بخشی از اظهار نظر شهید بهشتی درباره دکتر شریعتی
دکتر مردى سختکوش، پرتلاش، پرکار و پراحساس بود. او یک انسان بهراستى هنرمند بود، و این جنبه هنرى، در قلمش و نوشتههایش بهخوبى مشهود است. او یک اندیشه پرجهش بود و این جهشها بهخوبى در نوشتهها و گفتارش مشهود است. بهراستى علاقهمند بود به اینکه دور از تأثیر فرهنگ غرب و شرق، در سرزمین ما یک جنبش و انقلاب اصیل در پرتو اسلام و براساس تعالیم اسلام بهوجود بیاید و به این کار سخت عشق مىورزید و علاقه داشت. او به نسل جوان بسیار بها مىداد و با رنج و درد نسل جوان خوب آشنا بود و مىتوانست بیانگر آرمانها و آرزوها و رنجها و دردها باشد. بههر حال او یک سرمایه ارزنده بود. البته، همانطور که گفتم، دکتر یک پوینده و جوینده بود که در راه پویش و جویایىاش، در برداشتهاى اسلامى و اجتماعىاش، در مواردى اشتباهات قابل ملاحظهاى داشت و لازم است در رابطه با خواندن آثار دکتر به این نکات توجه شود.
من این حرفها را زدم که شریعتمداری و آخوندهای درباری را لنگ کنم
استاد «حیدر رحیمپورازغدی» یکی از چهرههای شاخص علمی و فلسفی ایران و مشهد است که محل سکونت وی دلیلی برای دوستی وی با خانواده شریعتی بویژه استاد محمد تقی شریعتی و دکتر علی شریعتی بود.
آنچه در ادامه میآید خاطره متفاوت رحیمپورازغدی از دکتر علی شریعتی است:
کتاب «تشیع علوی، تشیع صفوی» تازه درآمده بود؛ شروع کردم به انتقاد از علی ـ استاد شریعتی سرش را پایین انداخته بود و گوش میداد، دوست داشت از علی انتقاد کنیم ـ گفتم: علی! تو چقدر «مجلسی» را میشناسی که این چرتها را مینویسی، گفت: اَووووو به مرجع تقلیدشان اهانت شده، علی شریعتی پیش مجلسی [...] کی باشد؟ گفتم: خب که چی؟ گفت: ولی مجلسی پیش امام من [...]کی باشد؟ گفتم: چرا؟ گفت: «این روایت را مجلسی نقل میکند: یک کسی مینویسد، خلیفه در مدینه روبهروی عربی ایستاد و گفت: جان تو در دست من است یا خدا؟ گفت: تو خر کی هستی؟ دست خداست ـ بقیهاش را هم خودش درست میکرد ـ خلیفه شمشیرش را کشید و طرف را کشت. بعد از آن با امام من روبهرو میشود ـ حضرت امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) ـ امام در جواب همین سوال میفرمایند: جان من دست خداست ولی اگر تو نکشی بهتر است، ما با هم قوم و خویش هستیم و... و انعامی هم میگیرد.» بعد علی گفت: خب اینطوری باید با امام من صحبت کند؟ علی بلند شد و چون به من گفته بود که میرود، من آمادگی داشتم. دنبالش رفتم، در راهرو به علی گفتم: خدا شاهد است، اگر یک دوره رسائل و مکاسب خوانده بودی، ننگت میکرد از این حرفها بزنی. گفت: پس معلوم شد، همه بدبختی تو همین رسائل و مکاسب بوده!! دو نفری بلند خندیدیم و اینهایی که داخل اتاق بودند، مجانی خندیدند. گفتم: خب چرا این چرتها را مینویسی؟ گفت: خدا کند ساواک هم به خریت تو باشد، گفتم: خب که چی؟ گفت: اگر احساس کنند که من با روحانیت مخالفم، میتوانم حرفهایم را بزنم، من به مجلسی چه کار دارم؟ من با این وسیله میخواهم شریعتمداری و دیگر آخوندهای درباری را لنگ کنم. باید به وسیله مجلسی یک مفری داشته باشم، اگر بگویم شریعتمداری که صبح میبرند و پوستم را میکنند. گفتم: خب تکلیف این چرت و پرتها چه میشود؟ گفت: خب تو بردار و درست کن، گفتم: بابات آنجاست برو بابات را مسخره کن، من کتابهای تو را یکی یکی جمع کنم و پایش بنویسم، این مطالب غلط است؟! گفت: نه! مستدرک بزن. گفتم: خب میاندازند دور، من هم میشوم مثل بقیه که مینویسند. گفت: آقاجان! تو بنویس، پایش هم بنویس علی شریعتی که اگر دوستان پرسیدند بگویم درست است و اگر ساواک پرسید، بگویم به من مربوط نیست، فلانی نوشته است! علی رفت و من برگشتم به اتاق. استاد شریعتی گفت: «شما، اینجا با هم دعوا میکنید بعد میروید بیرون و شروع میکنید به خندیدن، من خیال کردم علی قهر کرد و رفت.» جریان را گفتم، استاد گریه کرد و گفت: ببین این پسر چقدر خالصانه کار میکند؟ من بارها توجه کردهام، اشکالات عمده آقای مطهری به علی هشت تاست، شما را هم دیدم که چهار ـ پنج اشکال به علی وارد کردهاید. ولی به جان خودت و علی من 16 اشکال دارم و همه را هم به علی گفتهام. میگوید: بابا! تو چرا اینطوری هستی؟ من این همه کتاب نوشتهام، شانزده اشکال زیاد است؟ خب برو بگو علی اشتباه نوشته، علی غلط کرده اینها را نوشته، اصلاً سواد نداشته. آنقدر این بچه پاک بود که حتی به آقای شیرازی، امام جمعه مشهد گفته بود، شما هر غلطی را که در کتابهای من میبینید بنویسید، بعد من مینویسم هر چه آقا گفتهاند درست است. مدتی بعد از آن با مطهری رفته بودند خدمت محمدرضا حکیمی و به او وکالت داده بود که همه کارهایش را اصلاح کند.