زیر تیغ آفتاب. زمین خاکی و خورشیدی که انگار سه وجب با فرق سرت فاصله دارد. همین چند ماه قبل بود همان قطعه همانجا. حسین جوادی زیر سایه درخت ایستاده بود و به قبرهای نیمهخالی قطعه نامآوران بهشت زهرا نگاه میکرد و میگفت دوست دارم همینجا دفن شوم. یک هفته از مرگ دوست رسانهایمان مهدی نفر گذشته بود زمان دقیقترش میشود دوم شهریور سال 93. حسین جوادی خبرنگار «وطن امروز» که آن روز برای شب هفت همکار رسانهایاش در بهشت زهرا حضور داشت گویا آرزوی چندان خوبی نکرده بود. طاقت زیر آفتاب ایستادن نداشت از این رو پس از قرائت فاتحه زیر سایه درخت رفت و سر صحبت باز شد. حسین که از قطعه نامآوران خوشش آمده بود از یکی از دوستانش سوال کرد: «پارتی میخواهد یا به صورت معمولی ما را هم همینجا دفن میکنند؟» طبق قاعده جای خبرنگاران و اصحاب رسانه آن قطعه است اما تنها 50 یا 60 قبر باقی مانده بود و به نظر میرسید بزودی اینها هم تمام شود و دیگر جایی برای او باقی نماند. نمیدانم اما لابد استحقاقش را داشت که خیلی زود به آنچه از ته دل دوست داشت رسید. از دوم شهریور سال 93 تا 30 خرداد 94 خیلی سریع گذشت. آنقدر سریع که خودمان هم نفهمیدم چگونه حسین جوادی از زیر سایه درخت پر کشید و به یکی از همان قبوری رفت که یکسال قبل آرزویش را کرده بود. کاش آرزوی دیگری میکردی.
میهمان ما از آلپ رسید
بعدازظهر چهارم فروردینماه امسال یک خبر خارجی به ظاهر غیرمرتبط مهمترین خبر برای ما چند نفر در تحریریه «وطنامروز» شد. سقوط یک هواپیمای خطوط داخلی اروپا چه ربطی به ما میتوانست داشته باشد؟ اما داشت. خیلی هم داشت. حسین جوادی و میلاد اسلامی که با هزینه شخصیشان به بندر بارسلون رفته بودند تا اولین و آخرین الکلاسیکوی زندگیشان را از نزدیک ببینند در راه بازگشت به اتریش (کمپ تیمملی فوتبال کشورمان) با افکار بیمار یک کمک خلبان دست به گریبان شدند. سوار امنترین خطوط هوایی جهان که باشی باز هم امنیت نداری اگر متضمن امنیتت یک انسان بیمار باشد. ایرباس جرمن وینگز با 150 مسافر به رشته کوههای آلپ در فرانسه برخورد کرد تا به همین سادگی 149 انسان توسط یک انساننما کشته شوند. از آن روز تا امروز تنها خواسته دوستان و خانواده این دو خبرنگار ایرانی، بازگشت اجساد آنها به خاک وطن بود. 3 ماه چشمانتظاری سرانجام به پایان رسید. خبری از میلاد نبود اما پیکر حسین جوادی بامداد شنبه 30 خرداد وارد تهران شد. دو رفیق که 3 ماه ناخواسته میهمان کوههای آلپ در جنوب فرانسه بودند عاقبت از هم جدا شدند. حسین به جایی آمد که خودش همیشه دوستش داشت و میلاد فعلا سرنوشت نامشخصی دارد.
دو رفیق از هم جدا شدند و پیکر حسین همانگونه که خودش بارها به نزدیکانش گفته بود در همان قطعهای خاک شد که او خاکش را دوست داشت. حسین همیشه میگفت: اگر از قطعه شهدا چشمپوشی کنیم که انصافا قطعهای از بهشت است، قطعه 255 برای خودش قطعه خاصی است. دور و برت آدمهایی هستند که روزی برای اعتلای این آب و خاک در هر جبههای تلاش کردند. از ورزشکار گرفته تا داور، پیشکسوت و روزنامهنگار.
میهمان ما از آلپ رسید و برایمان اهمیتی ندارد از آن موج انفجار مهیب چه چیزی از او باقی مانده است. پرچم را که روی جنازهاش انداختند شبیه آن پسری نبود که آخرین بار دیدمش. نه قدش 185 سانتیمتر بود و نه وزنش به 85 کیلوگرم میخورد. با این وجود بوی حسین را میداد. حالا خانواده و دوستانش یک آدرس سرراست از او دارند. قطعه نامآوران بهشت زهرا. میان آن همه در خاک آرامیده نامآور دیگر. زمان چقدر زود گذشت. زیر تیغ آفتاب. زمین خاکی و خورشیدی که انگار سه وجب با فرق سرت فاصله دارد. اما این بار دیگر حسین کنارم زیر درخت نبود. ما آنجا ایستاده بودیم تا برای آخرین بار با پسری وداع کنیم که در معرفت کم نمیآورد، رفیقباز بود، قدر محبت دیگران را میدانست و بدون اینکه از کسی توقع داشته باشد در ازای هر کاری که برایش میکردی بارها لطفت را جبران میکرد تا زیر دینت نباشد. همین اخلاق و منش بود که مراسم ختمش در مسجد را تبدیل به یکی از ماندگارترین مراسمهای عزاداری بین اهالی رسانه و جامعه ورزش کرد. اگر رفیق نیمه راه بود آن همه دوست برایش در گرمای آخر خردادماه و مهمتر از همه با زبان روزه در بهشت زهرا جمع نمیشد تا آخرین وداع را با وی داشته باشند.
حسین جوادی در شب سیوپنجمین سالگرد تولدش چهره در نقاب خاک کشید و شاید این تلاقی شب میلاد و روز دفن حکمتی داشته باشد. دوستانت برای تولدت چیزی نداشتند که هدیه دهند اما تو و بازگشت بدنت به خاک کشور بهترین هدیه برای ما بود. باز هم سخاوت تو که در روز تولدت به همه هدیه دادی. کاش این همه مرام و معرفت اینگونه به یکباره زیر خاک نمیرفت. کاش میشد این همه منش را قبل از رفتنت به دیگران میبخشیدی چیزی شبیه به پیوند اعضا ... .