30 شهریور ماه، سالروز انتشار منشور هنر انقلاب اسلامی توسط امام خمینی(ره) است. جمعی از هنرمندان و نویسندگان، امسال دعوت سازمان هنری- رسانهای اوج را لبیک گفته و در این روز به سمت کورهپزخانههای یکی از روستاهای غنیآباد شرقی رفتند و با اطعام نیازمندان بر آن شدند تا این پیام را بهتر لمس کنند؛ در کنار آن پیگیری مسائل فرهنگی و هنری آن سامان نکتهای بود که توجه ایشان را جلب کرد. یوسف قوجق، از نویسندگان روزگار ما که در بین هنرمندان بود، یادداشتی را به همین مناسبت در اختیار روزنامه «وطن امروز» قرار داده است که در ادامه میخوانید.
گاهی وقتها، فرصتی پیش میآید، دری گشوده میشود و تلنگری زده میشود و تو بعد از آن، آنی نیستی که بودهای. دیروز، همین اتفاق برایم افتاد. حسین بود که دعوتم کرد. تماس گرفت و از چیزی گفت که از کمتر کسی شنیده بودم در این روزگار نامروت، که همه سر به گریبان خود داریم و غافلیم از زخمی که همنوع به دل دارد. گفت و پرسید: «فردا هستی پاکار؟»
مگر میشد نه آورد؟! گفتم: «هستم».
گفت: «از کتابهای خودت، هر چه داری، خوبه که با خودت بیاری. لازم میشه».
هیچ نداشتم. رفتم فروشگاه کانون و از هر کتابی که نوشته بودم، چند تایی خریدم. فکر کردم لابد همان تعداد کافیست و جایی که میرویم، باید کتاب هدیه بدهیم. میدانستم تنها نیستیم. حسین گفته بود. تنها نبودیم و محمدرضا، محمدعلی، محمد و... هم بودند. از هر نسل قبل و بعد از انقلاب، کسی بود. حسین، پسرش صالح را هم آورده بود و چه کار هوشمندانه و خوبی هم کرده بود!
عصر بود که حرکت کردیم. نشانی را دوستان حسین میدانستند. مقصدمان، ولینعمتهای انقلاب بود به قول معمار فرزانه انقلاب.
قبل از حرکت، هیچ تصوری از آنها نداشتم و فکر میکردم لابد شبیه همانهایی را خواهم دید که چند سالی میشد حرف و حدیثشان در خانهمان بود به واسطه همسرم که معلم مدرسهای در همان حوالی بود. چند باری با دستی نهچندان پُر، به نشانیشان رفته بودیم و متالم و سرافکنده برگشته بودیم که چرا کنار گذاشتههامان کم است و به اندازه همه آنها نیست. از جاده خاوران، رفتیم سمت پاکدشت و از پشت کوه بیبی شهربانو پیچیدیم تو جاده ورامین و به اولین روستای کنار جاده رسیدیم که نامش «غنیآباد» بود. به ظاهر «آباد» بود اما با آن خانههای توسری خورده، قطعاً «غنی» نبود. با استاد محمد عزیزی درباره وجه تسمیهاش گفتیم و خندیدیم. فکر کردیم لابد مقصدمان همانجاست اما از آن هم گذشتیم و رسیدیم به اسلامآباد بعد هم به محمودآباد که خانههایش شبیه به همان غنیآبادیها بود. افتادیم تو جاده خاکی و رسیدیم به کورهپزخانههایی که دودکشهای بلندش میگفت که زمانی کرور کرور آجر میپخته و لابد خانههای پایتختنشینها هم از همان آجرها بنا شده بود. رسیدیم به جایی که جمعیتی ایستاده بودند به انتظار. فکر نمیکردم منتظرمان باشند، اما بودند. پیاده که شدیم، دورهمان کردند و نپرسیده، پاسخ دادند که چند خانوار هستند و هر خانواده، چند نفر هستند. همراهانم آمار که گرفتند، کارتنها را دست گرفتند و راه افتادیم. نگاهم به لباسهای سادهشان بود و به نگاههای معصومانهشان. با آنها که قبلاً حرف و حدیثشان در خانه بود و دیده بودمشان، فرق اساسی داشتند. آنها که دیده بودم، در مقابل اینها که میدیدم، جزو اغنیا بودند. نگاه اینها پر از تمنا بود به کارتنهایی که تازه فهمیده بودم پر از ظروف غذاست. شرم کردم نگاه به چشمانشان کنم. لابد همراهانم هم نگاهشان را میدزدیدند. اصلانی و قدمی با چند نفر دیگر از همراهان، مشغول توزیع غذا بودند که گودینی را دیدم. آثاری که ازش خوانده بودم، بیشترشان مسائل کارگری بود و بیارتباط با وضعی که میدیدیم نبود. اشاره کردم به سر و وضعشان و گفتم: «دلم برایشان خیلی میسوزه گودینی عزیز!»
سرش را آورد سمتم و با سینهای که خسخس میکرد و میگفت که چه حال و روزی دارند، گفت: «وضعیت ما هم همین شکلی بود، نبود؟»
یاد روزهایی افتادم که مدرسه میرفتم. راست میگفت. خانه ما، حال و روز ما، بیشباهت به آنها نبود. گفتم: «مشکل همیشگی من در مدرسه، زمستانها بود که غصه میخوردم نکنه آب بره توی کفشهام».
همیشه خدا، کفشهایم پاره بود و برای اینکه سرما و آب اذیتم نکنه، چند تا جوراب وصله- پینهای به پایم میکردم، تا هم سوراخهای همدیگر را بپوشانند و هم پاهایم را گرم کنند. جالب بود برایم که گودینی هم همین را گفت.
گفت: «یک جوراب درست و حسابی نداشتیم بپوشیم وقتی مدرسه میرفتیم!»
گفتم: «آی گفتی! دانشجو هم که بودم، تا مدتها با پوتین میرفتم دانشگاه!»
صحبت از چند تای دیگر از نداشتههایمان هم کردیم.
یاد جوانهایی افتادم که منتظر فرمان جهاد از قاعد و پیرشان بودند. جهاد برای سازندگی کشور، جهاد برای کشاورزی، جهاد برای زدودن فقر در جامعه، جهاد برای... .
و چه بیادعا و عاشقانه عزمشان را جزم میکردند برای اجرای آن فرمانها. یاد حرفهایی افتادم که معمار فرزانه انقلاب مُدام درباره کوخنشینها و مستضعفان میگفت.
«گمان نمىکنم عبادتى بالاتر از خدمت به محرومین وجود داشته باشد». (صحیفه امام، ج20، ص: 342) و این جمله مهم و کلیدی را هرگز فراموش نکرده بودم که همواره از پابرهنهها و زاغهنشینها به عنوان «ولینعمت» یاد میکرد و خواهان خدمت به آنها بود: «به مستضعفان، مستمندان و زاغهنشینان که ولىنعمت ما هستند، خدمت کنید». (صحیفه امام، ج18، ص 38)
گودینی با خسخس سینهاش نتوانسته بود کنار بیاید و ترجیح داده بود برود داخل ون. کمی آنطرفتر چند پسر نوجوان ایستاده بودند کنار هم. رفتم پیششان.
پرسیدم: «کلاس چندم هستید؟»
کسی گفت: «هفتم».
کسی هم گفت: «سال آخر دبیرستانم».
دو تا از کتابهایم را به آنها دادم و شرط کردم که باید بخوانند.
یهو دیدم چند نفر دیگر آمدند. آنها هم کتاب میخواستند. به آنها هم دادم. صدایی از پشت سر شنیدم.
ـ کیف مدرسهای ندارید بدهید؟
برگشتم. زنی بود. با حیرت پرسیدم: «کیف؟»
گفت: «آره، کیف!»
و گفت: «فرقی نداره دخترانه باشه یا پسرانه. کیف باشه اسمش».
ماندم چه جوابی بدهم. نگاه به بچهها کردم. پرسیدم: «شماها چی؟ کیف نمیخواهید؟»
گفتند: «دفتر هم میخواهیم».
گفتند: «مداد و خودکار».
گیج حرف آنها بودم که همان زن گفت: «کاش اینها را میآوردید».
و گفت: «گرسنگی را میشه یک کاری کرد، اما نق و نوق بچهها...!»
و زن دیگر گفت: «بچههام مداد و خودکار ندارن!»
برگشتم و به بچهها نگاه کردم. از نگاهم لابد خوانده بودند چه سوالی دارم.
یکی گفت: «کیف نمیخواهیم. نایلون داریم. دفتر میخواهیم فقط».
دیگری گفت: «دفترهای پارسالم کاغذ سفید داره. دفتر نمیخواهم. مداد و خودکار و پرگار!»
چند نفر دیگر هم چیزهایی گفتند شبیه به همین اما من نشنیدم. رفتم توی فکر. یاد مدادهای نصفه نیمهای افتادم که با تعطیلی مدارس، همه را جمع کرده بودم از کشوی میز پسرم. دلم گرفت. گفتم به خودم که ایکاش همانها را میآوردم.
ناگهان کسی دستم را گرفت و به خودش کشید. دیدم صالح است پسر حسین. گفت: «اون باهات کار داره».
نگاه به سمتی کردم که نشانم میداد. دیدم دخترخانمی که به او کتاب داده بودم، آمد به سمتم.
ـ شما نویسنده این کتاب هستین؟
گفتم: «چطور مگه؟»
ذوقزده گفت: «عکستان را دیدم».
سرم را انداختم پایین و گفتم: «نه. لابد اشتباه کردهاید».
بعد هم دست صالح را گرفتم و با هم رفتیم داخل حیاط خانهای که هیچ دری نداشت. خانه نبود. اسمش خانه بود. با زیلوهایی صدپاره و سقفی کوتاه و دیوارهایی نازیبا.
اصلانی و دیگر همراهان داشتند کارتنهای غذا را میبردند دم درِ خانهها و به هر خانه 3 الی 4 غذا میدادند. بیشتر هم که میخواستند، اگر هم میخواستند، نمیشد داد. فهمیدم که آن اطراف از آن خانهها زیاد است و همراهان دوست دارند به همه خانهها برسد. صالح را کشیدم گوشهای و نشستیم کنار هم، چون دو تا دوست. دستش را گرفتم به دستم و گفتم: «هیچ میدانستی تو هم هیچ فرقی با این بچهها نداری؟!»
گفت: «آره، میدانم!»
از پاسخی که داد، خوشم آمد. گفتم: «اینها...».
نگذاشت حرفم تمام بشود. گفت: «آره، میدانم اینها فقیر هستند».
گفتم: «میدانی که...».
باز هم نگذاشت حرفم را بگویم. گفت: «باید کمکشان کرد».
گفتم: «آفرین صالح جان. باید کمکشان کرد».
و گفتم: «به بابات بگو که بچههای اینجا کیف و دفتر میخوان»
گفت: «باشه!»
دوباره نشستیم توی ون و حرکت کردیم سمت جماعتی دیگر از کومهنشینها که چند صد متری آنطرفتر منتظرمان بودند.
ـ در چه حالی برادر؟!
حسین بود. لابد فهمیده بود دمغ هستم. گفتم: «از صالح بپرسی بهت میگه!»
صالح آنجا نبود. خودش بود. مقابلم نشسته بود اما حواسش به ما نبود و به چیزی روی شیشه مقابل راننده بود.
گفتم به حسین: «اینها که دیدم، بیشتر از شکم خودشان، به فکر کیف و دفتر بچهشان بودند».
حسین گفت: «ببینیم چه کار میشه کرد».
و گفت: «چه کار کنیم با اینها؟»
فهمیدم منظورش از «چه کار» چه هست. لحنش پر از غصه بود.
میشد دلش را خواند. خوانده بودم. فهمیدم تنها کسی نیستم که دلم به درد آمده. نگاه به صالح کردم و رد نگاهش را گرفتم و رسیدم به یک پروانه. نمیشد در آن تاریکی فهمید که پروانه است یا سنجاقک. صالح فهمید که میخ دارم به همان چیزی نگاه میکنم که او هم نگاه میکند. لابد از چینی که به ابروهایم داده بودم، فهمیده بود میخواهم بدانم چه هست. گفت: «سنجاقکه»
گفتم: «سنجاقک نیست به گمانم. پروانه هست. ترسیده و دنبال راه فرار میگرده!»
صالح گفت: «نجاتش بدهیم».
خندیدم. گفتم: «ماشین که ایستاد، نجاتش بدهیم!»
ماشین که ایستاد، بلند شدم و دستم را بردم سمت سقف کابین بالای سر راننده. تا دستم خورد به بالهایش، پر کشید و از شیشه پرید بیرون.
صالح گفت: «رفت! آزاد شد!»
برگشتم و دستی به سرش کشیدم و گفتم: «آره صالح جان. راحت شد!»
تهران/ 29 شهریور 1393