فرشاد مهدیپور: در و دیوار شهر، رفته رفته پُر میشود از عکسهایی که با لبخند به ما خیره شدهاند؛ چشمانی درخشان و چهرههایی مصمم که نسبت جوانترهایشان به سن و سالدارترها رو به فزونی است. بالا و پایین بنرها، عباراتی هست نظیر مدافع حرم یا حریم انقلاب اسلامی و گهگاه تاریخ شهادتی که خیلی نزدیک است: مثلا ۲۹ آذر، ۳ دی و... گویی شهر که زیر غبار مدفون شده و گهگاه لابهلای اینهمه گناه، حسی گلوگیر میشود که دعاها گیر میکنند لابهلای گرد و خاکها، در حال پوستانداختن است.
غواصها که چند ماه پیش به شهر برگشتند و شوری برخاست به پهنای بهارستان و جمهوری و شهدا، نشانهای بود از بازگشت خیابانهای تاریخی به همان جایگاه همیشگیشان و چند روز پیش که «حمیدرضا اسداللهی» در «غیاثی» رو به «خراسان» تشییع میشد، انگار محله جانگرفته بود از حضور خون شهیدی که 30 سال دیرتر از همقطارانش در فکه و هویزه و شلمچه رسیده بود و دقیقا 30 سال عمر داشت و دیروز میرفت به پابوس حضرت شمسالشموس در خراسان. پدرش که رفت پشت بلندگو، گفت که محمدرضا قول داده بود زود بیاید و الان آمده و جمعیت از درد به خود پیچید...
شهدایی که خیلیهاشان زیر همین آسمان زیستهاند، بعضیهاشان را دیدهایم در هنگام خرید مایحتاج روزانه یا رفت و آمد هر روزه یا گرداندن بچههایشان میان بوستان و شهربازی، اما حالا رفتهاند تا بازی بزرگتری را رقم بزنند و زدهاند و ما جا ماندهایم در فهم این تحول فرزندان حضرت روحالله. اکنون آنها برمیگردند، با کولهباری پر از ترکش و تیر و خون که برای ما تجربه است و هشدار و افسوس. وقتی میگرییم، نمیدانیم برای خودمان میگرییم یا آنها را که از دست دادهایم یا کودک 4 سالهای که چند شب پیش بر بالین پدر نشسته، با لباسی رزمی و آماده و خدا بهترین خیرخواهان است... شهید زنده است و خونش جوشان و «درِ باغ شهادت، باز باز است».
شهدا به شهر برگشتهاند و شریانها را عیان به تسخیر خویش درآوردهاند... چه شیرین است این شورش علیه زندگی روزمره در ششگوشه تهران که این روزها میزبان شهدای سوریه است.