«F is for Family» (خ مثل خانواده) سریال انیمیشن جدید نتفلیکس است که شاید در آغاز به اندازه دیگر سریال موفق این شبکه یعنی «بوجک هورسمن» بکر و فوقالعاده به نظر نرسد اما باز در همین دسته از کمدیهای کارتونی سالهای اخیر قرار میگیرد؛ سریالی که قصد دارد با هدف بررسی شخصیتهایش، دست به خلق موقعیتهای بامزه بزند. فرانک مورفی، شخصیت اصلی این سیتکام که داستانش در دهه ۷۰ جریان دارد، پدری خسته از زندگی است و درست مثل خانهاش که در ته یک خیابان بنبست قرار دارد، به نقطهای از زندگی رسیده که نه راه پس دارد و نه راه پیش. فرانک کهنهسرباز جنگ کره، کارگر فرودگاه و یک مرد خانواده با زن و 3 فرزند است. تنها چیزی که او را به حرکت وامیدارد، فکر کردن به مرد مهمی که میتوانست باشد و آرزوهای از دسترفتهاش است که باعث میشود حسابی عصبانی باشد و سر هر چیزی زود جوش بیاورد. وضعیت مالیشان در حدی است که برای خرید یک تلویزیون رنگی جدید باید تمام پسانداز دانشگاه پسر بزرگش را خرج کنند. همسرش اگرچه هوایش را دارد اما وقتی فرصتش پیش بیاید، تمام عقدهها و مشکلات دفنشدهاش را بیرون میریزد. بزرگترین پسرش، یک قلدر تنها به اسم کوین است که در اوج سرکشیهای نوجوانی به سر میبرد و کاملا سردرگم است. یک نمونهاش را وقتی میبینیم که او در گوشمالی دادن بچههایی که به برادر کوچکترش زورگویی میکنند، در حد نهایت پیش میرود. در اپیزود اول از این سریال خانوادگی و جذاب شاهد اتفاقاتی از همراهی و تقابل اعضای خانواده با هم هستیم و مهمترین نیروی محرکه داستان، خشم و عصبانیت فرانک از زندگی درهمریخته و غیرقابلکنترلش است که هیچ امیدی برای رسیدن به آرامش و پیشرفت در آن دیده نمیشود. این خط داستانی و کاراکترها شاید در نگاه نخست تکراری و تیپیکال به نظر برسند اما جاذبه سریال در این است که از همین کلیشهها برای معرفی کاراکترها و آغاز بررسی شخصیت فرانک مورفی و خانوادهاش استفاده میکند. شاید یکی از بهترین نکات سریال تا این لحظه تیتراژ ابتداییاش است که خیلی ساده و سریع حال و هوای فرانک را با تصویر خلاصه میکند. در جریان تیتراژ ما فرانک جوان را میبینیم که تازه از دبیرستان فارغالتحصیل شده و در حال پرواز در آسمان و عبور از میان ابرهاست، شکلی که نشانهای از شور و شوق او برای بهرهبرداری از تمام امکاناتی است که در اختیار دارد. اما ناگهان موانعی جلوی پرواز آزادانه فرانک را میگیرند. از ازدواج زودهنگام، قبض برق، گاز و اجارهخانه گرفته تا ضعیف شدن چشم و کچل شدن وسط سرش و ظاهر شدن مقداری چربی اضافه به شکمش و یکدفعه فرانک به خودش میآید و متوجه میشود دیگر خودش را هم نمیشناسد و در حال برخورد با موانعی است که جلوی پرواز آزادانهاش را میگیرند. در ادامه این تصویرپردازی رویاگونه، شاهد نمایش زندگی این روزهای آدمی هستیم که بدجوری در تلاش است تا از میان سختیها رهایی پیدا کند و به یک لحظه آرامشبخش برسد. لحظهای که زندگیاش را معنی کرده و به او اطمینان خاطر بدهد که حالا دلیلی برای امیدوار بودن به فردا دارد. نکته مهم بدخلقی و از کوره در رفتنهای شدید فرانک این است که خانوادهاش خیلی وقت است با چنین چیزی کنار آمدهاند. خط داستانی این قسمت نیز روی یافتن یک لحظه قابلافتخار به هر قیمتی که میشود، میچرخد. فرانک برای اینکه جلوی همسایههایش کم نیاورد، همه را برای تماشای مسابقه بوکس با تلویزیون ۳۳ اینچیشان به خانهاش دعوت میکند. تلویزیونی که مثلا در دهه ۷۰ معادل الایدی هوشمند سهبعدی ۵۰ اینچی این روزهاست. او تلویزیون را هرطور شده جور میکند. اما بیل، پسر کوچکش که تازه با کارکرد آهنربا آشنا شده، در جریان انجام تکلیف مدرسهاش، آهنربا را ندانسته به تلویزیون میچسباند و تمام. خلاصه همین بیل است که به فرشته نجات پدر برای گرفتن یک تلویزیون نو تبدیل میشود اما نکته جالب ماجرا این است که او این کار را با پیروی از فلسفه «اول انجام بده، بعد فکر کن» پدرش انجام میدهد. با تمام مشکلات در نهایت فرانک را خوشحال مییابیم. خوشحال از اینکه بالاخره یکبار هم که شده، بدشانسی را زمین زده و حتی برای دقایقی هم که شده نگران چیزی نیست.