printlogo


کد خبر: 141336تاریخ: 1394/4/14 00:00
حاشیه‌نگاری از دیدار شاعران با امین شعر انقلاب
لحظه دیدار

پا می‌گذارم به جایی که مأمن شاعران انقلاب بوده و هست، در سال‌های ابتدایی جمهوری گل محمدی، فعال‌ترین و حاصلخیزترین بخش حوزه هنری شعر بود؛ حضور قیصر، سیدحسن حسینی، علی معلم دامغانی، حسین اسرافیلی، جواد محقق و بیدارگران دیگری از قبیله قبله در آن سال‌ها محسوس بود.
پنجشنبه‌های هر هفته حلقه شعر و نقد و شنیدن و گفتن و آموختن به راه بود و امروز چهارشنبه است و به یاد آن سال‌ها فوجافوج شاعران دوباره به این پایگاه پا گذاشته‌اند؛ شاعرانی که دفترشان را در کوچه آفتاب پیدا کرده‌اند.  
از در حوزه وارد می‌شوم، علیمحمد مودب، دکتر محمدرضا سنگری و عبدالرحیم سعیدی‌راد را می‌بینم، سلام می‌کنم؛  دکتر پدرانه دستانم را می‌فشارد و می‌گوید برویم کارتمان را بگیریم. با هم به نمازخانه حوزه هنری می‌رویم. دکتر کارتش را بدون دغدغه و با لبخند مومنانه‌ای می‌گیرد. اما کارت من اینجا نیست. از ناصر فیض می‌پرسم کارت ما چی شد؟ کارت‌های روی میز را می‌گردد اما اسمم روی هیچ کارتی حک نشده است! می‌گوید باید بروی طبقه سوم به محمدی مراجعه کنی. می‌خواهم از در نمازخانه بیرون بزنم که بچه‌های شبکه افق جلویم سبز می‌شوند؛ «فلانی! یک برنامه با محوریت شعر و نهج‌البلاغه داریم، یک شاعر می‌خواهیم که چند دقیقه برای‌مان سخن بگوید.» من که در فکر کارت هستم سریع می‌گویم؛  دکتر سنگری عالی است! متاسفانه دکتر را نمی‌شناسند! دست دکتر را می‌گیرم و می‌آورمش جلوی دوربین، او هم با تواضع همیشگی‌اش می‌گوید در خدمتیم. این عبارت 2 کلمه‌ای در خدمتیم که با حالت دست بر سینه ایشان کامل می‌شود باعث شده از تواضع دکتر جور دیگری استفاده شود. یک لحظه یاد صحبت‌های چند روز پیش «امیر مرزبان»- که چند ماهی با ایشان همکار بوده می‌افتم- می‌گفت این یک سالی که دکتر در حوزه هنری مشغول بوده خودش، عاشقانه هیچ پولی نگرفته، می‌گفت بعضی جاها دکتر را یک دهه برای سخنرانی دعوت می‌کنند و از پاکت و اینجور چیزها خبری نیست. می‌گفت دکتر از طایفه تواضع است. همه حرف‌های مرزبان جلوی چشمم آمده است در حالی که در دلم می‌گویم «شرمنده‌ام دکتر». در حال بیرون رفتن از نمازخانه‌ام که استاد محمود دست‌پیش– از دوستان استاد شهریار-  را می‌بینم، از دور سلام می‌کنم و او هم به احترام روی پایش می‌ایستد. نزدیک‌تر می‌روم، روی ماهش را می‌بوسم. چند خبرنگار و فیلمبردار را می‌بینم که مثل نگینی استاد کلامی‌زنجانی را در بر گرفته‌اند. مرا می‌بیند ولی نمی‌تواند حتی سر تکان دهد. کلامی‌زنجانی در شعر و سلوک و مداحی و مردمی بودن فرد شگفتی است.  چند سال پیش شعری برای رای دادن گفته بود و آن را جایی خوانده بودم و مورد استقبال مردم قرار گرفته بود. قدر کلامی را بیشتر باید شناخت. البته در همین چند سال گذشته اگر به اندازه «آفرین»‌های آقا، کلامی و امثالهم را درمی‌یافتند اوضاع شعر امروز بهتر از این بود.
کفش‌ها را پا می‌کنم و می‌روم دنبال کارت، دم در نمازخانه، شاعر این اشعار را می‌بینم؛
 «خرقه‌پوشان به وجود تو مباهات کنند/ ذکر خیر تو در آن سوی سماوات کنند
پارسایان سفرکرده در آفاق شهود/ در نسیم صلوات تو مناجات کنند»
***
«کس تماشا نکند منظره زیباتر از این
خاطری را نبود خاطره زیباتر از این»
زکریا اخلاقی، هنوز با همان 30 غزل شکوهمند «تبسم‌های شرقی» صلابت و شیوایی شعرش را حفظ کرده است. این سال‌ها سال‌های کم‌شعری او است. شاید سختگیری خود استاد است که اجازه نمی‌دهد مجموعه دیگری از وی منتشر شود. البته از خدا پنهان نمانده است از شما پنهان مباد که چند سال پیش دو - سه شب در پیشوا میهمان ما بود و از دفترچه‌ای برایم شعر خواند که آنها را جایی ندیده بودم ولی ساختار کلمات آن شعرها قرابت هنری با تبسم‌های شرقی نداشت. همان چند سال پیش «محمدحسین انصاری‌نژاد»– روحانی بوشهری– هم با او بود و این هر دو را به حوزه‌های علمیه ورامین و پیشوا برده بودم که شعرخوانی کردند، خیلی از طلبه‌ها مشتاقانه به شعرهای ایشان گوش می‌سپردند و تاثیر زلالی بر طلبه‌ها  گذاشته بودند چون پس از شعرخوانی این دو عزیز چند نفر طلبه با شور، شعر خود را خواندند که طلبه‌های دیگر می‌گفتند: «پس این دوستان ما هم شاعر بودند و ما نمی‌دانستیم!» در حقیقت شعر خوانی 2 شاعر روحانی، مشت طلبه‌های شاعر را بازکرده بود.
جلوی در نمازخانه زکریا اخلاقی را می‌بینم، محمدحسین انصاری‌نژاد مثل همیشه کنار اوست. هر دو را می‌بوسم و خوش و بش ویژه‌ای با استاد اخلاقی می‌کنم که استاد کلامی‌زنجانی از راه می‌رسد و می‌گوید آن موقع دیدمت ولی داشتم مصاحبه می‌کردم. عینکش را روی صورت جابه‌جا می‌کند و با ته لهجه ترکی می‌گوید؛ خوبی؟ من هم می‌گویم به مرحمت شما. از این جماعت دلداده آل‌الله خداحافظی می‌کنم و به سمت طبقه سوم حوزه می‌روم.  سوار آسانسور می‌شوم و یاد کتاب «بهار در آسانسور» قزوه می‌افتم که سال‌ها پیش قول چاپ آن را داده و بخشی از آن را در «عشق علیه‌السلام» منتشر کرده بود.
آسانسور در طبقه سوم حوزه هنری می‌ایستد. طبقه‌ای که موسی بیدج، علیرضا قزوه، ناصر فیض، مرتضی سرهنگی، هدایت‌الله بهبودی، علیرضا کمری، محمد‌حسین قدمی، یوسفعلی میرشکاک و... را در خود جای داده است. همیشه سوالی در ذهنم راجع به این طبقه مطرح بوده که چرا حوزه هنری برای مثلا استادی مثل کمری جلسه هفتگی ندارد؟! آنقدر دانشجویان و اساتید و دلدادگان واژه، شیفته این عزیز هستند که با دیدن یک آگهی از تدریس ایشان قند توی دلشان آب می‌شود و عطش شنیدن گفتنی‌های معطر ایشان را دارند. یاد کلاس‌های دکتر شفیعی در دانشگاه تهران می‌افتم که مثلا 20 نفر دانشجوی دکترا باید سر کلاس مثنوی شرکت کنند ولی این عدد با داوطلب‌های مشتاق، تا 50 می‌رسید. و مگر حوزه هنری، دانشگاه هنر انقلاب اسلامی نیست؟! پس چه اساتیدی بهتر از کمری، سرهنگی، بهبودی، قزوه، فیض، میرشکاک و... بگذریم (البته به این سادگی نباید گذشت!)
کارت من کو؟ دفتر قزوه پر است از شاعران؛ مثل حیاط حوزه، مثل نمازخانه  حوزه، مثل راهروهای حوزه. مرتضی امیری‌اسفندقه، قادر طراوت‌پور، عباس محمدی، علی داوودی و... همه جمعند. داخل اتاق قزوه می‌شوم و می‌گویم: «سلام شاعر شور محمدی ‌قزوه.» کارتم را از شما باید بگیرم؟ می‌گوید از دیشب تا حالا  یک چرت هم نزدم! دستی به سرش می‌کشد و می‌گوید برو از محمدی بگیر. به خاطر خستگی‌هایش در دل دعایش می‌کنم و یاد شعرهای ناصر فیض می‌افتم که به طنز برایش گفته بود؛ و پشت بند آن هم شاعران دیگری قزواتشان را رو کرده بودند. یادم هست در یک مراسم مجری بودم و شعر فیض را خواندم، قزوه بعد از برنامه با دلخوری گفت؛ «دوست ندارم اینگونه به من خوشامد بگویی!»
عباس محمدی کارتم را داد، خیالم راحت شد. تا نفس عمیقی کشیدم خبرنگاران فارس و مهر گلایه‌آمیز به من و چند نفر دیگر می‌گویند برای خبرنگاران کارت صادر نشده و... من گفتم ‌ای وای پس چه کسی یادداشت می‌نویسد و از این خبر ناراحت می‌شوم که چرا نباید چند خبرنگار با جماعت شاعران همراه شوند. ریزبینی این جماعت در نوشتن، محفل شاعرانه را زیباتر می‌کند. مثل اینکه دوست داشته باشم شاعران دیگر را ببینم دوروبرم را نگاه می‌کنم، خانم سیمیندخت وحیدی را می‌بینم که همراه فرزندش آمده است تا «امین شعر انقلاب» را ببیند و لابد امسال هم مثل سال‌های گذشته، وقت شعرخوانی‌اش را به جوانان می‌بخشد. می‌روم خدمتش و سلام و علیکی می‌کنم، فرزندش هم احترام می‌کند و مرخص می‌شوم. مثل اینکه ساعت رفتن اتوبوس‌ها دارد دیر می‌شود. همه شاعران در حیاط جمعند و دست‌اندرکاران حوزه، شاعران و اهالی کلمه را به سمت اتوبوس فرامی‌خوانند. من هم به یکی از کاروان‌ها می‌روم. تا می‌نشینم، مرتضی امیری‌اسفندقه و محمدحسین نعمتی با هم وارد می‌شوند. وحید یامین‌پور هم – که چند وقتی است شاعر است و تا به حال رو نکرده بود-  به این جمع اضافه می‌شود. قزوه هم می‌آید و اندک اندک جمع مستان می‌رسند. چند نفر زنگ می‌زنند که یادداشت می‌نویسی؟ من هم که با یادداشت‌نویسی در اینگونه مراسم میانه‌ای ندارم و دوست دارم بیشتر لذت ببرم تا بنویسم نمی‌پذیرم ولی دوستان می‌گویند حتما بنویس.
الحاح دوستان کارساز می‌شود. امیری‌اسفندقه پشت سرم نشسته، یک برگه سفید به دست ایشان می‌دهم و می‌گویم برای شروع یک بیت برایم بنویسید. او هم با کت آبی‌رنگ چهارخانه و موهای مجعد شاعرانه، رفتار متواضعانه و لبخند خراسانی بر لب می‌نویسد:
«هوالحق/ لحظه دیدار نزدیک است/ م. امید»
تشکر می‌کنم و کاغذ را در جیبم جای می‌دهم. در راه با یامین‌پور، علی داوودی و محمدحسین نعمتی راجع به نمایش «فصل شیدایی» صحبت می‌کنیم و از استقبال 6-5 هزار نفری مردم در لشکرک می‌گوییم. به یامین‌پور می‌گویم: «شما هم خوب شعر می‌گویی‌ها!» چند شعرتان را خوانده‌ام، خوب بود، مضمون خوش‌تراش و ظاهرش هم خوش‌قافیه بود. یکی از شعرها را برای‌مان بخوانید. او هم با خاطره‌ای رد گم می‌کند! 20 دقیقه طول می‌کشد تا به بیت می‌رسیم. چند قدم تا محل اقامه نماز فاصله است و یک ساعت تا اذان وقت داریم. به خیل نمازگزاران شاعر می‌پیوندیم. تقریبا همه آمده‌اند؛ موسوی‌گرمارودی، جواد محقق، عباس براتی‌پور، کیومرث عباسی‌قصری، فاضل نظری، سعید بیابانکی، ناصر فیض، هادی منوری، محمدمهدی سیار، علیمحمد مودب، عبدالرحیم سعیدی‌راد، محمدرضا سنگری، قادر طهماسبی، میلاد عرفان‌پور و.... در این فکر بودم که چرا محدثی و اسرافیلی نیامده‌اند که بعد از حضورشان متوجه شدم می‌خواستند با استاد سبزواری بیایند.
***
مرآتی، خبرنگار واحد مرکزی خبر برخی شاعران را تور می‌کند و از ایشان حرف می‌کشد. با شوق شاعرانه‌ای به سراغ شاعران کشورهای دیگر می‌رود و بعد با همان شوق به سراغ شاعران جوان و پیشکسوت می‌آید. از بغل دستی‌ام می‌پرسد، شاه‌بیت یکی از غزل‌هایت را برایم می‌خوانی؟ بغل دستی‌ام می‌گوید:
 «خیر اسلام در این بود که مظلوم شوی
شیعه از صلح تو مردانگی آموخته است»
می‌پرسم آقا جان! اسم شما چیست؟ با خنده‌ای نمکین می‌گوید: «مرتضی جهانگیری». کتابش را برای آقا امضا کرده است تا به ایشان هدیه کند. هر کسی در صف نماز جماعت با دوست خودش مشغول صحبت است؛ قاسم صرافان و محمدمهدی سیار، جواد محقق و عبدالرحیم سعیدی‌راد، زکریا اخلاقی و محمد‌حسین انصاری‌نژاد، هادی سعیدی‌کیاسری و ناصر فیض، مودب هم مثل همیشه با جوانان شهرستانی اما این بار با جوانی به نام سیدمحمدصادق آتشی گرم گفت‌وگو است. صدای شعرخوانی خانم‌ها جلوی دوربین صدا و سیما به گوش می‌رسد. یکی، دو بیت از آتشی که می‌گوید اهل یزد است و متولد 74 به گوش می‌رسد، موضوع شعرش عالی است و شعرش هم شسته و رفته. از او می‌خواهم کل غزلش را برایم قلمی کند، او هم با نشاط مومنانه‌ای برایم می‌نویسد:
«مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکی است
 قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکی است
ما را به گرد طوافی است مشترک
یعنی قرار و مقصد این کاروان یکی است
فرموده است و اعتصموا، لاتفرقوا
راه نجات خواهی اگر ریسمان یکی است
توحید حرف اول دین محمد(ص) است
اسلام ناب در همه جای جهان یکی است
مکر یهود عامل جنگ و جدایی است
پس دشمن مقابلمان بی‌گمان یکی است
سنی و شیعه فرقی ندارد برای‌شان
وقت بریدن سرمان تیغشان یکی است
سادات پیش اهل تسنن گرامی‌اند
اکرام و احترام به این خاندان یکی است
دشمن! دسیسه تو به جایی نمی‌رسد
تا آن زمان که رهبر بیدارمان یکی است»
به آتشی می‌گویم امشب شعر هم می‌خوانید؟ لبخند می‌زند و با لهجه شیرین یزدی می‌گوید: «بله!» از مودب و شاعران دیگر شعر می‌شنوم و به شکوه شعر شاعران انقلاب خیره می‌شوم. به حرف قزوه فکر می‌کنم که در رسانه‌ها گفته بود حدود 4 هزار نفر شعر ارسال کرده‌اند که از این تعداد 170 نفر دعوت شده‌اند.
پچ‌پچ جمعیت بیشتر می‌شود و ناگهان همه می‌ایستند، دسته‌جمعی صلوات می‌فرستند. جمعیت به یک صلوات اکتفا نمی‌کند، دومی و سومی هم با دیدن جمال امین شعر انقلاب نثار می‌شود. آقا ایستاده‌اند و چند دقیقه‌ای دست تکان می‌دهند و لبخند رهبرانه‌ای بر لبانشان نقش می‌بندد. در برخی صورت‌ها که دقیق می‌شوند لبخندشان وسعت می‌گیرد. قبل از اقامه نماز حدود نیم ساعت وقت است که شاعران کتاب‌هایشان را به آقا هدیه بدهند و ایشان را از اوضاع شعر منطقه‌شان مطلع کنند. در واقع هر شاعری نماینده بخشی از شعر ایران است؛ شعری که ثروت ملی است. برخی جماعت شاعر صف کشیده‌اند و کتاب‌ها و نامه‌هایشان در دست‌شان است. آقا را می‌بینند و حرفی رد و بدل می‌شود و نفر بعدی... صدای موذن که کلاه نمدی بر سر دارد و مرا یاد پیرمردهای باصفای روستایمان می‌اندازد، ارتفاع می‌گیرد. همه به آقا اقتدا می‌کنند؛ پیر و جوان و زن و مرد، اینها سالیان سال است به آقا اقتدا کرده‌اند. نماز به پایان می‌رسد و جماعت روزه‌دار برای صرف افطار می‌روند. آقا سفره ساده‌ای برای شاعران چیده‌اند؛ نان و پنیر و سبزی و... آقا افطار را میل می‌کنند و شاعران را رصد می‌کنند. افطاری صرف می‌شود و شاعران در جایگاه اصلی– حسینیه امام خمینی(ره)– جای می‌گیرند. قاری قرآن می‌خواند و قزوه با شعری از حسین منزوی جلسه را آغاز می‌کند و می‌گوید امشب جای خیلی‌ها خالی است؛ مشفق‌کاشانی، محمود شاهرخی، مهرداد اوستا، قیصر امین‌پور، حسن حسینی، سلمان هراتی، محمدرضا آقاسی و نصرالله مردانی که از شاعران می‌خواهد برای شادی روح‌شان صلوات بفرستند. آقا می‌گویند؛ و البته آقای بهجتی و قزوه می‌گوید:
بله آقای بهجتی.
شروع شعرخوانی با استاد حمید سبزواری است:
 «خوش‌نشینان ساحل بدانند
موج این بحر را آرامشی نیست
دل به امید آرامش نبندند
بحر را ذوق آرامشی نیست...»
و آقا هم اشارات زیبایی دارند: شعر جوانانه‌ای بود آقای حمید! معلوم می‌شود در 90 سالگی هم می‌شود شعر جوانانه گفت.
بعد از حمید شعر انقلاب، شاعران کشورهای هندوستان، پاکستان، جمهوری آذربایجان و افغانستان شعر خواندند که آقا با این دو بیت از مولوی:
«‌ای بسا هندو و ترک هم زبان
‌ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
 هم دلی از هم زبانی بهتر است»
 

از شاعر هندو پذیرایی فکورانه می‌کند، بعد از شنیدن شعرخوانی سیدسکندر حسینی– شاعر جوان افغانستانی– که اینگونه خواند:
«ما وارثان مرده غزنین و کابلیم
ما لاشه‌ای شدیم و غذای درندگان
بودای زخم‌خورده عصر تفنگ و مرگ
چشم تو هست راوی تاریخ باستان
وقتی کتاب کهنه تاریخ زنده شد
سرگیجه می‌رود همه شهر ناگهان
فصل مذاکرات سیاسی شروع شد
گویا علاج واقعه قبل از وقوع شد
از درد ما تمام جهان گریه می‌کند
بلخ غریب با هیجان گریه می‌کند
در رقص مرگ و گریه چل‌دختران بلخ
خوابیده صد روایت و صد داستان تلخ...»
آقا گفتند ما از شاعران جوان افغانستان خاطرات خوبی داریم. انگار با چشم‌هایشان در جمع دنبال کسی می‌گردند. می‌گویند: «آقای کاظمی کجا هستند؟» عجب! یعنی شعر افغانستان بدون کاظمی کمیتش لنگ است. البته آقا لطف خاص‌شان به شاعران به جهت اثرگذاری و اندیشمندی‌شان است؛ مثل همین آقای کاظمی رصد صبح، کاظمی 10 شاعر انقلاب، کاظمی روزنه و کاظمی پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت.
شاعران با پویایی و هوشمندی تمام، شعرشان را می‌خوانند. محتوای شعرها متفاوت است؛ عشق، مذهب، اجتماع، طنز، مسائل جهان اسلام و مباحثی از این دست در شعر شاعران جا خوش کرده‌اند.
شعرهای زیادی توجهم را جلب کرد. از خانم‌ها، «پروانه نجاتی» شعر «چکی مامان بیا صمیمی باشیم» را خواند که پر از محبت و دلسوزی‌های خاص مادرانه بود و آقا اشاره کردند شعر حکیمانه و مادرانه‌ای بود؛ کاش همه مادرها بتوانند این زبان فاخر را یاد بگیرند و این حقایق را به جوانان یاد بدهند.
 خانم دیگری به نام «عطیه‌سادات حجتی» که حماسی و باشکوه قرائت کرد:
«بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی می‌کَنیم ریشه آل‌‌سعود را
یا رب به حق ناقه صالح عذاب کن
نسل به جای مانده قوم ثمود را
افتاده دست ابرهه‌ها خانه خدا
سجیل کو که سر شکند این جنود را
چیزی به غیر وهن ندارد نمازشان
باید شکست بر سر آنها عمود را»
خانم‌ها و آقایان دیگری نیز شعرخوانی کردند از جمله سعید بیابانکی که توفانی و دلسوزانه گفت: میان خاک سر از آسمان درآوردیم... و در چهره آقا شوق را می‌شد دید اما فرصت رو به پایان بود که قزوه اشاره می‌کند آقا وقت شعرخوانی تمام است از الان وقت در اختیار حضرتعالی است، اگر اجازه دهید برخی شاعران دیگر هم شعر بخوانند که آقا می‌گویند در این جلسات همیشه برایم استماع بر تکلم مقدم است و قرعه به نام امیری‌اسفندقه و حدادعادل می‌افتد، با اشاره‌ای اسفندقه می‌آید و در ردیف جلو می‌نشیند. قبل از خواندن می‌گوید دیشب 5 غزل برای همسرم خواندم و گفت این یکی را جلوی آقا بخوان که از همه بهتر است. آقا لبخندی نثار اسفندقه می‌کند، او هم غزل گلچین شده‌اش را می‌خواند:
«عمر از چهل گذشت و دلم ناامید نیست
عاشق شدن هنوز از این دل بعید نیست
با تو توان گفت، مرا دست داده است
اما تو را دریغ، مجال شنید نیست
با عشق خوش گذشت به من، صبح و ظهر و شب
بخت سیاه دارم و مویم سپید نیست
بی‌سوز و ساز عشق چه کهنه چه موج نو
فرقی میان شعر قدیم و جدید نیست
کم‌کم بدل به قلعه متروکه می‌شود
شهری که کوچه‌هاش به نام شهید نیست
پنجاه سالگی سرکوچه نشسته است
چیزی به جز غبار جوانی پدید نیست »
21 شاعر شعر خواندند و شعرخوانی تمام شد و آقا صحبت کردند، مثل همیشه حکیمانه و عالمانه. نگاه آقا به شعر سطحی نیست بلکه جدی و علمی و ریشه‌دار است: «اگر شاعر و هنرمند در جنگ حق و باطل بی‌طرف بود، تضییع نعمت خداوند است؛ اگر طرف باطل بود، خیانت و جنایت است.» امین شعر انقلاب با واکاوی وظیفه شعر در شب شاعران بیدل فرمودند: «از جلمه کارهای بسیار باارزش، واکنش سریع شاعران جوان نسبت به حوادث و تحولات روز است، در طول تاریخ و در زمان معاصر نزدیک به خودمان همین واکنش‌های سریع بهترین آثار را به وجود آورده است».
در لابه‌لای همین صحبت‌ها آقا به شعر «محمدمهدی سیار» اشاره می‌کنند و از او اسم می‌برند.
***
راستی! امسال هم وزیر ارشاد دیر آمد مثل پارسال که در رسانه‌ها انعکاس پیدا کرده بود، دوست داشتم بروم جلوی وزیر را بگیرم و بگویم: «آقای وزیر! ساعت‌تان را به وقت ولی‌فقیه تنظیم کنید».
 


Page Generated in 0/0060 sec