سعید قاسمی: «بازگشته» نام آخرین اثر آلخاندرو گونسالس اینیاریتو، کارگردان مکزیکی و پرآوازه سینما است که فیلمهای مطرحی مانند «عشق سگی»، «21 گرم»، «بابل» و فیلم اسکاری «بردمن» را در کارنامه خود دارد. حضور پررنگ این فیلم در کسب جوایز مختلف گلدن گلوب امسال و بیشترین سهمی که در اسکار 2016 با نامزدی در ۱۲ رشته مختلف داراست، تازهترین اثر اینیاریتو را به فیلمی مهم در سینمای جهان تبدیل کرده است. سال گذشته نیز فیلم «بردمن» ساخته اینیاریتو جایزه بهترین فیلم را در مراسم اسکار دریافت کرد. فیلم «بازگشته» یک اقتباس سینمایی از رمانی با همین نام نوشته مایکل پانک است که روایتگر تلاش و پایداری یک انسان در برابر طبیعت وحشی و خصومتهای انسانی است. هیو گلاس (لئوناردو دی کاپریو) در ماجرای یک شکار به سختی مجروح شده و توسط گروه همراهش رها میشود. فیتز جرالد (تام هاردی) به همراه هاوک فرزند گلاس و نوجوانی با نام بریجر برای مراقبت از گلاس گمارده میشوند. در ادامه فیتز جرالد، هاوک را به قتل میرساند و گلاس را در طبیعت وحشی رها میکند. گلاس زنده میماند و برای انتقام برمیخیزد. فیلمنامه «بازگشته» توسط اینیاریتو و مارک ال اسمیت در ساختاری کلاسیک نگارش شده که با هوشیاری یک شخصیت نوجوان سرخپوست پاونی (هاوک) را مجزا از داستان اصلی به فیلمنامه اضافه کردهاند. هوشمندانه به این دلیل که مرگ هاوک علاوه بر تشدید جراحت وارده بر قهرمان در سطوح درونی و بیرونی، هدف خودآگاه او را بیش از پیش برجسته میکند، هدفی که قهرمان آگاهانه درصدد تحقق آن گام برمیدارد متشکل از 2 مقوله انتقام و بقاست. این امر سوالی را ایجاد میکند که تا پایان به دنبال پاسخش هستیم؛ انگیزه انتقام، گلاس را زنده کرد یا میل به بقا؟ او که به قول خودش همه چیزش را از دست داده زمانی که به تمدن بازمیگردد و از چنگال نیروهای متخاصم طبیعی و انسانی جان سالم به در میبرد بدون تعلل سفری دیگر را آغاز میکند. سفری که با گرفتن انتقام از جرالد در آن سکانس مملو از خشونت پایان مییابد. خشونتی که قطرات خون پاشیده شده روی دوربین و کنتراست خون ریخته شده روی سفیدی برف، آن را تشدید میکند. انگیزه مضاعف قهرمان و لحن غمانگیز در روایت وجه تمایز «بازگشته» با فیلمهای مشابه سال است که به مساله بقا و مبارزه با طبیعت میپردازند. از سویی دیگر بازبینی این مطالب نوع نگاه اینیاریتو به 2 مقوله خیر و شر را بیان میکند. او خیر و شر را مطلقا مختص به گروه خاصی نمیداند، بلکه این دو امر را در فرد و فردیت میبیند. گلاس توسط همگروهیهای خود رها میشود اما یک سرخپوست پاونی زخمهایش را ترمیم میکند و او را در پناهگاه قرار میدهد. سرخپوستی که مانند گلاس خانوادهاش را همکیشان خودش کشتهاند و در چند سکانس بعد عدهای سفیدپوست او را به دار میآویزند. تماشای جسد این سرخپوست بر فراز درخت با آن تکه چوبی که جمله (همه ما وحشی هستیم) روی آن حکاکی شده است نشان از کنایه تلخ و گزندهای است که در بطن درام نهفته است. در انتهای فیلم هنگامی که جرالد به گلاس میگوید: «خب منو بکش حالشو ببر ولی باز پسرت بر
نمیگرده.» گلاس مکث میکند و بهترین جواب ممکن را میدهد که شاید اگر جز این پاسخی دیگر میداد پایان فیلم با یک انتقام عقیم و تراژیک بسته میشد. با کمی تامل و دقت نظر میتوان «بازگشته» را نوعی متفاوت از ژانر وسترن قلمداد کرد. مولفههای سینمای وسترن به وضوح در فیلم دیده میشود اما با نگاه و رویکردی متفاوت. کوهستان برفی جایگزین چشماندازهای صحرایی و شکارچیان سفیدپوست خزپوش جایگزین کابویهای خاصه این ژانر هستند. تماشای سرخپوستان قبیله ری که در پی یافتن دختر ربوده شده خود به دست 2 سفیدپوست هستند یادآور جستوجوی جان وین در فیلم معروف جویندگان جان فورد است. با قاطعیت میتوان گفت اینیاریتو در فیلمنامه موفقیت سال گذشته را تکرار نکرده اما به هیچ وجه در اجرا کم و کاستی نسبت به برد من وجود ندارد. میزانسن و دکوپاژ از بهترینهای سال است. عملکرد خیرهکننده اینیاریتو در فضاسازی و اجرا نهتنها او را به کسب جایزه بهترین کارگردانی سال نائل کرد بلکه فیلم بازگشته را با وجود فیلمنامهای نهچندان قدرتمند به جایزه بهترین فیلم درام سال در مراسم گلدن گلوب رساند. اگر چه بازگشته راه متفاوتی را در مقایسه با آثار قبلی فیلمساز در پیش میگیرد که نه به اندازه «بردمن» پیچیده و مبهم است و نه شباهتی به «بابل» در تدوین غیرخطی دارد و نه از روایت اپیزودیک متصل به هم «عشق سگی» و «21 گرم» بهره میبرد، اما از لحاظ سبکی و بصری بدون شک وامدار اثر قبلی اینیاریتو است و امضای فیلمساز را با خود دارد. در اینجا هم شاهد برداشتهای بلند (البته نه به اندازه تک برداشت بردمن) و حرکت سیال و روان دوربین لوبزکی هستیم. این موفقیت در اجرا شاید بدون لوبزکی ممکن نبوده باشد. اینیاریتو از همان سکانس آغازین از تمام پتانسیل دوربین و فیلمبردارش بهره میگیرد تا توانایی شگرف خود را در فضاسازی به رخ مخاطب بکشد. فیلمبرداری با نور طبیعی. لو انگلهای پیاپی و شاید افراطی از درختان و استفاده از لنز واید فضایی وهمآلود یا به عبارت دیگر پارانویایی را خلق میکند تا اینیاریتو به زیبایی و هنرمندانه خشونت افسارگسیخته بین 2گروه سفید و سرخپوست را به تصویر بکشد. خشونتی که در ادامه به شکل افراطیتری دنبال میشود. زمانی که یک خرس گریزلی به گلاس حمله میکند میزانسن و دوربین به قدری فوقالعاده عمل میکنند که فراموش میکنیم در حال تماشای فیلم هستیم. ممکن است گذر زمان داستان فیلم را از یادمان ببرد ولی غیرممکن است نماهایی از فیلم را که اینیاریتو و لوبزکی از چشمانداز طبیعت کوهستانی یخزده ثبت کردهاند و آن شاتهای ابتدا و انتهای فیلم از همسر گلاس که جلوهای افسانهای یا شاید شاعرانه دارند را فراموش کنیم. باتوجه به زمان نسبتا طولانی فیلم به هیچ وجه با فیلمی خستهکننده روبهرو نخواهیم بود در صورتی که در نزدیک به نیمی از فیلم شاهد کنشهای گلاس بدون حتی یک دیالوگ در چشماندازهای کوهستانی پوشیده از برف هستیم. کنشهایی که جذاب و چشمگیر هستند؛ از صید ماهی بدون ابزار تا تلاش برای بلعیدن گوشت خام از فرط گرسنگی و تماشای اوج این کنشها جایی که گلاس یک شب را در لاشه یک اسب مرده به صبح میرساند تا اراده خود در تحمل و سازشکاری را در جدال با طبیعت به رخ مخاطب بکشد. شاید عبور سرخپوستان ری به همراه دخترشان که پیدا شده از مقابل گلاس و نگاههای خیره دختر و گلاس به یکدیگر هم به منزله سازشکاری قومی و نژادی انسان باشد... حال باید منتظر بمانیم و ببینیم که باز هم اینیاریتو میتواند درخشش خود در اسکار 2015 را تکرار کند یا خیر... .