سیدمصطفی تقوی: پس از اینکه کشمکشهای درون هیات حاکمه آمریکا بر سر انتخاب شاه یا امینی، سرانجام به ترجیح شاه و ابقای او انجامید، با برکناری امینی، شاه اسدالله علم را به عنوان نخستوزیر، مأمور اجرای اقداماتی کرد که به آمریکا وعده داده بود. مأموریت علم با بحران انجمنهای ایالتی و ولایتی و بحران بزرگتر از آن، یعنی قیام 15 خرداد 1342، رو به رو شد. به رغم سرکوبی خونین قیام، اما در عمل این دولت علم بود که کارآمدی خود را از دست داد و ناگزیر به کنارهگیری شد. برکناری علم به معنای پایان کارآمدی نسل کهنسال سیاستمداران ایرانی برای اجرای برنامههای آمریکا در ایران بود. دولت آمریکا نه تنها از اینگونه سیاستمداران دولتی قطع امید کرده بود، بلکه به گروههای اپوزیسیون رژیم از قبیل جبهه ملی هم امیدی نداشت. از این رو، از اوایل دهه 1340 در پی آن بود که تکنوکراتهای جوان و متمایل به آمریکا را در قالب یک تشکل سیاسی سازماندهی کند و در این راستا، همواره توجه شاه را به ضرورت برگماردن جوانان معتمد به مشاغل مهم دولتی جلب میکرد. کانون مترقی در پی چنین رویکردی پا به عرصه وجود گذاشت. به دنبال آن، شایعه به قدرت رسیدن کانون مترقی و حسنعلی منصور در تهران در سال 1342 گسترش یافت. هنگامی که شاه در فکر تعویض علم بود، با یک مقام آمریکایی دیدار کرد و ضمن بررسی مسائل، طرحهای چند ماه آیندهاش را با مقام آمریکایی در میان گذاشت. استوارت راکول، وزیرمختار آمریکا، در حاشیه طرحهای شاه نوشت: «ما در اینجا به این نتیجه رسیدهایم که هسته اصلی سیاستهای آتی شاه، منصور و کانون مترقی اوست. در آبان 1342 شاه دوباره با سفیر آمریکا دیدار کرد. اگرچه برخی از دیپلماتهای آمریکا، از جمله هولمز، بر این باور بودند که منصور از قابلیت کافی برای تشکیل یک حزب سیاسی و رهبری دولت برخوردار نیست، اما آمریکاییها در جمعبندی نهایی خود او را مناسب یافتند. شاه در سال 1342 در یک اقدام نامتعارف، فرمانی صادر کرد و حمایت خود را از کانون مترقی ابراز داشت. این اقدام شاه آشکارا نشان میداد که زمان به قدرت رسیدن منصور نزدیک است. در مهر ماه 1342 منصور با جولیس هولمز، سفیر آمریکا در ایران، دیدار کرد و اظهار داشت به گمانش ظرف 3 یا 4 ماه آینده وظیفه تشکیل دولت جدید به او سپرده خواهد شد.
حسین فردوست در خاطرات خود مینویسد: منصور نیز از مهرههایی بود که توسط انگلیسیها به آمریکا معرفی شد و لذا حمایت هر 2 قدرت را به حد کافی پشت سر داشت. من از طرح نخستوزیری منصور اطلاع نداشتم، حوالی بهمن 1342 بود و محمدرضا برای مسافرت یک ماهه و بازی اسکی به سوییس رفته بود. در این مسافرتها معمولاً جلسات سالانه او با رئیس MI6 و شاپورجی برگزار میشد. روزی حسنعلی منصور برای دیدنم به ساواک آمد و پرسید مگر دفتر ویژه اطلاعات با شاه تماس ندارد؟ پاسخ مثبت دادم. گفت از طرف من سؤال کنید که فرمان نخستوزیری من کی صادر میشود؟ گفتم من از این موضوع بی اطلاعم. گفت خود ایشان میدانند، شما کافی است تلگراف کنید، تلگراف شد. پاسخ چنین بود: پس از مراجعت به تهران؛ تلفنی مطلب را به منصور گفتم. گفت الان میآیم. به ساواک آمد پرسید که محمدرضا چند روز دیگر باز میگردد؟ گفتم حدود 20 روز دیگر، گفت خیلی دیر میشود. تلگراف کنید فرمان را از همانجا صادر کند. تلگراف صادر شد. جواب رسید بگویید چه عجلهای دارد، به اضافه ممکن است زودتر به تهران مراجعت شود. منصور دیگر چیزی نگفت ولی از این موضوع ناراحت شد. به هر حال پس از مراجعت محمدرضا فرمان را صادر و منصور نخستوزیر شد.
بدینگونه و با چنین فرآیندی، حسنعلی منصور در 17 اسفند 1342 به نخستوزیری منصوب شد تا به عنوان یک تکنوکرات جوان و تازه نفس و آمریکاگرا، سیاستهای موردنیاز را به اجرا بگذارد. او مدتی پس از آغاز به کار، طرح مصونیت مستشاران نظامی آمریکا را که از قبل تهیه شده بود به مجلسین برد و به تصویب آنان رساند. بدین ترتیب، مهمترین مأموریت او یعنی برقراری دوباره کاپیتولاسیون، برای مصونیت آمریکاییها در ایران صورت گرفت. روشن بود که ملت ایران و رهبران آن، نمیتوانستند چنین ننگی را تحمل کنند. امام خمینی(ره) رهبری بلامنازع مبارزه با آمریکا را در این مقطع تاریخی به دست گرفته بود. او بشدت به کاپیتولاسیون واکنش نشان داد. این امر منجر به تبعید ایشان به ترکیه شد. پس از تبعید ایشان، یکی از اعضای هیاتهای مؤتلفه اسلامی، محمد بخارایی در اول بهمن 1343 منصور را به قتل رسانده و فرجام مأموریت او بدینگونه رقم خورد.