آنچه در پی میآید، برشی از گفتوگویی بلند با فرهیخته ارجمند حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خسروشاهی در باب خاطرات ایشان از دوران طولانی دوستی و همراهی با حضرت آیتالله خامنهای است. وضع معیشتی ایشان در حوزه علمیه قم، مانند اکثریت طلاب حوزه، امرار معاشی سخت و طاقتفرسا بود، یعنی در حد نان و ماست و خیار، نان و پنیر و انگور و از این قبیل... یا یک عدد تخممرغ و سیبزمینی پخته... و البته هزینه همینها هم تأمین نمیشد... و اغلب هم ایشان - و هم ما - بدهکار بقالی و حتی نانوایی بودیم. جالب است شما ضمیمه وصیتنامه ایشان- مکتوب در فروردین 1342- را ببینید که در آن میزان و نوع بدهیهای ایشان به خط خودشان نوشته شده است: «شیخ حسن بقال کوچه مدرسه حجتیه، آقای هاشمیرفسنجانی، کتابفروشی مروارید، کتابفروشی مصطفوی و 10 تومان علی حجتی کرمانی و...»
...این آقا شیخ حسن بقال کوچه مدرسه حجتیه هم اهل آذرشهر بود و به قم آمده بود که گویا درس بخواند و چون نتوانسته بود، برای خدمت به طلاب «دخمهای» را در کوچه حجتیه تبدیل به مغازه بقالی کرده بود که لوازم و مایحتاج اولیه طلاب در آن عرضه میشد و ظهرها و موقع غروب هم خیلی شلوغ میشد و من همیشه سعی میکردم که قبل از شلوغی، ماست و خیار و انگور یا قند و چایی را تهیه کنم بویژه که چون اغلب نسیه میخریدم، نمیخواستم طلاب دیگر از آن آگاه شوند. آیتالله خامنهای هم بدهکار این بقالی و چند کتابفروشی در قم بود که اتفاقاً بنده هم به آن کتابفروشها همیشه بدهکار بودم چون همیشه کتاب میخریدم و پول نقد هم نداشتم! البته در همان جاها هم گاهی ایشان را میدیدم.
به هرحال وضع مالی ایشان و اغلب طلاب به هیچ وجه حتی با معیارهای ابتدایی زندگی عادی آن دوران هم سازگار نبود، ولی خب، همه میساختند! من دقیقاً یادم هست که ایشان یکبار با من مطرح کردند که میخواهند مبلغ یکصد تومان (تک تومانی) ولو با قرض تهیه کنند تا هزینه عروسی همشیره ناتنیشان که قرار بود با یک طلبه ازدواج کند، تأمین شود، البته من به یکی، دو موردی که احتمال تحصیل مبلغ را میدادم، مراجعه کردم که متأسفانه حتی به شکل قرضالحسنه هم حاصل نشد! و این نشاندهنده کیفیت و نوع معیشت ما و ایشان و اغلب طلاب حوزه بود. حجره یا اتاق ایشان در مدرسه حجتیه در طبقه دوم بلوکی قرار داشت که حجره بنده هم در همان بلوک ـ ولی در طبقه اول - بود. روزی آیتالله خامنهای به حجره ما آمدند، آقا میرزا محمد نبود. من بلند شدم و جای خود را به ایشان دادم و خود در جای آقا میرزا محمد نشستم. ایشان در پشت میز کوچک مطالعه من نشستند و با انبوهی از اوراق و مقالهها و اسناد و بریده جراید داخلی و خارجی - که برای کارهای خود آنها را جمعآوری کرده بودم- روبهرو شدند و پس از بررسی اجمالی گفتند: چه میشد که در حوزهها برای فارغالتحصیلان رشتههای غیر فقه و اصول هم لقبهای رسمی! به کار میرفت تا همه مجبور نشوند فقط به سراغ فقه و اصول بروند؟ مرادشان این بود که در حوزهها باید به رشتههای دیگر نیز بها داده شود تا هر کسی مطابق علاقه و ذوق خود پس از تحصیل مقدمات و بخشی از فقه و اصول و تفسیر و فلسفه - به مقداری که لازم است، نه در حد تخصصی - به آن رشته مورد علاقه خود بپردازد و برای عقب نماندن از قافله! دریافت لقب آیتاللهی، مجبور نشود در رشتهای به تحصیل ادامه دهد که مورد علاقهاش نیست. پس از این صحبت کوتاه، من بلند شدم تا از گوشه اتاق که روی چراغ فتیلهای نفتی، چای درست کرده بودم، برای ایشان چای بیاورم و در برگشت دیدم که ایشان بعضی اوراق را که روی میزم بود، ورق میزنند. چای را آوردم و کمی دیگر صحبت کردیم و ایشان رفتند. شاید بیش از 20 سال بعد، در اوایل دوران رهبری، به دیدار ایشان رفته بودم. اصحاب هم حضور داشتند، ایشان پس از احوالپرسی «سن» مرا پرسیدند؟ و من به «مزاح» گفتم: حدود 40 سال! ایشان لبخندی زدند و گفتند: چقدر؟ گفتم: حدود 40! ایشان اینبار خندیدند و گفتند: روزی در مدرسه حجتیه، به حجره شما آمدم، شما بلند شدید که برای من چای بیاورید و من شناسنامه شما را که روی کتابها بود، ورق زدم. جنابعالی متولد 1317 هستید و من 1318، یعنی یک سال هم از من بزرگتر هستید. ولی من باز ادامه دادم که خب! همین میشود حدود 40 سال! البته موضوع شناسنامه یادم نبود وقتی ایشان آن را یادآوری کردند، به یادم آمد و این نکته به ظاهر کوچک، نشان از حافظه نیرومندی است که آیتالله خامنهای از آن برخوردارند. والله من وراء القصد
ذیقعده 1398هـ ـ قم: ابورشاد
منبع: پایگاه اطلاعرسانی استاد خسروشاهی