سیدیاسر جبرائیلی: اعضای حزب توده در ایران به «چپهای اردوگاهی» مشهور بودند. اطلاق این عنوان از این رو بود که شرقزدگی تودهایها به قدری بود و در تشابه به قبله آمال خود، شوروی، به اندازهای پیش رفته بودند که گفته میشد اگر در شوروی باران بیاید، اینها در تهران چتر بر سر میگیرند. لحظهها را برای «تلهپاتی»، «همآهنگی» و «همشکلی» با ساکنان آرمانشهر خود شکار میکردند. این شرقزدهها اما هیچگاه به مقام شرقپرستی نایل نشدند. زمان گذشت و شوروی وقتی فروپاشید و بسیاری از همینها و اخلاف و اولاد معنوی اینها تغییر قبله دادند و غربزدگی مشیشان شد، به توقف در این سطح رضایت ندادند؛ «تکامل» یافتند، اوج گرفتند و «غربپرست» نیز شدند. غربزدگی و غربپرستی تفاوتهای عمیق و بنیادینی با هم دارند. غایت غربزده این است که از فرق سر تا ناخن پا شبیه آن «مسیو»، «مادام»، «مستر» و «لیدی» شود که در خیابانهای «شانزهلیزه»، «هارلی» و «هایدپارک» قدم میزند. مثل آنها لباس بپوشد و با کفش روی فرش راه برود. شبیه آنان غذا بخورد و جشن بگیرد و عزاداری کند و فیلم ببیند و نامهای غربی برای اولادش انتخاب کند و اگر دستش نیز در حکومت به جایی بند شد و مسؤولیت امری را به عهده گرفت، برای خیابانها و هتلها و پارکها و تالارها و بقالیها و لبوفروشیها، نامهایی برگزیند که در پاریس و لندن و رم و واشنگتن برمیگزینند و «برند» به شمار میروند. بیآنکه روح گردانندگان صاحبان برندهای «مکدونالد» و «کیافسی» خبردار باشد، برای آنها در تهران شعبه دایر میکند و به خاطر اینکه ارزش والا و مقدس کپیرایت را رعایت کرده باشد، عبارات «مش دونالد» و «کیافسی حلال!» را جایگزین واژگان «اوریجینال» میکند. سعادت را در تشابه ظاهری میبیند و هیچ فرصتی را برای این همان شدن صورت خود، از دست نمیدهد. «غربپرست» اما درجه و مقام والاتری در این سیر تکامل و تقرب دارد. او به علمالیقین رسیده است که هر چه هست اوست و در مرتبه تشابه و به شکل او درآمدن و چون او شدن، هنوز «منیت» وجود دارد و باید از آن عبور کرد. این است که گام اول را در این سیر و سلوک عارفانه، فنا شدن و از خود گذشتن و تنها او را دیدن و خود و خانواده و همکیش و هممیهن را برای او، و فقط او، فدا کردن میداند.
غربی در نظر او نه فقط نژادی برتر، بلکه یگانه گونهای از انسان است که انسان است. غربزده، چون هزاران کیلومتر دورتر از غرب زندگی میکند، تصور کوتاهش این است که اگر بر بلندترین نقطه مکان حیاتش، بر بام خانهاش، بایستد و فیلمی از خود بسازد که در غرب کسانی از خود میسازند و هیپی میشوند، او نیز خواهد توانست هیپی شود و از این احساس قرابت و نزدیکی به آن یگانه مصداق انسانیت، اندکی لذت ببرد و از خود، چند متری، لااقل به اندازه فاصله کف حیاط تا پشتبام خانه، دورتر و به او نزدیکتر شود. این غربزدگی است. اما بیتفاوتی نسبت به کشتهشدگان «هموطن»، «همکیش» و «همجغرافیا» و توأمان رفتن و شمع روشن کردن و گریستن برای انسانهای غربی که از قضا به همان روش و به دست همان وحوش، ترور شدهاند، این دیگر غربزدگی نیست، غربپرستی است؛ اگر غرب نژاد خود را برتر میداند و خودپرستی میکند و دیگران را انسان نمیشمارد، این یکی، آیینش «نژاد دیگر پرستی» است. درست 48 ساعت پیش از کشتار پاریس توسط داعش، همان وحوش در ضاحیه بیروت بیش از 280 مسلمان را شهید و زخمی کردند اما اینها برای مردم لبنان شمع روشن نکردند. در فرانسه کسی برای کشتهشدگان فاجعه «منا» پیامی صادر نکرد و شمعی در مقابل سفارت تهران در خیابان «ینا» روشن نشد. این مرگ و میرها عادی است. آنچه خرق عادت است، کشته شدن انسانهای مدرن و غربی است که بابت این مصیبت عظما همه بشریت نهتنها باید عزادار شوند، بلکه باید هزینه دهند و فدا شدن جان و مالشان، خشم حاکمان غرب را تسکین دهد. در این وانفسا مجری ورزشی تلویزیون ما نیز اگر به سبب بیربط بودن برنامهاش به کشتار پاریس، نمیتواند به احترام جانباختگان، یک دقیقه سکوت کرده و «اون مینوت دسیلانس» اعلام کند، لااقل باید یک تکه پارچه مشکی به سمت چپ سینه بزند تا ادای دین کرده باشد. آری! همه بشریت باید عزادار شوند و اساسا عزادار نشدن برای این انسانهای متمدن، خود نشانه بربریت است و کراوات به سینه باید رفت و کنار علمک گاز سفارت فرانسه شمع روشن کرد و نشان داد هرچند عزادار شماییم، اما شمع را کنار مخزن انفجار روشن میکنیم تا بگوییم مبادا تصورتان درباره ما عوض شود، ما همان موجودات دوپای نفهمی هستیم که ارزش جانمان، حداقل 52 برابر کمتر از ارزش گوهر وجودی شماست و باید از نحوه عزاداریهای ما برای کشتگان خود نیز وحشت کنید و حق دارید که گوشه در سفارت را، یا حتی آن شکاف پنجره مانند میانه در را که برای ویزا دادن میگشایید، برای شنیدن عرض تسلیت ما باز نکنید. 52 برابر! سال 1988 میلادی وقتی بوئینگ متعلق به شرکت هواپیمایی پانآمریکن، بر فراز آسمان لاکربی اسکاتلند منفجر شد و سرنشینان آن جانباختند، واشنگتن بابت هر آمریکایی 11 میلیون دلار از لیبی غرامت گرفت اما دقیقا همان سال 1988 که آمریکاییها مسافران بیگناه پرواز شماره 655 ایرانایر را از روی عرشه ناو وینسنس قتلعام کردند، غرامتی که به خانواده هر قربانی پرداخت شد، حدود 210 هزار دلار بود؛ 52 برابر کمتر از غرامتی که بابت جان آمریکاییها در حادثه لاکربی از لیبی گرفته شد. ارزشگذاری آمریکاییها برای جان ملت بیپناه افغانستان کمتر از این بود. سال 1391 خبری منتشر شد مبنی بر اینکه واشنگتن بابت هر افغانستانی غیرنظامی و بیگناهی که در فاجعه قندهار به دست سربازان مست آمریکایی قتل عام شدند، فقط 50 هزار دلار غرامت پرداخت کرد؛ 220 برابر کمتر از غرامتی که برای لاکربی از لیبی گرفتند!
نگاه اینها به بشر غیرغربی همین است. اینها اگر نگران موشکهای بالستیک ایران هستند و خود بمب هستهای دارند و تنها کسانی هستند که ملتی را با همین بمب به خاک و خون و آتش کشیدهاند، علت این است که میگویند شما ممکن است این بمب را علیه انسانهای ارزشمند و مدرن غربی به کار بگیرید و فرهنگ استفاده صحیح از آن را ندارید و از همین روست که اساسا ترجیح ماست که نباید هیچ سلاحی داشته باشید و ما اگر بمبی و سلاحی و موشکی استفاده میکنیم، همه علیه شما نژادهای وحشی است و این اقدام ما، مشروع و بلامانع و بلکه صواب است و برای خاتمه دادن به بحرانها و تادیب نسلها و اصلاح جوامع و صدور دموکراسی و آدم کردن شماهاست و بلکه ضرورتی است منباب انساندوستی ماها که خودتان هم باید هزینه این بمبها را بپردازید و وقتی آمدیم و کشورتان را اشغال کردیم، به جای پول بمبهایی که ریختهایم بر سر این قربانیانی که شما در پیشگاه مدرنیزاسیون تقدیم کردهاید، نفت میبریم تا بیحساب شویم.
غرب نژادپرست است و برای دیگر ساکنان کره خاکی، ارزش حیات نیز قائل نیست اما آنچه مایه تعجب، شگفتی و دیوانگی و به بنبست رسیدن مغز آدمی در جاده تفکر و تامل است، نه حتی غربزدگی که غربپرستی و «نژاد دیگر پرستی» لیبرالهای ایرانی است. برای یک ملت، شاید هیچ دردی زجرآورتر از این نیست که در پاسخ به اهانتها و تحقیرها و بیشرمیها و فحاشیهای یک تمدن منحط، کسانی از میان همان ملت برخیزند و به هر طریقی که از عهدهشان برمیآید و مقدورات و محذورات اجازه میدهد، فریاد برآرند که بله عالیجنابان! کاملا درست میفرمایید!