کمیل احمدی: نوشته پیش رو نقدی دقیق و فنی به آخرین اثر هنری داوود میرباقری یعنی مجموعه «دندون طلا» نیست، بلکه اثر ذوقی است که از تماشای فیلم به نویسنده دست داده؛ حالتی که مدتها در آثار نمایشی ایرانی نیافته بود.
به زعم نگارنده در این آفرینش هنری میتوان از پیدایش مکتبی با عنوان «ناتورالیسم اسطورهای» سخن گفت. در حقیقت این آفریده میرباقری مکتب ناتورالیسم را براساس برداشتی آزاد از یک اسطوره کهن ایرانی یعنی «رستم و سهراب» و با مؤلفههایی منحصر به فرد روایت میکند. زمانی که ناتورالیسم در حوزه داستاننویسی توسط نویسندگانی چون امیل زولا خلق شد، نگاهی جبرگرا و ژنتیکی به داستان و فلسفه زندگی بشر ارائه داد. نگاهی که در آن نسلهای امروز قربانی خودخواهیها و جهل نسل و اجداد پیشین خود بودهاند. به طور مثال به این میپرداخت که چگونه میخوارگی و اعتیاد فردی به الکل میتواند در نسلهای بعد آثار زیانباری به وجود آورد و نسلهای بعد را قربانی این سوءفعل امروز خود کند. ناتورالیسم به اقتضای شرایط زمان پیدایشش در قرن نوزدهم بسیار تلخ و بدبین بود. ناتورالیسم با شعار ـ تعارفهای جامعه بشدت مخالف است و تلاش دارد فراتر از آرمانها و آنچه به شعار ـ تعارف میپردازد اعم از اخلاق، آداب اجتماعی و دین جامعه را آنگونه که هست توصیف کند نه آنگونه که باید باشد. ناتورالیستها که سعی داشتند آینهای تمامنما از جامعه خویش باشند و به مثابه یک جامعهشناس جامعه را مطالعه و در قالب داستان روایت کنند، حتی به نسبت پیروان مکتب رئالیسم دعوی بیشتری در علمی بودن و واقعنمایی قوانین زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی بشر داشتهاند. ناتورالیستهای ایرانی علاوه بر این یکی از سوژههای اصلیشان کنکاش در زندگی جاهلان و لمپنها و به تصویر کشیدن شخصیت آنها بوده است که چند دهه پیش به وفور در ایران بویژه تهران یافت میشدند. از این منظر که بنگریم «دندون طلا» ضمن آنکه برخی دعاوی ناتورالیسم را ندارد اما در کل اثری ناتورالیستی است. میرباقری بر خلاف گرایش دهه شصتیاش که آرمانگرایی و رمانتیسیسمی از جنس «رعنا» داشت، به روایتی از زندگی و تحولات اجتماعی و سیاسی رسیده که بسیار تلخ و ضدآرمانی شده است. اما او برای رسیدن به این نقطه در کنار تجارب چند دهه گذشتهاش، با اسطورهای از کودکی آشنا بوده که روایتی تلخ از قربانیسازی فرزند توسط پدر بوده است. اتفاقاً در اینجا آنچه موجب میشود نسل فرزند نتواند بر نسل پدر ظفر یابد ناکارآمدی و ناتوانی نیست، بلکه توسل پدر به آداب اجتماعی و اخلاقی است. در حقیقت از دل این فریبی که به نام اخلاق و رعایت آداب صورت میگیرد سهراب شکست میخورد. در واقع براساس این اسطوره، نسل بعد با نام اخلاق و آداب قربانی نسل قبل میشود و این جبر اجتماعی را در فرهنگ ایرانی به نمایش میکشد. تا اینجا میرباقری 2 مکتب مهم را در اختیار دارد که بهسادگی آنچه را که او در سینه دارد میتوانند روایت کنند؛ ناتورالیسم و اسطوره ایرانی. تنها هنر و سلیقه خلاق میخواهد که آنها را براساس شرایط و فهم امروز ایرانی تلفیق کند و داستانی را که او بر قلم دارد پیش ببرد. کاری که میرباقری به رغم شتابزدگیهای زمانه آن را جذاب از آب درآورده است. قصه میرباقری قصه نسل شکستخوردهای است که قربانی جبر اجتماعی شده است. قصه پدرانی که اگرچه سوءنیت ندارند اما مرد میدان نیستند و با دعاوی سنگین اما تحمل پذیرش مسؤولیتهای زندگی و اجتماعی را ندارند و برای شانه خالی کردن از وظایف خود بهناچار و ناخواسته مرتکب بدترین افعال میشوند. آنها عذاب وجدان هم دارند اما با این روحیه هرچه جلوتر میروند کار را خرابتر میکنند. جبرگرایی حاکم بر فیلم به قدری روشن است که وقتی «نیر» دختر کولی در واکنش به ناجوانمردی «قنبر قهوهچی» که فرزند خویش را انکار میکرد نعره میزند «پلنگ» خواهد زایید تا حقش را از پدر و زمانه بگیرد، بهسادگی میتوانی نادرستی ادعا را ببینی، حتی پیش از آنکه داستان به انتها برسد. آخر یک کولیزاده فقیر و بدبخت چگونه میتواند پلنگ شود. او از پیش محکوم است. او بدبخت شده و در سختی زندگی خواهد کرد و اندازه و ابعاد او هم معلوم است. ممکن است رعایت اخلاق توسط این طبقه فرودست از رنجها بکاهد و شخصیتی مثل یک مطرب سیاهباز (عنایت) را بیافریند که به عنوان منجی فرزندی بیسرپرست ظهور میکند اما نباید خوشی را برای آنها باور و به این خوشی اعتماد کرد؛ همانطور که نیر نتوانست اعتماد کند. نیر زمانی که با پیشنهاد ازدواج رویایی و صادقانه هنرمند شهیر شهر (عنایت) مواجه میشود چارهای جز اعتماد ندارد که تنها به این بخت سیاه خود بخندد. او محکوم به بیاعتمادی است. او اصلا نمیتواند باور کند که روزنههای خوشبختی در دل این همه بدبختی وجود دارد. میرباقری اگرچه در سکانس پایانی فیلم در دیالوگی کوتاه میگوید «بلبل» خود نیز در آنچه رخ داد مقصر است اما این دیالوگ در دل این ساختار آهنین به یک لطیفه سرد شبیه است که گویی فیلمساز ما با ملاحظه برخی مسائل آن را به صورت گذری در فیلم گنجانده است. ساختار زندگی این طبقه نشان میدهد که «آتش» نمیتواند به «بلبل» تبدیل شود. آتش، آتش است و بلبل نمیشود و تنها خود را میسوزاند. قصه «دندون طلا» سیاسی نیست. در اینجا سیاست روبناست. او از دل ساختارگرایی شدید اجتماعی و اسطورهای سخن میگوید اما در اینکه سیاست میتواند بر رنجها بیفزاید یا از آن بکاهد نیز تکلیفش روشن نیست. یا لااقل میتوان اینگونه گفت که سیاست بهجای کاهش رنجها بر آنها میافزاید؛ در گذشته به نوعی و امروز به نوع دیگر. «دندون طلا» نشان میدهد چگونه وزارت ارشاد دهه 1360 به نابودی هنرهای بومی و نمایشی انجامید اما حتی آن را هم کارهای نمیداند. آنها نیز در جبر دیگری گرفتارند. مدیرکل مربوط هم نمیخواهد چنین اتفاقی رخ دهد اما در عمل به سرعت به سوی نابودی آن پیش میرود. نتیجه داستان در همه چیز سیاه و تلخ است. نهتنها «بلبل» در این معرکه آتش نسلی و ساختاری محکوم به سوختن است، بلکه نماد اخلاق و هنر سیاهبازی (عنایت) نیز پس از این سرگذشت سیاه و تماشای آن مصیبت در تماشاخانه، جان به جانآفرین تسلیم میکند. با وجود این «دندون طلا» از نسل جدیدتری سخن میگوید که بدون هیچ ابزاری به آینده امیدوار است و تلاش دارد راه گریزی از این تنگنا بیابد.