زهرا عسکری: خیلی چیزها ذهن خیلی ها را به خودش مشغول می کند اما نمیدانم چند نفر ممکن است آسفالت(!) ذهنشان را مشغول کرده باشد، ولی من بیآنکه بدانم چرا، خیلی وقت بود که به آسفالت فکر میکردم.
آسفالت؛ جایی که هموار شده تا ماشین ها و وسایل نقلیه به راحتی بتوانند عبور کنند و بدون دست اندازهایی که باعث صدمه است به مقصد برسند.
آسفالت؛ به رنگ سیاه آفتابخورده مثل روستاهایی که در کنار خانه هایش جوی آب یا رودخانهای میگذرد در شهر هم میان کوچه ها و خیابان ها جاری است تا راحت تر بشود عبور کرد. همان آسفالت هایی که گاهی هم تَرَک خورده و گاهی در حال تعمیر است. راستی! جنس راه های هموار قلب ما چیست؟ از جنس آب، مثل روستاها؟ آسفالت، مثل شهرها؟ یا خون، مثل رگ ها؟ کدام شکلش زیباتر است؟
روزی رودخانهای را دیدم که آسفالت شدهبود و شدهبود محل عبور ماشینها! راستش دلم به حال آن رودخانه سوخت؛ آخر، یک عمری مسیر سیر آب بود ولی حالا، یک مسیر ثابت برای عبور وسیله ها. حس میکنم رودخانهای که مسیر سیر آب است انگار خودش هم بههمراه آب، جاری است. دیدن رودخانه همیشه برایم تداعیکننده واژهای مثل جریان بود، برعکس خیابان های آسفالتشده. هیچ وقت فکر نکردم آسفالت در حال جریان باشد، چرا که همیشه حس سکون به من داده است.
آسفالت چه رنگی است؟ خب! رنگ آسفالت یک جورهایی شبیه رنگ آب است و مگر می شود گفت آب چه رنگی است؟! آسفالت خودش یک رنگ است. «رنگ آسفالتی». تازگی ها حس خاصی به آسفالت پیدا کردهام، شاید به خاطر همان رنگش. آنقدر که گاهی مانده ام آسفالت خیابان را بیشتر دوست دارم یا رودخانه را. اصلا احساس میکنم یک چیزی دارد ذهنم را آسفالت می کند تا مسیر سیر یک حسی را صاف کند تا هی نیفتد در چالهچوله و دست اندازهای تفکرات بیسر و ته. آن چیز دارد کار خودش را می کند چون حالا که دلم را بررسی میکنم میبینم همان قدر که رودخانه و جریانش را دوست دارم، آسفالت و سکونش را هم دوست دارم و حالا بیشتر از این دو، رودخانهای را دوستدارم که آسفالت شده باشد!
افکارم یکدفعه مثل یک ماهی از بین دستانم لیز میخورد و میافتد در تُنگ بلور تخیلم و آنقدر در آن میچرخد و میچرخد تا جاییکه رودخانه ای را تصور می کنم که آسفالت در میان آبها در جریان باشد. از خودم میپرسم اصلا چنین چیزی ممکن است؟ معلوم است که غیرممکن است. ولی انگار نه! ماهی افکارم نشان داد این خود غیرممکن است که غیرممکن است! خب! کجا این غیرممکن، ممکن شده؟ تُنگ بلور تخیلم با اشارهای مگو، به عقلم گرا میدهد بهتر است این سوال را از «اروند» بپرسم؛ اروندی که خودش مسیر سیر 3 رودخانه است.
با گرای تخیل و نجوای عقلم میفهمم باید صدای تپش های قلبم را با صدای امواج موج های اروند همنوا کنم تا جوابم را بیابم. خوب گوش می کنم تا بشنوم. دل می دهم؛ انگار درمیان صدای امواج، صدای تپش یک عالمه قلب را می شنوم. طاقت نمی آورم، بیخیال تخیل و تعقل به آب می زنم. در آب، چشمانم را باز می کنم اما بهجای آب، آسفالت می بینم! چرا آب، آسفالتی شده؟ اینها چه جور آسفالتی است؟! چرا در آب شناورند؟ بهتر گوش می کنم؛ عجیب است! صدای اینهمه تپش از همین آسفالتهاست! خدایا اینجا چهخبر است؟
حالا این اروند است که راحتم می کند، به زبان می آید و با همان موج تپش ها می گوید: این آسفالتها آدمند؛ اینها قلب منند، اینها غواص های مظلوم منند، رنگ لباسشان است که آسفالتی است. اینها خودشان را به آب و آتش زدند. با آنکه در آب شناور بودند اما در آتش سوختند و برای اینکه صدای ناله شان عملیات را لو ندهد دم برنیاوردند و با دردی جانکاه در سکوت و سکون، پرواز کردند.
خدای من! اروند چه دلی دارد... اروند چه رنگی دارد... به رنگ «آب آسفالت خونی». و اروند هنوز می تپد و جریان دارد.
من و اروند همسنیم! چون من، سن اروند را از عملیات والفجر 8 محاسبه می کنم، من سن اروند را از بعد از رمز رازگونه «یا زهرا»یی که برای این عملیات از بیسیمها مخابره شد محاسبه می کنم. دقیقا از بعد از سه بار «یافاطمه00الزهرا». ولی برعکس من، اروند هیچ وقت نمی میرد. نه که چون رود است که کم ندیده ام رودهای خشک شده را. بلکه چون، قلبهای آسفالتهای که در آبش شناورند احیاءٌ عندَ رَبهم یُرزَقون اند. از بعد نوشیدن این شهود، هرکس از من بپرسد چه رنگی را دوست دارم بیشک به یاد رنگ لباس غواص های مظلوم اروند می افتم و بیدرنگ خواهم گفت: «رنگ آسفالتی»