printlogo


کد خبر: 147400تاریخ: 1394/7/27 00:00
یادداشت

از هانی نوروزی یک پیام صادقیان نسازیم که متنفر از فوتبال باشد
فرهاد عشوندی: هانی معصومانه مانده بود بین پارادوکسی بزرگ. بین بازی با بادباک صورتی که دختر عمه‌اش در دست داشت یا ایستادن در جمع دوربین به دست‌هایی که می‌خواستند از او خیلی بزرگانه درباره بازی پرسپولیس و صبا بپرسند. سوال‌هایی که گاه خیلی هم فنی می‌شد و درباره تاکتیک و سیستم بازی پرسپولیس هم بود که ما خبرنگاران انگار یاد گرفته‌ایم از همه همین چند سوال را بپرسیم. او این بازی را هم تا تهش انجام داد. مثل تمام اتفاقاتی که در 2 هفته گذشته برایش رقم زدیم. ما. همه ما، از دوستان و همبازی‌های پدرش تا ما رسانه‌ها. همه ما که برای نشان دادن اوج ارادت‌مان به هادی عزیز، سعی می‌کردیم خودمان را بیشتر غرق در بازی دادن هانی کنیم؛ هانی‌ای که فقط 7 ساله است. بازی با صبا هم به پایان رسید و حالا دیگر، احتمالا هانی یادمان می‌رود و غم تلخ از دست دادن هادی هم مثل هر غم و شادی دیگری، می‌رود تا به فراموشی سپرده شود. شاید یک‌بار برای چهلمین روز درگذشتش و شاید کمی بعد برای سالگردش و بعد هم که دیگر این غم برای همه به فراموشی سپرده می‌شود. هانی می‌ماند و همه عموهایی که اسیر زندگی روزمره‌شان می‌شوند و دیگر نیستند تا مثل پروانه دورش بگردند. همه دوربین‌هایی که نیستند تا رویش زوم کنند. او می‌ماند و حقیقت تلخ زندگی جدید بعد از رفتن پدر. او می‌ماند و دنیایی خیالی که عموهای تصنعی در رویاهای کودکی این چند روزه برایش ساخته بودند. او که حالا همه ما رویای‌مان روزی است که شماره 24 بر تن داشته باشد، دینی به گردن‌مان دارد. اینکه روزی نرسد یکی شود مثل پیام صادقیان. پیام که همه ما او را می‌شناسیم. پیام که پدری داشت که یک قهرمان استانی بود. مثل هادی قهرمانی ملی نبود اما برای فوتبال ایران، بازیکنی شناخته شده بود و روزگاری هزاران نفر به پای فوتبالش می‌ایستادند و هورا می‌کشیدند. بازیکنی که خیلی تلخ رفت و پیام یادگارش بود، درست مثل هانی. حالا ما می‌مانیم و ساختن یک هانی متنفر از فوتبال، مثل پیام دو سال قبل.
پیام فوتبالش در 23 سالگی تباه شد چون او یک قربانی بود. قربانی نفرت از فوتبال. تنفری که در ناخودآگاهش از همه بی‌رحمی‌های ما فراموشکارها برایش شکل گرفته بود. حسن، پدر پیام یکی از بهترین‌های فوتبال آذربایجان بود. مهاجمی سرعتی که ابراهیم افشار درباره‌اش می‌نویسد: «یکی از آنهایی بود که در مساحتی به اندازه یک دستمال کاغذی چند نفر را دریبل می‌کرد».
حسن صادقیان باید به ستاره‌ای در فوتبال سال‌های جنگ بدل می‌شد که یک آسیب‌دیدگی، ویلچرنشینی را سرنوشت زندگی‌اش کرد و سال‌های سخت بیماری با بی‌پولی گره خوردند. پیام 9 سالش بود که دیگر قسم راستش شده بود گفتن واژه «به روح پدرم». او که انگار همه استعداد پدر را به ارث برده بود و مادر زندگی‌اش را به پای پسر ریخت تا فوتبال بستری شود که او بتواند حق پدرش را پس بگیرد. پیام فقط 13 سال داشت وقتی که مرد شده بود، تیم‌ملی بازی می‌کرد و از فوتبال خرج یک زندگی را می‌داد. او فوتبال بازی می‌کرد، بهتر از همه همسن‌هایش هم بازی می‌کرد اما انگار فوتبال برایش با حسی از نفرت گره خورده بود که وقتی به پرسپولیس رسید، می‌خواست هر طور هست انتقام یک عمر سختی، تلخی تمام سال‌های کودکی‌اش را که فوتبال و بی‌رحمی‌اش از او گرفته بود، سال‌های حسرت‌بار نداشتن پدر و دیدن حسرت‌بار همه آنهایی که روزگاری برای پدر شیون می‌کردند، در آغوشش می‌کشیدند و رفتند تا در غبارها گم شوند را بگیرد. حالا هانی پیش روی ماست. او این شانس را دارد که هادی در سال‌های رونق فوتبال بازی کرده و شکر خدا، فقر را برای خانواده‌اش به ارث نگذاشته است. خوشحال است که خانواده مثل شیر در کنارش هستند و فضای شهرستان، کمک می‌کند تا او و هانا تجربه تلخ پیام و خواهرش را تجربه نکنند اما این دینی به گردن همه آنهایی است که در این چند روز فضایی رویایی را در ذهن هانی کوچک ساخته‌اند. آنها که برای تسکین دل خودشان، دنیایی دیگر را در ذهن این پسر کوچک شکل داده‌اند. آنها که حالا لحظه‌شماری می‌کنند برای گم شدن در غبار. بار دیگر این فیلم را ببینیم و بعد با هم فکر کنیم به روزهایی که احتمالا قرار است هانی را در رویاهای کودکانه‌اش رها کنیم، بی‌آنکه با خود فکر کنیم با دنیای این کودک معصوم چه کرده‌ایم.


Page Generated in 0/0052 sec