محمد علیجانی بائی: اولین بار را یادم نیست ولی آخرین باری که حسین جوادی را دیدم، عصر آخرین چهارشنبه سال پیش بود. چه میگویم؟ آخرین بار؟ آخرین؟ راستش برای اینکه درست و حسابی باور کنم دیگر از کلکلهای رئال – بارسایی با او و نقد و انتقادهای خودمانی و آنچنانیاش خبری نخواهد بود، به زمان زیادی نیاز دارم، چرا که هم من آدمی خاطرهباز هستم و هم او در دوستی پررنگ بود.
یادش به خیر. دوستی با حسین جوادی چندان هم خالی از بحث و چالش و دعوا نبود. بهتر و دقیقترش اینکه اصلا بدون جروبحث نبود. نه دیدگاه مشترکی در ترجمه داشتیم نه نگاه یکسان و همسانی به فوتبال و نوشتن از آن. از قضا حتی تیمهای مورد علاقهمان هم دشمن هم بودند؛ حسین رئالی بود و من بارسایی. او به فکر درون زمین بود و من در اندیشه کنار زمین و بیرون ورزشگاه. دو دوست بودیم آمده و برآمده از دو دنیای متفاوت. هر بار که به هم میرسیدیم، محال بود جروبحثی بینمان درنگیرد. جروبحثهایی که یک بار مرزهای ایران را درنوردید و به آن سوی آبهای خلیجفارس هم کشیده شد. یکی از جدیترین دعواهایم با حسین به سفرمان به امارات و پوشش خبری دیدار دوستانه تیمهای ملی فوتبال ایران و برزیل بازمیگردد.
دعواهایی بیسروته که نه آغازی داشتند و نه انجام و سرانجامی. تقصیر من نبود. باور کنید تقصیر من نبود. تقصیر حسین بود. بله حسین! تقصیر تو بود! تقصیر توی بدسلیقه رئالی! این «بدسلیقه» را هم اولین بار تو به من گفتی. یادت هست؟ همان روز که برای تماشای «چ» در جشنواره فیلم فجر به من و خانمم برخوردی. بدسلیقه! این وقت رفتن بود؟ هان؟ این رسم رفاقت بود؟ تو که ادعای رفاقت داشتی، چرا؟ این رسمش بود؟ من، شروین، مرتضی، مهدی و محسن را بگذاری و راهت را بکشی و بروی؟ آن همه خاطره را چه کنیم؟
حسین جان! از این به بعد باید «بدقول» را هم به همه بد و بیراههایی که به تو میگفتم، اضافه کنم. تو که قول داده بودی برگردی و برایم از نوکمپ و بارسا و لیگا تعریف کنی. برای من که به جای تو راهی سانتیاگو برنابئو شده بودم. تو که به جای من مسافر بارسلونا شدی. دیدی جنبه نداشتی؟ دیدی؟ بد قولی برادر من! بد قولی! بلند میگویم تا به گوشت برسد. چه در دامنههای آلپ باشی چه در اوج آسمانها.میبینی حسین! حسین بیمعرفت! مرور خاطرههایمان هم با دعوا و بگو مگو همراه است! اما نگران نباش، پسر خوب! دیگر نگران نباش! تمام شد! همه دویدنها و نرسیدنها تمام شد. همه ما را جا گذاشتی و رسیدی! رسیدی و تمام! رسیدی به یک جای خوب! به پیش پدر که همیشه یادش میکردی. همواره به یادش بودی و دلتنگش. رفتی و رسیدی و دلتنگی را برای همه ما گذاشتی.
حسین جان! قرار بعدیمان کجاست؟ دفتر روزنامه؟ کافه؟ کجا؟ لطفا برگرد. دست آن میلاد بازیگوش را بگیر و برگرد! آلپ جای ماندن و جا خوش کردن نیست!
برگرد پسر خوب! برگرد!