printlogo


کد خبر: 144906تاریخ: 1394/6/15 00:00
چرخ پنجم

نکته‌ای را که به خاطرم مانده و برای اینکه فضای میهمانی‌های دربار یا دوستان و نزدیکانی که به افتخار شاه و فرح میهمانی می‌دادند بیشتر به دست‌تان بیاید بازگو می‌کنم، شرح برخوردی است که در یکی از میهمانی‌ها با عبدالمجید مجیدی داشتم. آن وقت تابستان بود و ما در نوشهر بودیم. عبدالمجید مجیدی، وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه هم در نوشهر بود و من آن وقت بعد از دوندگی‌های بسیار اجازه شهرک چشمه را گرفته بودم و این دوندگی‌ها در حقیقت شبیه گذشتن از هفت‌خان رستم بود. راستش این بود که برای صدور اجازه ساختن این شهرک از ما رشوه می‌خواستند و من با دادن رشوه مخالف بودم و درست نمی‌دانستم که آدم روزی‌اش را از خدا بخواهد، آن وقت برای کسب روزی رشوه هم بدهد. این با باور من جور درنمی‌آمد به خصوص که طبق ضوابط مورد عمل اگر کسی 30 هکتار زمین را آماده می‌‌کرد می‌توانست تقاضای صدور مجوز برای آب و برق و... داشته باشد. ما این زمین را پیدا کرده بودیم و طبق ضوابط شهرداری، دیبا نقشه شهرک را کشید و مانده بود که اجازه آب را بگیریم ولی در کار ما سنگ می‌انداختند. من آنقدر شکایت کردم تا دکتر وحیدی، وزیر آب و برق وقت اجازه آن را صادر کرد و سنگ‌اندازی‌های شاهقلی، مسؤول آب تهران به جایی نرسید. حالامانده بود اجازه شهرداری که بازی درمی‌آورد مخصوصاً شهرداری منطقه و سرانجام نیک‌پی که او هم خود را مذهبی می‌دانست و با من رفیق بود تهدید کرد اگر اداره زیردستش اجازه لازم را صادر نکند، آن اداره را خواهد بست و بدین ترتیب و با تهدید اجازه داده شد. عجبا که وقتی شهرستانی، شهردار تهران شد با آنکه خود را مذهبی می‌دانست شروع به ایرادگیری کرد و به من می‌گفت چرا با انجمن شهر کنار نمی‌آیید و آنان را به صورتی راضی نمی‌کنید که تلویحاً از من می‌خواست به آنها حق و حسابی بدهم و چون نمی‌دادم، می‌خواست در حکم صادره اخلال کند که نتوانست و کار ما از این مرحله هم گذشت. مانده بود آخرین مرجعی که باید پروژه را تایید کند، آن هم سازمان برنامه بود که این کار هم بعد از دوندگی‌ها انجام شد. به هر حال مدتی بعد وقتی مجیدی را دیدم گفتم خیلی ممنون که جواز ما از خان هفتم شما هم گذشت. مجیدی در جواب تشکر من گفت اگر خانم دیبا نمی‌گفت من این کار را نمی‌کردم. حقیقتاً من هم ناراحت شدم و گفتم: مگر کجای کار خلاف قانون و مقررات جاری شما بود که لازم می‌آمد خانم دیبا سفارش کند.
با این عبدالمجید مجیدی برخورد دیگری هم داشته‌ام که بد نیست در اینجا متذکر شوم و آن در اواخر دولت هویدا بود که شبی در شمال ضمن گفت‌وگو با او گفتم: شما به چه حقی 40-30 تا کار در دست دارید. آیا یک نفر می‌تواند این همه سمت و پست داشته باشد و وظایفش را هم خوب انجام دهد. عجبا که فردای همان شبی که این صحبت بین ما رد و بدل شد، کابینه هویدا سقوط کرد و جمشید آموزگار نخست‌وزیر شد. همان روز مجیدی یقه مرا گرفت که تو مرا چشم ‌زدی. برای اینکه مجیدی هم با سقوط کابینه هویدا همه سمت‌هایش را از دست داده بود و تنها کاری که برایش مانده بود رهبری جناح پیشرو «حزب رستاخیز» بود که آن هم در آن شرایط چیزی جز چرخ پنجم نبود. از تصادف روزگار، شب روزی که هویدا از نخست‌وزیری برکنار شده بود طبق قرار قبلی همه و از جمله بسیاری از درباری‌ها و نیز وزرای معزول در خانه مهدی شیبانی معروف به «مهدی موش» که بگمانم در آن موقع استاندار مازندران بود، میهمان بودند و عبدالکریم اصفهانی معروف هم بود که برای اجرای برنامه‌های تفریحی دعوت شده بود. سر میز شام که وزیران معزول کابینه هویدا با چهره‌های اخم کرده و گرفته حاضر بودند، عبدالکریم اصفهانی سر به سرشان می‌گذاشت و مرتب می‌گفت: بخورید! بخورید! که شام آخرتان است.
منبع: پس از سقوط، خاطرات احمدعلی مسعود انصاری، موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی


Page Generated in 0/0063 sec