احمد یوسفزاده، نویسنده کتاب «آن بیستوسه نفر» روایت خود را از دیدار با رهبر انقلاب پس از انتشار تقریظ ایشان بیان داشت. به گزارش فارس، احمد یوسفزاده نویسنده کتاب «آن بیستوسه نفر» این دیدار شیرین را چنین شرح داد: «صدای حاج آقا شیرازی از پشت تلفن گرم، گیرا و پخته است. سالها زندگی کردن در تهران، هیچ از تهلهجه رفسنجانی وی کم نکرده. اولین دیدارم با او در یک روز گرم و شرجی در تیرماه بندرعباس اتفاق افتاد، آن روزها نماینده ولی فقیه در نیروی دریایی سپاه بود. رضا ایرانمنش و سرفههایش را در طبقه پنجم بیمارستان آتیه گذاشته بودم، داشتم در خنکای شیب بلوار زیبایی در شهرک غرب پایین میآمدم که تلفنم زنگ خورد، همان صدای گرم و گیرا و پخته بود، خوش و بشی کرد و گفت: فردا ساعت 12 و نیم بیا خیابان فلسطین، بیت رهبری. گفتم: دیدار با رهبری؟ گفت: حالا شما بیایید! ایستادهام کنار مانع سیمانی انتهای خیابان فلسطین. بعد از تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «آن بیستوسه نفر»، حالا من در میان یاران بیت، دوستانی دارم که بتوانند ترتیبی بدهند نماز ظهر و عصر را به صاحب بیت اقتدا کنم. در سادگی اتاقی 40 متری و مربعشکل که دور تا دورش مثل خانههای قدیمی با پتوهای ملافه سفید، فرش شده مینشینیم. بالادست اتاق سجاده سفیدی کنار یک صندلی سیاه پهن است. سجاده امام جماعت است که هنوز نیامدهاند. مردی 60 ساله که عرقچینی روی سر دارد با سینی چای و استکانهای نعلبکیدارِ کمر باریک وارد میشود. چای بیت رهبر انقلاب هم مثل توتهای بیت خوردن دارد، اگرچه هوا گرم باشد و نرمه عرقی روی پیشانیات نشسته باشد. طولی نمیکشد که آقا از در وارد میشوند و نمازگزارها به احترامشان میایستند. خوش و بشی مختصر میکنند و یکراست میروند سر سجادهشان. قامت که میبندند با خودم میگویم کاش نماز مغرب و عشا بود تا صدای حمد و «قل هو الله»شان را که همیشه به شنیدنش مشتاقم میشنیدم. نماز خواندن آقا مرا میبرد به دوران شیرین کودکی؛ وقتی خالو هاشم صبح زود، خیلی مانده به طلوع آفتاب، بیدار میشد و من از زیر لحاف صدای همیشگی او را میشنیدم که اذان و اقامه میگفت و
بعد با آهنگی خوش و همیشگی حمد و سوره نمازش را بلند بلند میخواند. خالو بعدها 2 دسته گل در جنگ به خدا هدیه داد. نماز ظهر را که خواندند فلسفه صندلی سیاه کنار سجاده سفید را دانستم. رهبر تعقیبات نماز را نشسته روی صندلی خواندند. من صف دوم بودم و میتوانستم از نزدیک ببینمشان. بعد از نماز عصر و تعقیبات، ایستادیم دور تا دور اتاق. با یک یک افراد دست دادند و احوالپرسی کردند. نوبت به من رسید. حاج آقا شیرازی معرفی کردند: «احمد یوسفزاده، نویسنده کتاب آن بیستوسه نفر!» میدانستم دست راست رهبر آسیبدیده از موج انفجار است، با دست چپ هم روا ندانستم دست بدهم، با 2 دستم دستانشان را فشردم، اما حواسم به دست آسیبدیدهشان بود. ایشان با دستی که قدرتش بیشتر است وقتی اسم آن بیستوسه نفر آمد، دستم را به گرمی فشردند و بعد از احوالپرسی گرم و صمیمی فرمودند: «من زیاد کتاب میخوانم، بعضی از کتابها امتیاز دارند، کتاب شما خوب نوشته شده و امتیاز دارد». فرصت را غنیمت شمردم که از لطف فراوانشان بابت مطالعه کتاب 400 صفحهای «آن بیستوسه نفر» در ظرف فقط چند روز و مهمتر از آن بابت دستنوشته زیبایشان بر کتاب تشکر کنم، گفتم: «وقتی متن تقریظ حضرتعالی به دست من رسید، این بیت به ذهنم آمد». آقا که شعردوست و شعرشناس هستند به دقت گوش دادند، خواندم:
بیماری من گر سبب پرسش او شد
میمیرم از این غم که چرا بهترم امروز
و ادامه دادم: «شما با آن متن زیبا، هم به من و هم به کرمان لطف فراوان فرموده بودید». اسم کرمان که به میان آمد، نگاه در نگاهم فرمودند: «من از قدیم به کرمان علاقهمند هستم، تا جایی که میگفتم اگر قرار باشد در دنیا جایی غیر از قم و تهران زندگی کنم، آن شهر حتما کرمان خواهد بود». کناریها، منتظر مصافحه با رهبرشان بودند، رهبر رفتند به سراغ نفر بعد، اما لحظهای برگشتند و فرمودند: « تصمیم ندارید ادامه ماجرا را بنویسید؟» گفتم: بله! حتما مینویسم. نوبت دیدار به نفر بعدی رسید و من با عزمی جزم برای نوشتن ادامه ماجرای اسارت از اتاق ساده 40 متری خارج شدم. زمان دیدار آقا کوتاه اما شیرین بود.