امیر نریمانی: برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
دو سال و اندی پیش برایم نوشتی، با همان حرارت و شوری که از تو سراغ داشتم و امسال و در کمال ناباوری برایت مینویسم که فقدانت دردناک است.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
از حرم حضرت شاهچراغ و دیار حافظ تا سرزمین شهریار یاد و نامت را با خود بردم تا باور کنم که در آلپ ماندگار شدی ولی باور نکردم.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
یاد ایام تعطیلی روزنامه بخیر که هر روز با چه انرژی و حرارتی مسیر خانه تا دفتر روزنامه را طی میکردی برای نوشتن و آماده کردن مطالب، ظاهرا تو از همه ما امیدوارتر بودی برای بازگشایی، برای فرصتی دوباره برای عشقبازیهایی که با کلمات داشتی.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
تعصب و علاقهای که به صفحه ورزشی و مطالبت داشتی قابل تحسین بود و عصبانیتت بامزه بود وقتی درباره تیم و مربی مورد علاقهات بحث میکردی.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
شهادت میدهم که انسان بودی؛ چه آنچه به چشم خود از تو دیده بودم و چه آنچه از دوستانت سراغ گرفتم و نقل شد.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
صدایت دلنشین بود و قلبت به شوق حسین علیهالسلام میتپید. این شوق را وقتی پشت دوربین به چشمانت زل زده بودم دیدم؛ بدون ریا، سرشار از شوق و علاقه.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
مصمم بودی و جدی، مهربان و دوستداشتنی، اهل رفاقت و از بامرامهای پایین شهر که همه کار برای رفاقتشان میکنند.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
صدای خندهایت هنوز در اتاقت هست، در راهپلههایی که هر روزِ روز با اشتیاق برای به بازی گرفتن کلمات پشت سر گذاشتی تا صفحهای ماندگار، متنی زیبا و تیتری متفاوت داشته باشی.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
از تیم فوتبال روزنامه بگویم که شاید یک دقیقه بازی نکردی و چنان با علاقه تشویق میکردی آن هم در روزهایی که دیگر روزنامهای در کار نبود، انگار بازی فینال جامجهانی است.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
حسین اعتراف میکنم سردرگمم، ساعتها کلنجار رفتهام تا متنی درخور تو بنویسم اما من کجا و عشقبازی تو با کلمات کجا.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
حسین باور کن سلسبیل بسته شده بود روزی که دوستانت به یادت یا حسین گفتند و مرثیه وداع برایت خواندند، همه بودند؛ همه.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
حسین! از مادرت چه بگویم که صدای نالههایش تنم را لرزاند و هیچ نتوانستم بگویم و گوشهای بیحرکت ماندم و زمان و مسیر خانه را یکجا گم کردم.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
حسین، از عشقت برای آینده، از امیدت و پشتکارت و حرفهایت کدام را بگویم تا راحت شوم از این بغض در گلو.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
حسین! همیشه وطن را بهترین روزنامه میدانستی؛ باور کن وقتی در آغوش کشیدن همکارانت را میدیدم وقتی چشمان اشکآلود و نگاههای بهتزده دوستانت را میدیدم تازه میفهمیدم که چه گفتی...
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
«آره آقا جون» سردرگمم و پریشان و باور ندارم نبودنت را و سخت است بچه محل بودن با تو و اینکه مجبور باشم هر روز از جلوی حجله و بنبست «خمسه» رد شوم.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
«ببین داداش» یاد و خاطرت، خندهایت، مرامت و تکیهکلامهایت با آن حالت خاص خودت برای دوستانت و کسانی که تو را میشناختند، ابدی و ماندگار شد.
برایم نوشتی؛ برایت مینویسم
«حسین آقا جوادی» حالمان خوب نیست، نه من و نه دوستانت در این روزنامه، ماندهایم نوروز را تبریک بگوییم یا فراقت را تسلیت.