printlogo


کد خبر: 137727تاریخ: 1394/2/16 00:00
بن‌بست استراتژیک در پارادایم نظام سرمایه‌داری
بالتیمور و بحران اندام‌وار در جامعه آمریکا

جعفر عظیم‌زاده: دیرزمانی است در گوش ما خوانده‌اند مدرنیته و جهان مبتنی بر آموزه‌های لیبرالیسم، برای سعادت بشریت بهترین الگو و مدل مطلوب بوده و تنها نظامی است که می‌تواند «برابری و برادری جهانی» را برای بشریت به ارمغان بیاورد. ارزش‌ها و فرهنگ آمریکایی به‌عنوان نقطه ثقل جهان مدرن معرفی شده و به اصطلاح، هارتلند مدرنیته و مهد تمدن، آزادی، برابری و برادری، ایالات متحده آمریکاست اما بازخوانی تاریخ سیاسی و اجتماعی آمریکا و نشانه‌شناسی تحولات اخیر آن نظیر خشونت و تبعیضات نظام‌مند و سیستماتیک علیه اقلیت سیاهپوست آمریکا و به دنبال آن رشد فزاینده اعتراضات و آشوب‌های خیابانی در شهرهای «فرگوسن» در ایالت «میسوری» و شهر «بالتیمور» واقع در ایالت «مریلند»، خود به خود ترمینولوژی آموزه‌ «برادری و برابری تمام انسان‌‌ها» در نظام مبتنی بر لیبرال - دموکراسی غرب را رسوا می‌کند. به عبارت دیگر، روند فزاینده رشد تضادها و شکاف‌های طبقاتی، قومی و نژادی در درون جامعه آمریکا، بسیاری از واقعیات و مولفه‌های ذاتی سیاست و حکومت در این کشور را آشکار و روشن می‌کند. آمریکای این دوران روزگار جالبی دارد؛ روزگاری که حکایت از نوعی «فروپاشی از درون» دارد.
«جیمز بالدوین»- نویسنده سیاهپوست آمریکایی که بیشتر به خاطر پرداختن به موضوعات نژادی و تبعیضات روا شده علیه سیاهان آمریکایی مشهور است- را باید یکی از چهره‌های تاثیرگذار مبارزه علیه تبعیضات نژادی در آمریکا بدانیم؛ مردی که از خشم و نفرت در برابر جامعه آمریکایی لبریز است. بالدوین در یکی از نوشته‌های خود می‌نویسد: «در برهه‌ای که همه سازوبرگ‌های قدرت همچنان دست نخورده و پیداست و به نظر نمی‌رسد که از کار افتاده باشد، نه شهروندان و اتباعی که در داخل مرزهای آن به سر می‌برند و نه انبوه وصف‌ناپذیر کسانی که در بیرون از امپراتوری قرار دارند، دیگر اعتقادی به اخلاقی بودن یا واقعیت پادشاهی ندارند؛ زمانی که دیگر هیچ‌کس در هیچ‌کجا چشم به معیارهای امپراتوری ندارد؛ در چنین برهه‌ای می‌توان از سقوط یک امپراتوری سخن گفت».
در دهه‌ اخیر بحث‌های زیادی در محافل سیاسی و علمی- دانشگاهی درباره افول هژمونی آمریکا و فروپاشی هیمنه‌ امپراتوری آمریکایی و تزلزل پایه‌های قدرت سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و نظامی «یانکی»ها هم در حوزه داخلی و هم در حوزه‌های خارجی صورت گرفته است، سوال اینجاست که تا چه اندازه این تحلیل‌ها و تفاسیر مبتنی بر واقعیات است؟ آیا نشانه‌هایی از فروپاشی امپراتوری آمریکایی وجود دارد؟ بدون شک آن چیزی که برای یک امپراتوری اهمیت و جایگاه راهبردی دارد این است که بتواند نظامات خاصی از کنترل رسمی یا غیررسمی در چند حوزه همپوش یعنی حوزه‌های اجتماعی – اقتصادی، جغرافیایی– سیاسی، ایدئولوژیک – فرهنگی و امنیتی - نظامی در عرصه‌های داخلی و خارجی ایجاد کند تا در نهایت بتواند به چیرگی و هژمونی مطلوب و موردنظر امپراتوری بینجامد. با توجه به مطالب ذکر شده، هدف از نوشته حاضر نقد و بررسی جنبه‌هایی از تحولات داخلی، تظاهرات و آشوب‌های خیابانی در جامعه آمریکاست که ما آن را به تأسی از «آنتونیو گرامشی» وضعیت «بحران اندام‌وار» (Organic Crisis) می‌نامیم. در واقع این بحران متضمن تجدید ساختار اندیشه‌های حاکم، نهادها و توانایی‌های مادی است که ساختارهای تاریخی نظم یک کشور را می‌سازد. این روند در هرکشور شکل متفاوتی دارد ولی محتوای آن همه‌جا یکسان و مشابه است. بدون شک محتوای آن چیزی جز بحران چیرگی طبقه حاکم نیست. گاه در ادبیات علم سیاست از این بحران با عنوان «بحران اقتدار» یاد می‌شود و گاهی نیز تعبیر به «بحران عمومی دولت» می‌شود.
ایالات متحده آمریکا بر خلاف آن تصویری که از رسانه‌ها و وسایل ارتباط جمعی به مردم مخابره می‌شود، قطعاً مهد دموکراسی و تمدن نیست. نگاهی به واقعیات درونی جامعه آمریکا گویای این واقعیت است که این کشور فاصله و شکاف زیادی با اصول و ارزش‌های مدعایی خود دارد. شکاف طبقاتی فزاینده، شکستن حریم خصوصی شهروندان توسط سازمان اطلاعات مرکزی(CIA)، اعمال تبعیضات نظام‌مند علیه سیاهپوستان آمریکا، کمرنگ شدن شاخص‌های عدالت اجتماعی در بهره‌وری همه طبقات جامعه از خدمات دولتی(نظیر خدمات بهداشتی، آموزشی، رفاه اجتماعی و...) و خشونت بی‌رحمانه‌ پلیس در برخورد با سیاهپوستان- که اخیراً منجر به قتل چند جوان سیاهپوست به دست پلیس آمریکا شد- همه و همه نشان‌دهنده افول ارزش‌های انسانی در سبک حکومتداری دولتمردان آمریکا و در نتیجه ایجاد شکاف بین مردم و طبقه حاکم بر آمریکاست. ظهور جنبش «تسخیر وال‌استریت» و تظاهرات و اعتراضات نسبت به تبعیضات نژادی و قومی اعمال شده علیه سیاهپوستان در شهرهای فرگوسن و بالتیمور، نشان از واقعیت جدایی بخش اعظمی از مردم آمریکا از طبقه حاکم دارد؛ موضوعی که دولتمردان آمریکایی چشم خود را بر آن بسته‌اند و حتی گوش شنوایی برای فریاد تظلم‌‌‌خواهی سیاهان آمریکایی ندارند و پلیس آمریکا کماکان به سیاست خشونت نژادی خود بدون هیچ مخالفتی از سوی مسؤولان دولتی ادامه می‌دهد. بدون شک دلیل این همه آشوب، هرج و مرج و شکاف‌های قومی و طبقاتی موجود در جامعه آمریکا را باید در ایجاد بن‌بست استراتژیک در پارادایم اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و ایدئولوژیک نظام سرمایه‌داری دانست.
«امانوئل والرشتاین» نظریه‌پرداز نظام جهانی و منتقد نظام سرمایه‌داری‌ معتقد است: «اگر در جامعه‌ای تبعیض نژادی و حتی تبعیض جنسیتی به گونه فزاینده‌ای رشد کند، نژادپرستان خواهند کوشید گروه‌هایی را که از لحاظ هویتی به‌عنوان «غیرخودی» و به اصطلاح «دیگری» تعریف کرده‌اند، به‌‌طور کامل طرد کنند. این سیاست قطعاً مقاومت قربانیان آن را به دنبال خواهد داشت. این سیاست جداسازی، محدودسازی یا طرد دیگری باعث شکل‌گیری طبقه اجتماعی با مختصات و ویژگی‌های خاص خود می‌شود؛ طبقه‌ای که از لحاظ درآمد اقتصادی، دسترسی به خدمات دولتی، رفاهی، آموزشی، بهداشتی و درمانی در پایین‌ترین سطح خود قرار دارد. وضعیتی که شرح حال اکثریت جامعه سیاهپوست آمریکاست. به همین خاطر است که بعضی تحلیلگران تحولاتی نظیر آشوب‌های خیابانی در شهرهای فرگوسن و بالتیمور را بیش از آنکه ناشی از تبعیض نژادی بدانند، برگرفته از نزاع طبقاتی قلمداد می‌کنند. بدون شک این نزاع و شکاف طبقاتی جامعه آمریکا را به سمت وضعیت بحرانی موردنظر والرشتاین سوق می‌دهد. وی معتقد است: «باید بحران را برای یک وضعیت نادر به کار بگیریم که در آن شرایط یک نظام تاریخی به جایی می‌رسد که اثر جمعی تناقض‌های درونی آن باعث می‌شود که حل معماها و دشواری‌های آن از راه تعدیل در الگوهای نهادین جاری خود ناممکن شود. در واقع بحران، وضعیتی است که در آن از میان رفتن نظام تاریخی حتمی است، لذا بحران به یک رشته وضعیت‌هایی گفته می‌شود که تنها یک بار در زمان پایایی نظام پدید آمده و در واقع آغازی بر یک پایان است و نشانه‌ای بر جایگزینی نظامی دیگر است». به گفته وی، آمیختگی تناقض‌های فزاینده، یک عامل بی‌ثباتی است که دیگر نظام توان آرام‌سازی آن را ندارد و نتیجه این تناقض‌های فزاینده، از میان رفتن نظام است. در واقع گرایش سرمایه‌داری به انباشت ثروت در دست گروهی اندک و گسترش فقر میان اکثریت مردم، امروز مانند دوران کارگاه‌های شیطانی و تاریک قرن 19 انگلیسی به قوت خود باقی است و در همه کشورهای جهان اول و جهان سوم به وضوح مشاهده می‌شود. آمارهای اقتصادی در درون جامعه آمریکا نشان می‌دهد فقرا
روز‌به‌روز فقیرتر و ثروتمندان ثروتمند‌تر می‌شوند؛ لذا تا زمانی که کالپیتالیسم سیطره بلامنازع خویش را بر اقتصاد جهانی حفظ کند، روند صعودی بهبود زندگی فقرا نیز بعید به نظر می‌رسد. یکی از محمل‌های پیدایش این وضعیت، سیاست‌هایی بوده است که معمولا اکثریت را تابع نیروهای بازار می‌‌کند ولی حمایت‌های اجتماعی از قوی‌تر(مانند کارگران بسیار ماهر، سرمایه خصوصی یا به‌طور کلی ثروتمندان) را حفظ می‌کند. این سیاست‌ها در قالب گفتمان نولیبرالی درباره حکمرانی عرضه می‌شود که بر کارآیی، رفاه، آزادی، بازار و خودشکوفایی از طریق روند مصرف تاکید دارد اما این سیاست‌ها نتایج و تبعات ضد و نقیضی دارد به‌طوری که می‌توان گفت چرخش به سوی نولیبرالیسم تا اندازه‌ای تجلی بحران اقتدار و اعتبار حکومت و به تعبیری بحران حکومت‌پذیری در داخل و حتی خارج از مرزهای سرزمینی است. این بحران همان چیزی است که آنتونیو گرامشی آن را شکاف میان توده‌های مردم و ایدئولوژی طبقه حاکم می‌داند. بدیهی است این الگو از سیاستمداری، مقاومت برانگیز و محرک جنبش‌های سیاسی معارض است و قطعاً حکومت برای مهار چنین مقاومت‌هایی، سرشتی غیرلیبرال، آمرانه و ضدمردم‌سالارانه اتخاذ خواهد کرد و در مجموع گرایش‌های دیکتاتوری پیدا می‌کند. وضعیتی که به وضوح ما امروز در لایه‌های تحرکات طبقات و گروه‌های سیاسی و اجتماعی مختلف جامعه آمریکا مشاهده می‌کنیم. بر این اساس بحران اندام‌وار اشاره به وضعیتی دارد که اگرچه قدرت ساختاری سرمایه افزایش یافته است ولی نتایج ضد و نقیض آن به معنی ناتوانی نولیبرالیسم از به‌دست آوردن پذیرش در درون جامعه خود است. نابرابری‌های آشکار درآمدی، تبعیضات نژادی و شکاف طبقاتی در آمریکا، بسیاری از ناظران سیاسی را به این اندیشه رهنمون کرده‌است که کشور آمریکا دارای جوامع و اقتصادهای «دوپاره» است که به گونه‌ای فزاینده از لحاظ هویتی طرف مقابل را «دیگری» و «غیر» تعریف کرده است. در واقع ساختار نظام سرمایه‌داری آمریکا مسؤول پدید آمدن جنبش‌های ضدنظام است.
این جنبش‌ها در نتیجه محدودیت‌های فزاینده اقتصادی که از روندهای چرخه‌‌ای در اقتصاد و همچنین محدودیت‌های فرهنگی، سیاسی و اجتماعی که از برخوردهای خشن دستگاه‌های حکومتی با اقلیت، قومیت و نژاد خاص پدید می‌آید شکل می‌گیرد. نیروهای اجتماعی جدید که در نتیجه گسترش شکاف میان طبقه فقیر و ثروتمند پدید آمده‌اند؛ خواهان دگرگونی نظام نابرابر و ناعادلانه هستند. این جنبش‌های مخالف، گرایش به جاگیری در نظام دارند و خود به خود مایه الهام‌بخش دیگر جنبش‌ها می‌شوند و فضای سیاسی را برای رشد آنها فراهم می‌کنند. این روند رو به بالا و تصاعدی ظهور نیروها و جنبش‌های اجتماعی جدید، خود یک عامل بحران در مشروعیت و پذیرش مردمی حکومت به شمار می‌رود. به تعبیر دیگر نظام سرمایه‌داری مانند کودکی که بیماری مهلکی را به طور مادرزادی همراه خود دارد یا بدنی که خود سلول‌های سرطانی را در درونش می‌سازد و می‌پروراند، دارای تعارضات درونی با اصول مدعایی خود است. امروز در درون جامعه آمریکا شکل‌گیری کارتل‌ها و تراست‌ها اصل رقابت را به یک شوخی بزرگ تبدیل کرده است. تبعیضات و خشونت اعمال شده علیه سیاهان آمریکایی در ابعاد مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی نیز بزرگ‌ترین تناقض لیبرالیسم آمریکایی با اصولی همچون حقوق بشر، برادری و برابری است و این چنین است که نباید از وقوع آشوب‌ها و شورش‌های زنجیره‌ای گسترده در شهرهای مختلف به خاطر اعتراض عمومی به کشته شدن یک یا چند جوان سیاهپوست به دست پلیس، شگفت‌زده شویم؛ کشوری که 45 میلیون نفر از جمعیت آن زیر خط فقر زندگی می‌کنند، بیش از 20 میلیون نفر از نداشتن شغل و بیکاری رنج می‌برند و ثروت فقط 400 آمریکایی معادل ثروت نیمی از جمعیت 320 میلیون نفری این کشور را تشکیل می‌دهد و حدود 50 میلیون نفر فاقد بیمه‌های درمانی جهت بهره‌برداری از خدمات بهداشتی و درمانی هستند.

 


Page Generated in 0/0063 sec