printlogo


کد خبر: 135809تاریخ: 1394/1/15 00:00
برای دو دوستم؛ حسین و میلاد

محسن معتمدکیا: بین دو نیمه ال‌کلاسیکوی لعنتی، میلاد به من زنگ می‌زند. از من برای تسنیم خبر می‌خواهد. با لحن همیشگی با هم شوخی می‌کنیم. صدای قاشق و چنگال می‌آید. می‌گویم میلاد کجایید؟ با خنده می‌گوید در ورزشگاهیم. بعد صدای خنده جفتشان می‌آید. حسین می‌گوید: «آقا معتمد (حسین با وجود اینکه از من بزرگ‌تر بود معمولا مرا اینطور صدا می‌زد، البته با لحنی خاص) داخل ورزشگاه راه‌مان ندادند». میلاد هم پشت حرف حسین می‌آید و می‌گوید: «اول رفتیم داخل ورزشگاه اما چون بلیت نداشتیم بیرون آمدیم تا مشکلی ایجاد نشود. الان هم آمده‌ایم در رستورانی در نزدیکی ورزشگاه». حسین هم می‌گوید: «ای کاش بارسلون نیامده بودیم. اینجا هواداران فوتبال خیلی بی‌فرهنگ هستند». بعد بازی دوباره با هم حرف می‌زنیم. میلاد می‌گوید بلیت مستقیم گیرشان نیامده و از بارسلون به فرانکفورت می‌روند تا بعد از آن در وین به ما اضافه شوند. این آخرین مکالمه من با حسین و میلاد بود، 10 ساعت پیش از قتل دسته‌جمعی توسط آن آلمانی دیوانه. صبح، پدر میلاد به من زنگ می‌زند و از میلاد و حسین می‌پرسد. جریان مکالمه دیشب‌مان را به آقای اسلامی می‌گویم و او هم در جواب می‌گوید: «آقا محسن! نگرانم». به او اطمینان دادم میلاد و حسین در آن پرواز نیستند چون میلاد گفت مقصد اولیه‌مان فرانکفورت است نه دوسلدورف. با این حال خودم هم نگران می‌شوم. از رسپشن هتل تیم‌ملی در وین می‌خواهم شماره تلفن شرکت جرمن وینگز را برای من بگیرد. بعد از چند دقیقه تماس برقرار می‌شود. اپراتور آلمانی اسامی میلاد و حسین را می‌خواهد. اطلاعات کامل را به او می‌دهم. بعد از چند دقیقه می‌گوید شما نسبت‌تان با این دو چیست که من هم خودم را «دوست» میلاد و حسین معرفی می‌کنم. او هم با لحن خشن و آلمانی‌اش می‌گوید ما تنها می‌توانیم به فامیل کسانی که تماس می‌گیرند اطلاعات بدهیم. بعد هم تلفن را قطع کرد. او به من نگفت میلاد و حسین هم جزو قربانیان بوده‌اند یا خیر اما جواب او حس بدی به من داد. با این حال شماره شرکت آلمانی را به پدر میلاد عزیز می‌دهم. بعد از چند دقیقه در آخرین ساعات یکشنبه‌شب با تماس پدر میلاد آوار روی سرم خراب شد. او گریه می‌کرد و می‌گفت: «آقا محسن بدبخت شدم. آقا محسن بی‌پسر شدم. به مادرش چه بگویم». شب را در سکوت دیوانه‌کننده وین هر طور بود به صبح رساندم. با محمدرضا آخوندی در لندن تماس می‌گیرم و از او می‌خواهم به شرکت آلمانی زنگ بزند و خودش را برادر حسین معرفی کند. پاسخی که اپراتور شرکت جرمن وینگز به آخوندی داد، تا حدودی آرامم کرد. او گفته بود در لیست اولیه مسافران از ایران کسی دیده نمی‌شود. با این حال مادر میلاد چند دقیقه بعد با من تماس گرفت و گفت: «آقا محسن! این خبرهایی که در تهران پیچیده چیست؟ اینها چه می‌گویند؟» دیگر طاقتم طاق شد. دیگر نمی‌دانستم باید چه کنم. گوشی را ناخودآگاه قطع کردم. شنیدن ضجه‌های مادر میلاد برایم غیرقابل تحمل بود. چند دقیقه بعد برادر حسین به من زنگ زد. فریاد می‌زد: «معتمد جان! بدبخت شدم. معتمد جان! بگو چه کنم». نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد. نمی‌دانستم دیگر باید چه کنم. چطور می‌توانستم باور کنم مرگ دو دوستم را؛ آنهایی که در سخت‌ترین شرایط زندگی کنار من و خانواده‌ام بودند. گذشت چند روز از این اتفاق هنوز آرامم نکرده است. در کنار تیم‌ملی باید مثل مرد کار می‌کردم. خودخوری می‌کردم تا کسی اشک‌هایم را نبیند اما تلاشم بی‌فایده بود. در اتوبوس تیم‌ملی، در هتل محل اقامت تیم‌ملی هر وقت به میلاد و حسین فکر می‌کردم و خاطراتم را با این دو یادآوری می‌کردم، ناخودآگاه اشک‌هایم سرازیر می‌شد و وقتی بازیکنان و کادر فنی تیم‌ملی این غم بزرگ را در چهره‌ام می‌دیدند، دلداریم می‌دادند. از کی‌روش تا نکونام؛ همه کنارم بودند. بازی ایران و شیلی که تمام شد، در زمین چمن رو به دو دسته گلی که در جایگاه خبرنگاران به یاد میلاد و حسین گذاشته بودیم، بغضم ترکید و باز هم در غیاب خانواده و دوستانم در تهران، این بازیکنان و کادر فنی بودند که آرامم کردند اما حالا چند ساعت مانده به بازگشت به ایران، با خودم فکر می‌کنم که چگونه باید با جای خالی میلاد و حسین در پرواز استکهلم به تهران کنار بیایم. چگونه باید با مادر حسین روبه‌رو شوم. نمی‌دانم باید چطور به پدر میلاد تسلیت بگویم. اما یک حدیث نبوی آرامم می‌کند، آنجا که رسول‌الله(ص) می‌فرمایند: «نه تو و نه آنها برای خانه نیستی آفریده نشده‌اید بلکه برای خانه بقا آفریده شده‌اید و با مرگ از خانه‌ای به خانه دیگر انتقال می‌یابید». میلاد و حسین جاودانه شدند و این آرزویشان بود.


Page Generated in 0/0265 sec