این صندلی که اکنون جای هیچکس نیست! هرچند همین الان هم داشتههایت و سهمت را در آن اتاق کوچک برای ما گذاشتهای؛ و ما که تا دیروز تمام تو را، وجودت را و حضورت را شاهد بودیم حالا اگر تار مویی از تو روی میزت پیدا کنیم، هنر کردهایم! ما اکنون فقط میتوانیم در ذهنمان مرور کنیم تمام تو را، هرچند یاد بزرگ تو با خاطر کوچک ما جور درنمیآید. ما حالا تنها میتوانیم تصور کنیم که هستی، و تظاهر کنیم به بودنت، و اینکه نشستهای روی صندلی در همین اتاق که پنجرهاش رو به یک باغ باز میشود و به خودمان تلقین کنیم که میخواهی برای روزنامه بنویسی. ما آمادهایم حسین! بنویس. فقط یک جمله، یک کلمه، یک حرف! بچههای حروفچینی، تصحیح، صفحهآرایی، عکس و سردبیری آمادهاند.
هرچه تو بگویی!